🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۲
به خودم اجازه دادم و پتویش را کنار زدم. امیر طاها را زیر پتو گذاشتم. کودک صورتش را به تن
مادرش می مالید.
ماه منیر چشمهایش را باز کرد و نگاهش در من قفل شد و بعد چشمش به امیر طاها افتاد. لبخندی
زدم:
- وقت شیرشه...
به سمت تشکم رفتم و پشت به ماه منیر خوابیدم.
صبح روز بعد دیر از خواب بیدار شدم. چشمهایم را که باز کردم ماه منیر را دیدم که در گوشه ی
اتاق امیر طاها را روی پایش گذاشته و غرق در افکار خودش است.
سلام کردم. از عالم هپروت بیرون آمد. پرسیدم:
- شما بیرون نرفتید؟
- نه... منتظر شدم بیدار بشید با هم بریم
لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
- تنهایی خجالت میکشیدم...
صدایی از بیرون به گوش نمیرسید.
با هم از اتاق خارج شدیم. مادر در آشپزخانه بود و پدر هم مشغول تماشای تلویزیون.
بلند سلام کردم.
پدر با سر و مادر از توی آشپزخانه جوابم را داد:
- سلام پسرم. ساعت خواب... حموم گرمه میتونی دوش بگیری... ماه منیر جان تو هم...!
نگاهم به صورت ماه منیر چرخید که از خجالت سرخ شده بود...
احتمالا از حرف دیشب من برداشت اشتباه کرده بودند. باید یک جوری گند کاری ام را درست
میکردم...
رو به پدر گفتم:
- بعد از صبحونه با ماه منیر میریم بازار واسه امیر طاها خرید کنم. برگشتم با هم بریم مسجد.
دوست دارم همسایه های قدیمی رو ببینم...
پدر با تکان سر موافقت خودش را اعلام کرد.
در همین موقع مادر از آشپزخانه بیرون آمد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۳
بنیامین و بهجت صبح زود رفتن خونه ی عموی بهجت... مادر آقا کاظم هم صبح زنگ زد و به
سمیه گفت تا نهار بره خونه شون؟ آقا کاظم امشب از ماموریت میاد و قراره همه ی خواهرها و
برادرها خونه ی پدرش جمع بشن...
مادر با لحن دلنشین و مهربانی ادامه داد:
- دست و صورتتونو بشورید تا صبحونه واستون بیارم.
با اعتراض گفتم:
- ساعت یازده ست کی صبحونه میخوره...؟ اگه یه لقمه بخوریم نهار از اشتها میفتیم.
مادر متعجب گفت:
- واااا...! تو که معلومه کَک تَم نمیگزه ولی این طفلی چه گناهی کرده زن تو شده... نمیشه که شکمش گشنه
باشه... تو نخور!
ماه منیر زیر لب تشکری کرد و به سمت دستشویی رفت...
*
بعد از چند سال گشتن در بازارهای همدان چه لذتی داشت. دوست داشتم که وقت بیشتری داشتم
تا ماه منیر را به تمام مکانهای دیدنی همدان میبردم ولی باید زودتر به تهران باز میگشتیم تا من
آماده ی سفر به کانادا میشدم...
هدفم از آمدن به بازار خرید برای ماه منیر بود. امیر طاها بهانه ای بیش نبود ولی میدانستم که اگر
به ماه منیر میگفتم که با هم به خرید برویم قبول نمیکرد...
ابتدا به مغازه ی لباس بچه رفتیم. ماه منیر با اصرار من چند تا بلوز و شلوار برای امیر طاها خرید.
چشمم به مغازه ی لباس زنانه فروشی افتاد:
- بریم اونجا رو هم یک نگاهی بندازیم؟
صورتش رنگ تعجب به خود گرفت:
- واسه چی؟
همینطوری... دوست دارم لباسهای زنونه رو هم ببینیم... نه... دروغ چرا... ! دوست دارم براتون
چیزی بخرم ولی میخوام با سلیقه ی خودتون باشه...
- ولی من چیزی لازم ندارم!
- میدونم... دوست دارم اینجوری از مامان پسرم به خاطر زحمتی که واسش میکشه تشکر کنم!
- مثل اینکه باورتون شده که شما پدر امیر طاها هستید و من هم پرستارش...؟
- در اینکه من پدرش هستم شکی نیست ولی شما پرستارش نیستید... مادرش هستید... من
پدرش و شما هم مادرش... حالا بریم اون مغازه... به اندازه ی کافی هم دلیل رفتنمونو توضیح
دادم...پس اعتراضی قبول نیست.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۴
چشم و دل سیر بودن ماه منیر خیلی وقت پیش برایم ثابت شده بود، همان روزهایی که در
بیمارستان تحت هیچ شرایطی قبول نمیکرد که برای او و امیر طاها از بیرون خوراکی یا مایحتاجش
را بگیرم...
به مخالفتهایش گوش نکردم دو تا بلوز، یک شلوار جین، سه تا روسری و دو تا شال برایش
برداشتم. از خجالت سرخ شده بود و سر به زیر انداخت:
- فکر کنم لباسهام خیلی کهنه ست که اینهمه واسم خریدید...نه...؟
از اینکه به ذهنیتم پی برده بود، شرمسار شدم. تازگیها خیلی گند میزدم... نمیدانم دور بودن از
آدمها باعث شده بود که حرف زدن در لفافه را از یاد ببرم یا اطرافیانم خیلی زرنگتر از تصوراتم
بودند.
لباسها را ول کردم. مانتویش را گرفتم:
- یک لحظه بیاید بیرون. کارتون دارم...!
همراه من به بیرون از مغازه آمد. بدون هیچ ترس و واهمه ای گفتم:
- دلایلم واسه خرید لباسها اصلا ربطی به برداشت شما نداره... واسه اولین و آخرین بار میگم...
هیچوقت ظاهر آدمها برام مهم نبوده... فکر کردید چرا قبول کردم که کمکتون کنم...؟ چون
احساس کردم که وضع مالی خوبی ندارید و منم گفتم کی بهتر از شما که صدقه بدم؟ نخیر خانم
آرام، نجابت و صبوری شما در برابر مشکلات زندگی و از خودگذشتگیتون واسه امیر طاها منو به
این فکر انداخت که کمکتون کنم. بطور حتم وضع زندگی شما بسیار بدتر از بهجت بود ولی شما
حاضر نشدید واسه فرار از سختیها به هر ذلتی تن بدید...واسه ی من مهمه که مادر پسرم این
خصلتو داشته باشه نه اینکه دم به دقیقه لباسهای رنگ و وارنگ تنش کنه...!
االن هم براتون خرید میکنم، چون دوست دارم... دلم میخواد... ربطی هم به وضع مالی و
لباسهاتون نداره... از این به بعد هم تا زمانیکه ایران هستم هرچی دوست داشتم واسه شما و امیر
طاها میخرم... دیگه نمیخوام در این زمینه چیزی بشنوم...
مجددا داخل مغازه شدیم. یک مانتو و شلوار جین دیگر هم برداشتم و به دست ماه منیر دادم. برید
اتاق پرو و امتحانشون کنید.
- آخه...
- گفتم حرف نباشه... زودتر ... باید موقع اذون ظهر مسجد باشم...
بعد از خرید لباسها تنها جمالتی که گفت این بود:
- نمیدونم چطور از تون تشکر کنم. چیزی ندارم که بخوام بهتون بدم ولی سعی میکنم مادر خوبی
واسه پسرتون باشم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۵
دلنوشته های یوسف
خورشید آرام آرام، از پشت کوه ها بیرون آمد و بر سقف آسمان پدیدار شد و پرتوهای طلایی اش
را سخاوتمندانه بر زمین پراکند.
برخلاف تمام هیجاناتی که لحظه ی ورودم به همدان داشتم، روز قبل آرامش عجیبی به سراغم
آمده بود...
احساس سرزندگی میکردم. امیر طاها به زندگی ام که پر شده بود از تنهایی و رنگ و بوی تلخ
گذشته، روحی تازه بخشیده بود.
عصر همان روز، با ماه منیر و امیر طاها به دیدن مقبره ی بابا طاهر و ابوعلی سینا رفتیم. ماه منیر
یک گلدان سفالی و یک ظرف به نشان یادگاری خرید... قرار بود صبح روز بعد به تهران
بازگردیم...
*
سر سفره ی صبحانه بودیم... رو به ماه منیر گفتم:
- بعد از صبحونه میریم تهران
مامان معترضانه گفت:
- حالا چه عجله ای داری؟ ما تازه با ماه منیرجان آشنا شدیم. امروز میخواستم با ماه منیر بیشتر
همکالم بشم و بپرسم کی با هم آشنا شدید... چند وقته ازدواج کردید و از این حرفای خانمها...
ماه منیر نگاه حاکی از نگرانی به من انداخت.
رو به مادر کردم:
- ماه منیر از مریضهای بیمارستان بود... اونجا دیدمش . مدت زیادی نیست ازدواج کردیم... فورا
هم بچه دار شدیم. شما مدت زیادی بیخبر نبودید...
ماه منیر نفس حبس شده اش را بیرون داد و لبخند رضایت بخشی روی لبهایش نقش بست.
بعد از صبحانه، ماه منیر برای جمع کردن لباسهای خشک شده ی امیر طاها از روی بند به حیاط
رفت.
فرصت را غنیمت دیدم... خیلی چیزها باید برایم آشکار میشد تا از قید و بند افکار پریشانم راحت
میشدم. رو به پدرم کردم و تمام جدیتم را در صدایم انداختم و گفتم:
- نمیخواید به من بگید واقعیت چی بوده؟ حق دارم به عنوان کسی که یه زمانی شوهر بهجت
بودم بفهمم در نبود من چه غلطی میکرده که آبروی خونواده در خطر بوده...
پدر رو به مادر کرد و با عصبانیت صدایش را بلند کرد:
- تحویل بگیر خانم! چقدر بهت گفتم جلوی دهنتو نگه دار؟ آخرم زبون به دندون نگرفتی و حرفی
رو که نباید میزدی رو زدی...
منهم صدایم بلند شد:
- بالاخره میگید یا نه...؟ میخواید این دل صاحب مرده ی من به آرامش برسه یا نه؟ ده ساله که
سردر گمم و شب و روزم شده فکرو خیال... هنوز هم گاهی اوقات به یادش می افتم... میدونم
گناهه ولی تا همه چیز برام روشن نشه نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۶
یه روز به خودم نهیب میزنم که اون زن داداشته و یه روز با خودم میگم اون یه زمانی زنت بوده، عشقت بوده... دارم
دیوونه میشم... میدونید چند وقته برادرمو در آغوش نگرفتم... بیست و دو ساله... فکر میکنید
.نمیفهمم که چرا به دیدنم نیومده؟ اگه اونروز هم ناگهانی سر راه هم سبز نمیشدیم، عمرا جلو می
اومد و آغوش باز میکرد... فکر میکنید دلتنگی رو تو چشماش نمیبینم؟ چرا احساس میکنید که منم
دلتنگ برادرم نیستم؟ ولی پدر من نمیشه... احساسات یه مرد اجازه نمیده چشم ببنده رو همه
چیز... بابا جان منم گناه دارم... ا نقدر که به فکر آبروتون هستید... یه کمی هم به فکر من باشید...
همینطور پیش بره، به خدا دیوونه میشم...
مادر هراسان به من چشم انداخته بود و پدر اخم بین ابروهایش هر لحظه غلیظ تر میشد... بعد از
چند لحظه پدر سر به زیر انداخت:
- هیچ خبری ازت نداشتیم. همه فرض میکردیم که شهید شدی... به هرجا بگی سر زدیم و از هر
کی بگی پرسیدیم... پدر بهجت که فوت کرد، همه چی یه دفعه عوض شد... بهجت دیگه اون
بهجت سابق نبود. ما هم اولش حرفهای مردم باورمون نمیشد. بنیامین از دوستهاش شنیده بود که
بهجتو با پسر صاحبخونه تو بازار دیدن... حرف و حدیثها هر روز زیادتر میشد... میدونستیم که
چقدر بهجتو دوست داشتی... باید بهجتو واست نگه میداشتیم تا خودت برمیگشتی و درمورد زنت
تصمیم میگرفتی و یا لااقل سندی دال بر شهادتت به دستمون میرسید... با بنیامین قرار گذاشتیم
که طلاق بهجتو بگیریم و محرم اون بشه ولی از حد و حدودش پا فراتر نذاره و زن برادرشو واسه
برادرش حفظ کنه... اولش اونهم راضی نمیشد... دلش پیش دخترخاله ت گیر بود... با صحبتهای
من و مادرت راضی شد که یه مدتی این کارو بکنه تا ما جدی تر دنبال تو باشیم و یه خبر قطعی
ازت بگیریم... چاره ای غیر از این نداشتیم... دنبال طلاق بهجت افتادیم... عجیب بود که اون هم با
اون عشق سوزانی که میگفت به تو داره، خیلی زود راضی شد ازت طلاق بگیره... راضی نمیشد
محرم بنیامین بشه و میگفت میخواد آزاد باشه ولی غیرتمون اجازه نمیداد که ناموسمون اسمش تو
دهنها بچرخه... با وعده و وعید و به نام زدن باغ مادرت، محرم بنیامین شد. با وجود اینکه به
بنیامین خیلی سفارش کرده بودم...
پدر آهی کشید و نفسی تازه کرد. چشمهای گرد شده ام، روی دهان پدر خشک شده بود. پدر
ادامه داد:
- یه وقت فهمیدیم که کار از کار گذشته ...مجبور شدیم عقد دائمشون کنیم... تو همش دو سال با
بهجت زندگی کردی... مدتی نبود که بتونی خوب بشناسیش... ما هم از این کار نیتمون خیر بود
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۷
چه میدونستیم که همه چیز برعکس خواسته های ما از آب در میاد... دخترخاله ت هم این وسط بد
ضربه ای خورد و از اون زمان خاله ت با مادرت سرسنگینه... باور کن ما هدفمون خیر بوده... فکر
نکن زندگی الان بنیامین هم پر از خوشیه... چند بار گفته که اگه این بچه ها نبودن از بهجت جدا
میشدم... نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که آخرعمری دارم اینطوری تقاص پس میدم...
گاهی با خودم میگم ایکاش همون زمانی که طلاق بهجت رو گرفتیم دیگه کاری به کارش
نداشتیم... یه تعصب غلط و یه چشم بستن و یه تصمیم که فکر میکردیم درسته، ما رو تا اینجا
کشوند...
پدر لحظه ای مکث کرد و باصدایی خسته گفت:
- این همه ی جریان بود... تمام اون چیزایی که ازت مخفی کردیم... وقتی خبر آزادیت رسید با
عموت توافق کردیم که موضوع رو همونطور که بهت گفت، به گوشت برسونیم...
عصبی و ناراحت از دست زمانه، بهجت، بنیامین، پدر و مادرم، از دست خودم، زمین و زمان،
صدامو بلند کردم:
- ما همین الان برمیگردیم تهران...
خیانت در امانت، این دفعه یعقوب، یوسف را به دست برادران ناتنی نسپرده بود، یعقوب، زلیخای
بی وفای یوسف را به بنیامین، برادر تنی یوسف سپرده بود و او خیانت کرد در امانت...
به خودم همان لحظه قول دادم که دیگر نام بهجت نه در ذهنم نقش بندد و نه در کلامم جاری
شود...
خشمگین به پدر گفتم:
- بهجت برام مرد... باز هم میگم دیدار ما باشه به قیامت و اگه یکبار دیگه... فقط یکبار دیگه...
زمینه ی دیدن من با این هند جگر خوار رو فراهم کنید.... یوسفم دیگه نمی بینید... تا زمانیکه اون
زن، همسر برادرمه، دیدار من و بنیامین هم به قیامت...
در حالیکه مادر چشمهایش طوفانی شده بود و پدر نگاهش به دهان من خیره، امیر طاها را بغل
کردم و به اتاق رفتم. او را به سینه فشردم و گریستم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۸
نیم ساعت بود که از همدان خارج شده و بدون حرف و سخنی ، هردو چشم به جاده دوخته بودند...
امیر طاها در آغوش ماه منیر خواب بود. پسری که تنیده شدن یک رشته ی الهی را بین این دو فرد
باعث شده بود. ماه منیر صدای بلند یوسف و کلمه ی هند جگر خوارش را شنیده، خشم و طغیانش
را دیده و صدای گریه اش را از پشت در اتاق متوجه شده بود... مگر مرد هم گریه میکرد؟
آقای صداقت حال خوشی نداشت و به دنبال قرصهای زیر زبانی قلبی اش میگشت. مادر یوسف در
گوشه ای کز کرده بود و اشکهایش را در پس چادر گلدارش مخفی میکرد...
چه زود لباسها را جمع کرد و چمدان را بست... چه جدایی غم انگیزی بود... یوسف برای دو سال از
یعقوب و کنعان خداحافظی میکرد.
مادر روی ماه منیر و کودک را بوسید:
- شرمنده م دخترم... دو روز اومدی اینجا تا حال و هوایی عوض کنی، دلتو پرخون کردیم!
روی مادر یوسف را بوسید:
- نه حاج خانم ! این چه حرفیه... خیلی هم خوش گذشت!
و کسی خبر نداشت که دل ماه منیر قبل تر از این پرخون شده بود.
*
یوسف آهسته میراند. انگار عجله ای در رسیدن به تهران نداشت.
ماه منیر از نیم رخ، در چشمان یوسف نگریست. اشکی به بزرگی یک سکوت در گوشه ی چشمش
به کمین نشسته بود. یوسف مرتبا با کف دستش روی فرمان ماشین میزد و زیر لب حرف میزد...
حالا میفهمید که چرا بهجت برایش پیغام داده بود. او از زندگی با بنیامین هم راضی نبود... اصلا
چنین زنی، همیشه از زندگی اش شاکی است... بهجت فکر میکرد که عشق یوسف به او آنقدر زیاد
و توصیف ناپذیر است که یوسف، تمام حرمتها را زیر پا بگذارد و به او بگوید بازگرد! چه فکر
باطلی...!
کنار جاده چند درخت به چشم میخورد... ماشین را به سمت خاکی کشاند و نگه داشت:
- چند لحظه اینجا استراحت می کنیم، بعد راه میفتیم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۹
با نزدیک شدن به ظهر، گرمای هوا هم بیشتر شده بود.
یوسف به کنار رودخانه ای که زیر درختان جاری بود رفت و صورتش را چند بار آب زد... ماه منیر
در ماشین را باز کرد و چشم به حرکات یوسف دوخت.
یوسف قدم میزد... عصبی بود... با خودش کلنجار میرفت... بچه نبود که نتواند با خودش کنار بیاید،
45 سال سنش بود... ولی چرا تا این حد بیتاب بود؟
بعد از چند دقیقه سوار ماشین شد و بدون حرفی راه افتاد. هنوز دو کیلومتر نرفته بودند که با لحنی
تند و بدون اینکه چشم از جاده بگیرد گفت:
- صبح روز پروازم با هم میریم محضر و جدا میشیم... دیگه نمیتونم ببینم که در نبودم...
ماه منیرچشمهایش با شنیدن جمله ی آخر یوسف از حدقه بیرون زد. برایش غیر قابل باور بود که
یوسف چنین برداشتی در مورد او داشته باشد.
با دادی اجازه ی حرف زدن را از او گرفت:
- نگه دار...! گفتم نگه دار....!
یوسف نگاه پربهتی به ماه منیر کرد.
صدای ماه منیر بلند تر شد و صدایش بیشتر شبیه به جیغ بود تا صدای بلند:
- نگه میداری یا خودمو پرت کنم از ماشین بیرون...
ماشین با صدای وحشتناکی کنارجاده پارک شد. ماه منیر در حالیکه امیر طاهای خواب را یکطرف
شانه اش می انداخت، کیفش را به سمت دیگر آویزان کرد و از ماشین پیاده شد. با عجله خود را
به کنار جاده رساند و دستش را برای نگه داشتن ماشینهای رهگذر بلند کرد.
یوسف با خشم ازماشین پیاده شد و به سمت ماه منیر دوید و غرید :
- چه غلطی داری میکنی؟
ماه منیر خیلی حرفها داشت که به یوسف بگوید و بر سرش داد بزند... شاید میتوانست عقده های
چند ساله ای که بعد از مرگ شوهر، گریبانگیرش شده بود را خالی کند... ولی نجابتش اجازه نداد
که حرفهای دلش را پیش یوسف محرمی که در آن لحظه از همه کَس به او نامحرم تر بود، بگوید
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۰
حرفش را در بند کشید و با نگاهی که پر بود از سرزنش و خشم درچشمان یوسف نگریست و داد
زد:
- میخوام همون کاری رو بکنم که قراره چند روز دیگه انجام بدیم... مگه تَرس ت از این نیست که
بری و طبل رسوایی منو تو شهر بزنن در حالیکه اسمم تو شناسنامه ی توئه ...میخوام برگردم
همدان و همین حالا ازت جدا بشم... اونقدر هم پول ته جیبم هست که به همدان برگردم و مجبور
نباشم...
حرفش را فرو خورد و چشمانش را با خشم بست و ادامه داد:
- یکی دیگه زده زیر همه ی عهد و پیمانش، اونوقت من باید لیچارشو بشنوم... یکی دیگه در نبود
شوهرش سر و گوشش میجنبیده، اونوقت من باید متلکشو به جون بخرم... اینو آویزه ی گوشت
کن جناب آقای دکتر یوسف صداقت... اگه اومدم صوری زنت شدم که مدت زمان بین م هر ازدواج
تا طلاقم حداکثر یه هفته باشه، واسه فرار کردن از همین رسواییه... تو که مردی، این نشد یکی
دیگه ولی من چی...؟ هرکی شناسنامه مو ببینه میگه خب، اولی که چند سال بدون بچه... دومی هم
که یه هفته با یه بچه...! چی فکر کردی با خودت؟ که هر طور دلت بخواد در مورد من فکر کنی...
صدا ی گریه ی امیر طاها بلند شد...
بغضی خفه کننده گلوی ماه منیر را فشرد... ماه منیر بدون توجه به بیتابی کودک به سمت دیگر
رفت و دومرتبه دستش را جلوی ماشینها تکان داد...
یوسف شرمسار از فکری که در مورد این زن کرده و ناراحت از اینکه گناه بهجت را به این زن بینوا
هم نسبت داده بود، به سمتش رفت و با لحنی که پربود از ندامت و شرمساری گفت:
- من واقعا معذرت میخوام... با هیچ زبونی نمیتونم بگم....
امیر طاهای گریان را از بغل ماه منیر گرفت و به سمت دیگر رفت. ماه منیر دید که شانه های
یوسف در حال لرزیدن است.
ماه منیر فهمیده بود که مرد گریه نمیکند حرف بی ربطیست... درد و بغض را فقط باید هق هق
خالی کرد... فرقی نمیکند مرد باشی یا زن...!
ماه منیر هم همپای یوسف به حال خود زار زد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۱
امروز من مانده ام
و این همه اندوه
که چون صخره های بلند
پیش سیلاب اشک من ایستاده است پا برجا
یوسف نگاه خیسش را به چشمان بارانی ماه منیر چسباند:
- بیاید سوار شید... هوا گرمه... بچه مریض میشه!
ماه منیر بدون زدن کلمه ای حرف، امیر طاها را از یوسف گرفت و به سمت ماشین راه افتاد.
فشارهای عصبی وارد شده در این مدت بر ماه منیر به اندازه ای قَدَر بود که توان مقابله اش را کم
کند. دیگر قدرت جنگیدن با روزگار را نداشت.
ساعت از 6 بعد ازظهرگذشته بود که به تهران رسیدند. شرایط روحی و عصبی نامساعدشان به
آنها اجازه نداد که احساس گرسنگی به سراغشان بیاید.
*
نگاه یوسف که به ساعت ماشین افتاد و به ماه منیر گفت:
- گرسنه نیستید؟
ماه منیر شل و وارفته جواب داد:
- نه
احساس سنگینی و گیجی در سرش داشت. ضعف بی سابقه ای بر وجودش چنگ میزد که همه را
نتیجه ی استرس وارد شده در راه میدانست.
سرش را روی صندلی گذاشت و چشمهایش را بست.
امروز هم امیرطاها تا میتوانست اورا اذس کرده بود. بهبود و بازگشت سلامتی اش را
اینگونه به رخ مادرش میکشید...
صدای یوسف در گوشش پیچید:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۲
هنوز هم ازدست من دلخورید؟
با بیحالی جواب داد:
- از دست شما نه...از دست بخت خودم دلخورم که انقدر سیاه و زغالیه...!
یوسف پوزخندی بر روی لب نشاند و زیر لب گفت:
- بخت زغالی... تشبیه جالبیه...
یوسف چند لحظه مکث کرد:
- میریم خونه و یه استراحتی میکنیم... واسه شام هم زنگ میزنم تا ازرستوران واسمون غذا بیارن!
ماه منیر در حالیکه خود را بدست فرشته ی خواب میسپرد گفت:
- باشه...
*
یوسف چمدان را داخل آپارتمان گذاشت و رو به ماه منیر که بچه در بغل، وسط هال ایستاده بود
کرد:
- من امیر طاها رو نگه میدارم... شما برید دوش بگیرید. ظاهرتون خیلی خسته است . به تجدید
نیروتون کمک میکنه!
با جاری شدن آب از دوش حمام، زن رنجدیده بغض نیم شکسته اش را شکاند و اشکش را با آب
هم آغوش کرد... که گفته یک مشت آب همانطورکه ناپاکیهای جسم را میبرد، دل داغدیده و
شکسته را هم خنک میکند؟
ازحمام که بیرون آمد، نگاه یوسف بر چشمان قرمز و متورمش افتاد. یوسف شک نداشت که ماه
منیر گریه کرده است.
امیر طاها بیدار شده بود و انگشتش را میمکید... نگاه هردو به سمت بچه کشیده شد... نهایت
آرزوی هر دو بود که جای این طفل باشند...
یوسف ازدیدن چشمان ماه منیر غمی بی سابقه در دلش چنگ زد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۳
عافیت باشه!
- ممنون... امیر طاها اذیتتون کرد؟
- پسر خوبیه... مردی شده واسه ی خودش...
ماه منیر امیر طاها را بغل کرد و به سمت اتاق رفت
یوسف باید راهی پیدا میکرد تا دل ماه منیر را بدست می آورد. این زن سر سخت تر ازچیزی بود
که در ظاهرنشان میداد.
وارد اتاق شد. امیر طاها در آغوش ماه منیر لم داده بود و آرام با چشمان خمار شیر میخورد.کنارش روی لبه ی تخت نشست:
واقعا متاسفم... نمیدونم چطوری باید ازتون عذرخواهی کنم تا ازدلتون درآرم و منو ببخشید!
ماه منیر آهی از ته دل کشید و خونسرد گفت:
- مهم نیست... فراموش میشه. مثل خیلی چیزهای دیگه...
یوسف دستش را روی شانه ی ماه منیر گذاشت:
- میتونم باهاتون احساس راحتی بیشتری داشته باشم؟
ماه منیرنگاه متعجبش را به سمت یوسف گرداند و بر روی دست یوسف که روی شانه اش بود
خشک شد. یوسف لبخندی زد وگفت:
- بَردارم...؟
برای ماه منیر بودن یا نبودن دست یوسف برای چند لحظه روی شانه اش چه فرقی میکرد...
نامحرم که نبود... قرار هم نبود که حس خاصی در این میان باشد... شانه اش را بالا انداخت و
بدون هرگونه احساسی گفت:
- هرطور راحتید... واسه ی من فرقی نمیکنه!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۴
یوسف از جا بلند شد و پشت به ماه منیر روبه پنجره ایستاد:
- دانشجوی سال دوم پزشکی دانشگاه علوم پزشکی همدان بودم که ازدواج کردم... بهجت دختر
همسایه مون بود. خیلی پیش تر میخواستمش ولی عشقمو تو قلبم نگه داشته بودم تا دست پر
برم خواستگاریش. خیلی زود رفتیم سر خونه و زندگیمون
لبخند حسرت باری زد و گفت:
- جزو بچه های بسیج دانشکده بودم... آخرای جنگ بود. یه چیزی مثه خوره به جونم افتاده بود که
هنوز نتونستم دینمو به وطنم ادا کنم... با مخالفتهای خانواده و همسرم یک ترم از دانشکده
مرخصی گرفتم و راهی جبهه شدم. چند ماه از تصویب قطعنامه ی توسط شورای امنیت
میگذشت ولی ایران هنوز اونو نپذیرفته بود و جنگ ادامه داشت. سه ماه از اعزامم نگذشته بود که
اسیر شدم... دقیقا چند ماه قبل از تصویب قطعنامه ی توسط ایران. همونطور که گفتم جزو
مفقود الاثرها بودم.
غم موجود در صدای یوسف کاملا مشهود بود:
تمام روزهای اسارتم رو با یاد همسرم و امید به بازگشت و سرو سامون دادن زندگیم گذروندم.
اگه از افکارو خیال پردازیهام می نوشتم الان کم کم ده جلد کتاب هزار صفحه ای داشتم.
از شانس خوبم جزو ته مونده ی اسرای آزاد شده بودم. با چه ذوق و شوقی به کشورم بازگشتم
ولی از لحظه ای که اومدم همش شوک... همش حوادث غیر قابل پیش بینی... چیزهایی که بعد از
بازگشتنم دیدم،خیلی متفاوت بود با آرمانهایی که براش جنگیدیم... اهدافی که واسش خون
دادیم... من هرچی از اون روزها و دوران بگم شما متوجه نمیشید، چون باید اونجا می بودید، می
دیدید و لمس می کردید تا متوجه بشید.
گاهی وقتها از خودم میپرسم واسه چی جنگیدیم؟ واسه چیزهایی که هر روز میبینیم؟ واسه اینکه
افسوس بخوریم به اون صفا و صمیمیتها و صداقت بین برادرهای غیر همخون؟ ما اشتباه کردیم؟
یکی نیست که جواب سواالتمونو بده! یکی نیست که بپرسه حرفتون چیه؟ درد و دلتون چیه؟
نمیگم ذهنیت امروزم نسبت به شما درست بود... نمیخوام رفتار زشتمو توجیه کنم... ولی شما
خودتونو بذارید جای من... بعد از دوازده سال با ذهنی پر از برنامه های جورواجور و دلی پر از
عشق به وطنت برگردی و ببینی که همسرت زیگزاگی میرفته و پدرت مجبور شده واسه حفظ شرف
و آبروی خونواده اونو امانت بده به برادری که فرق بین امانت داری و خیانت در امانتو حالی نبوده...
شما بودید قاطی نمیکردید؟ والا چرا!
بلا چرا!
ماه منیر امیر طاهای خواب را روی تخت گذاشت و گفت:
- شما ها یه چیزی رو فراموش کردید... از یه چیزی غافل شدید... یه وظیفه ی سنگین دیگه هم
روی دوش شما بود.
یوسف متحیرانه نگاهی به صورت آرام ماه منیر انداخت و گفت:
- چی رو ؟ از چه چیزی غفلت کردیم؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۵
ماه منیر آرام وشمرده گفت:
- شما یه زمانی دفاع از مملکتتونو یه وظیفه دونستید، یه تکلیف الهی و به قول خودتون جان بر کف
عازم میدونهای نبرد حق علیه باطل شدید. کسی منکر این نیست که شماها بزرگترین خدمت رو
به این مملکت کردید. خدا میدونست که اگه شما نبودید الآن پدر این بچه کی بود مسلما یک
پزشک ایرانی تحصیلکرده به نام دکتر یوسف صداقت نبود. مگه جنگ این چیزها حالیشه؟ تو جنگ
هر طرف اون طرف دیگه رو دشمن میدونه! همه دنبال پیروز شدن هستن. اگه شما تو جنگ
شکست میخوردید و اگه میدونو واسه 8 سال حفظ نمیکردید، چی به سر ما میومد؟ خدا لعنت کنه
صدام حسین رو که کم بچه یتیم نکرد و کم زن بیوه! کسی نمیتونه منکر رشادتها جانفشانیهای
شما بشه که اگه بشه نهایت بی چشم و روییه! ولی انقدر فداکاری، و از خودگذشتگیهای شما
واضح و ملموسه که همه نه حالا بلکه تا آخر عمر یادشون نمیره که کسانی بودن که از خودشون
گذشتن تا ناموس وطنشون حفظ بشه...
ماه منیر نفسی گرفت و ادامه داد:
شما ها در جبهه بودید ولی ما هم پشت جبهه. نمی گم کار پشت جبهه ای ها اهمیتش به اندازه
به شکل نارنجک بود، با پولهای عیدیشون، سهم کوچیکی از این دفاع مقدس رو قبول کرده
بودن... بزرگترها هم که جای خود داشتن. شاید یک عده هم کوتاهی کردن ولی همیشه در همه ی
دورانها این افراد مخالف بودن وخاص زمان جنگ و یا بعد از جنگ نبوده...
مستقیم در چشمان یوسف زل زد و ادامه داد:
شاهد این پس لرزه ها باشیم ولی وظیفه ی همه اینه که شرایطی رو فراهم کنن تا این پس لرزه-
میدونیم که بعد از هر زمین لرزه یه پس لرزه هایی هم وجود داره... نه یکی... شاید بارها و بارها
ها ویرانیهای زمین لرزه رو به دنبال نداشته باشه...
با لبخند تلخی ادامه داد:
نداشتیم. این زمین لرزه پس لرزه های خیلی زیادی داشت و هنوز که هنوزه ما شاهدش هستیم. از-
جنگ ما یه زمین لرزه بود و ما بیگناه درگیر این زمین لرزه شدیم ولی چاره ای جز مقاومت
همه مهم تر اینکه جنگ که شروع شد شماهایی که شرکت در جبهه رو یه تکلیف الهی می
دونستید رفتید و کسانی موندن که اصلا جنگ رو قبول نداشتن، یا کسانی که قبول داشتن ولی
توانایی شرکت نداشتن و یا کسانی که قبول داشتن ولی ترس از مردن داشتن و نگاه میکردن به
بقیه ...
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۶
بعد با لحنی محکم گفت:
بخوان هم درگیر پیامدهای جنگ باشن و هم نسل آینده رو تربیت کنن؟ جنگ تموم شد و شماها-
حالا شما بگید از گروه دوم که دفاع از مملکتو یه وظیفه میدونستن، چند نفر تو جامعه بودن که
برگشتید. قبول کنید که شما هم باید خودتونو درگیر این پس لرزه ها میکردید... یه جنگ در خط
مقدم داشتیم که همون جهاد اکبر بود و تموم شد و باید جهاد اکبری در پشت جبهه راه می
انداختیم... باید نسل جدید رو زیر بال و پر خودتون می گرفتید و از آرمانهای مملکت واسه اونها
می گفتید و زیر دست شما تعلیم میدیدند... همه بچه های یک خاکیم... یک مملکت... همه با هم
برادر و خواهریم. پس باز هم تنها کسیکه میتونه تو روح و قلبمون نفوذ کنه، خودمون هستیم...
شما همگی اسطوره های این مملکتید که تا ابد فراموش نمیشید پس حضورتون رو پررنگ تر
کنید... جوونهای مملکت به مربیها و معلمهایی مثل شما نیاز دارن... اینو من به عنوان فردی میگم
که جنگ جزو خاطرات بچگیم بوده و محتاج اینم که بیشتر شما ها رو بشناسم و با آرمانهای این
مملکت آشنا بشم... خدا میدونه که وقتی تو برنامه های تلویزیون مشکلات و درگیریهای جوونا رو
می بینم چقدر افسوس می خورم. جوونایی که همگی مایه ی افتخار دنیا هستن. یکی از دوستای
همکارم تو کارخونه می گفت که از قومشون که خارج از کشور درس میخونه شنیده که "بهترین
دانشجویان کشورهای اروپایی و آمریکا، ایرانیها هستن! و رییس دانشکده شون همیشه میگه
دانشجویان ایرانی باعث افتخار این دانشکده هستن"
یوسف با اخم عمیقی که نشان دهنده ی دقتش بود به حرف های ماه منیر گوش می کرد:
خاطرات پیش و پا افتاده بارها و بارها تکرار میشه و ابدی میشه ولی شما ها خودتونو کنار کشیدید-
چرا باید شماها خاطره بشید... اصلا چرا فکر میکنید که خاطره شدید؟ خیلی وقتها می بینیم که
و نمیاید از خاطرات روزهای جنگ بگید... اینَم یه تکلیف الهیه... من از کجا باید بدونم که تو اون
روزها چی به سر برادران هموطنم اومده... باور کنید که الان هم شماها باید دست جوونهای مملکتو
بگیرید و نذارید غرق در اعتیاد و فساد بشن... باور کنید حرفی که از دل بیرون میاد خیلی زود به
دل میشینه... شما علمدار بشید، ما هم پشتتون هستیم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۷
کمی مکث کرد و با لحن آرام تری ادامه داد:
- و اما در مورد همسرتون....زمانیکه شما رفتید اون یه زن جوون بوده... دارم ازش حرف میزنم
چون خود من هم یه زن جوونم و نیازهای هم سن و سالهامو میدونم.من همه ی حرفهای شما رو
امروز شنیدم ... نمیگم همسرتون کار درستی کرده که بعد از رفتن شما رفتارش طوری شده که
پدرتون چنین تصمیمی براش بگیره! شما اصال از پدرتون پرسیدید که وقتی نبودید آیا به بهجت
خانم سر میزده یا نه؟ هزینه ی زندگیش از کجا تامین میشده؟ نیازهای عاطفی اونو کی باید
جوابگو می بوده؟ چرا فکر نکردید که یه زن نیاز داره تا شبها سرشو روی بازوی شوهرش بذاره و
درد و دل کنه. یکی باشه که بهش تکیه کنه... خدا میدونه که اگه شما سر راه من سبز نمی شدید
من به چه راهی کشیده می شدم! چرا فکر می کنید برادرتون خطا کرده... اون یه مرد با تمام
نیازهایی که یه مرد داره... چند سال باید به پای همسر شما می نشست تا شما برمی گشتید و
همسرتونو دو دستی تقدیمتون میکرد و میگفت بفرمایید داداش اینم زنت، صحیح و سالم... اصلا
در مورد این مسائل با خودتون فکر کردید و یا از لحظه بازگشت فقط شکایت کردید؟
نظر من پدر و مادرتون هم تو این جریان بی تقصیر نبودن با اون تصمیم غیر منطقیشون! از
شما توقع میره که منطقی تر فکر کنید...
یوسف متفکرانه از اتاق بیرون رفت. در حالیکه نکته سنجی و ریز بینی ماه منیر را در دلش تحسین
میکرد.
ماه منیر کنار امیر طاها دراز کشید. روز سختی را گذرانده بود. با خودش اندیشید که مبادا در گفتگو
با یوسف تند روی کرده باشد. یاد صحبتهای یوسف در مورد بهجت افتاد.
با خودش گفت:
- تو اگه به جای بهجت بودی چکار میکردی؟
تصمیم گرفتن به جای بهجت کار آسانی نبود. تنها چیزی که به ذهنش رسید این نکته بود:
- اگه به جای بهجت بودم هرکاری میکردم ولی به قول دکتر صداقت زیگزاگ نمیرفتم...
صدای یوسف از توی هال به گوش میرسید:
- یک پرس بختیاری و یک پرس هم ماهیچه... بله، منزل صداقت... اشتراک ...
ماه منیر به هال آمد:
- نیاز نبود غذا سفارش بدید. یه چیزی درست میکردم...
یوسف لبخند مهربانی را به صورت ماه منیر پاشید:
- خسته اید... انشاا... فردا شب مهمون شما ییم. میشه بری بیرون کار دارم بعد بچه به دنیا میاد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۸
با احساس سایه ی سنگینی که رویش افتاده بود، چشمهایش را باز کرد. یوسف روی امیر طاها
خم شده بود و با چشمانی مهربان به او نگاه میکرد و زیر لب قربان صدقه اش میشد.
نگاه یوسف به سمت چشمهای باز منیر کشیده شد و آهسته و با خواهش گفت:
- اجازه میدید کنار امیر طاها بخوابم؟ همین سمت...
ماه منیر پوزخندی زد و در دل گفت
به بنیامین بیچاره ایراد میگیره. هنوز دو روز نگذشته...
صدای یوسف او را به خودش آورد:
- اگه راضی نیستید...
خسته تر از آن بود که بخواهد باب حرفی را باز کند. به میان حرف یوسف دوید:
- تخت بزرگه، اونطرف بخوابید... با من که کاری ندارید...!
و بعد خودش را به سمت لبه ی تخت کشاند.
یوسف در کنار امیر طاها جا گرفت و مشغول نگاه کردن او شد.
ماه منیر لبخندی به پسرک خوابیده اش زد و پشت به یوسف خوابید.
*
ساعت از دو بعد ازظهر گذشته بود. از صبح به دنبال تنظیم وکالت طلاق بودند که تحویلش موکول
شدبه چند روز بعد. برای امیر طاها شناسنامه گرفتند و درنهایت سر از صرافی در آوردند. امیر طاها
بیتابی میکرد و هرچند دقیقه یکبار گریه میکرد و با تکانهای ماه منیر آرام میشد.
تمام بعد از ظهر را یوسف صرف آموزش دادن کامپیوتر و اینترنت و چگونگی استفاده از برنامه ی
OVOO به ماه منیر گذراند تا او بتواند از طریق آن امیر طاها را به او نشان دهد.
یوسف در حال چیدن وسایلش در چمدان بود که ماه منیر پلیور بافته شده را از داخل چمدان
خودش برداشت و به هال آمد. پلیور را به سمت یوسف گرفت:
- قابل شما رو نداره... تو بیمارستان بافتمش ... میخواستم واسه تشکر بهتون بدم که نشد..
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۹
یوسف دست دراز کرد و پلیور را گرفت. نگاه تحسین آمیزی به نقشه های بافته شده در بالای
پلیور کرد:
- خیلی زیباست! به درد هوای سرد اونجا هم میخوره.. همینقدر که به یادم بودید و دیروز با
حرفاتون آرومم کردید یه دنیا ممنونم.
لبخندی به گرمی آفتاب بر چهره ی ماه منیر پاشید و پلیور را داخل چمدان گذاشت.
ماه منیر با احساس گرمایی در گونه هایش به سمت آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند.
بعد از شام یوسف پاکتی را به همراه یک جعبه ی قرآن به دست ماه منیر داد. ماه منیر داخل پاکت
را نگاه کرد. 24 عدد سکه ی بهار آزادی بود. با بهت پرسید:
- اینا واسه چیه؟
یوسف روبرویش روی مبل نشست:
- 24 تا سکه، مهریه ی شماست که بهتون بدهکارم... و همینطور قرآن داخل جعبه... این کارت
عابر بانک هم مال شماست. رمزشو روش چسبوندم. مقداری پول به حساب روز شمار گذاشتم.
سود ماهیانه ش اونقدر هست که نیاز شما و امیر طاها رو رفع کنه...
ماه منیر جعبه ی قرآن را برداشت و بقیه را به سمت یوسف گرفت:
- بگیرید ... مهریه د ینیه که شوهر به گردن زنش داره... نه من زن شما هستم و نه شما شوهر
من... کارت عابر بانک هم نمیخوام... میرم سرکار. قرآن رو نگه میدارم چون پس دادنش کار
درستی نیست اونم نه به حساب مهریه...
یوسف که در دل چشم و دل سیری ماه منیر را می ستود گفت:
- دوست ندارم تا زمانی که امیر طاها بزرگ نشده سر کار برید. وظیفه ی منه که هزینه ی
مایحتاجشو تامین کنم. سکه ها رو هم بذارید باشه... من نیستم. ممکنه به کارتون بیاد. اتفاق که
خبر نمیکنه ...!
یوسف از جا بلند شد. نگاهی به ساعت انداخت نزدیک ۱۲ نیمه شب بود:
- چیزی تا اومدن آژانس نمونده. میرم که حاضر بشم. سه ساعت قبل از پرواز باید فرودگاه
باشم...
راننده ی آژانس که زنگ آپارتمان را زد، یوسف چمدانش را داخل آسانسور گذاشت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۰
به آپارتمان برگشت. بوسه ای بر گونه ی امیر طاهای خوابیده در آغوش ماه منیر زد. با دستانش
بازوهای ماه منیر را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد. بوسه ای بر پیشانی ماه منیر زد و آهسته
گفت:
- مواظب پسرم باش...
هنوز پایش را از آپارتمان بیرون نگذاشته بود که به چشمان غمگین ماه منیر خیره شد:
- خوبی، بدی دیدی حلالم کن..
با بسته شدن در آپارتمان قطره ای اشک از گوشه ی چشم ماه منیر بر گونه اش لغزید.
چه زود جای خالی یوسف در نظرش آمد...
پلاستیک میوه و مواد غذایی را زمین گذاشت. امیر طاها را در بغلش جابجا کرد. سنگین شده بود.
باید برایش کالسکه میخرید. در آسانسور را که باز کرد چشمش افتاد به یک خانم میانسال که از
آپارتمان خارج شد.
زیر لب سالم کرد
خانم میانسال که به نظر زن مهربانی می آمد به گرمی جواب سلامش را داد و نگاهش به امیر طاها
افتاد:
- کوچولوئه آقای دکتر صداقته؟ ما شاا... خدا بهتون ببخشه. چند بار با هم دیده بودمتون. یکسالی
میشه که اینجا میشینن با خودم میگفتم مگه میشه مردی به سن و سال ایشون ازدواج نکرده
باشه...؟ حالا کجا بودید تو این مدت؟ نکنه از هم جدا شده بودید و حالا به هم رجوع کردید؟
زن بی وقفه سوالات جور واجور میپرسید و ماه منیر هم به دهان
او خیره شده بود.
زن ادامه داد:
- اسمتون چیه؟ اسم کوچولوتون چیه؟ ما شا،... ماشا... ببینید چقدر هم شبیه آقای دکتره...!مثه
سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. چشماشم همرنگ چشمای آقای دکتره...
ماه منیر نگاهی به چشمهای خاکستری تیره ی امیر طاها انداخت و با خودش گفت:
- یعنی چشمهای دکتر صداقت هم همین رنگه؟ چطور من متوجه نشدم؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۱
زن مرتب صحبت میکرد و ماه منیر که خسته خرید و امیر طاهای به آغوش کشیده بود گفت:
- ببخشید خانم اجازه میدید مرخص بشم؟
- حتما عزیزم ولی نمیخوای اسم خودتون و کوچولو رو بگید؟
ماه منیر وسایل را آسانسورگذاشت. هنوز پا به آسانسور نگذاشته بود که خانم همسایه صدایش-
اسم خودم ماه منیر و اسم پسرم امیر طاها ... با اجازه!
کرد:
- منم مهری هستم... مهری رضوانی. طبقه سوم میشینم واحد شماره ی پنج. خوشحال میشم که
بیشتر ببینمتون... منم تنهام... راستی... سلام منو به آقای دکتر برسونید.
- ایشون که مسافرت هستن ولی اگه تماس گرفتن حتما بهشون میگم...
- به سلامتی... کجا رفتن؟
خانم رضوانی دومرتبه موتور پرسیدن سوالهایش به کار افتاد:
- کی بر میگردن؟ چرا شما باهاشون نرفتید...؟
ماه منیر در حالیکه در آسانسور را میبست گفت:
- با اجازه تون... ببخشید که نمیتونم وایستم... وقت شیر امیر طاهاست.
در آسانسور را بست و پوف بلندی کشید. زیر لب گفت:
- بعضیها چه لذتی میبرن از تجسس تو زندگی بقیه؟؟!!
چهار روز ازرفتن یوسف میگذشت. قرار بود وقتی مستقر شد به ماه منیر زنگ بزند ولی هنوز با ماه
منیر تماس نگرفته بود. چند روز درگیرتغییر دکوراسیون و خانه تکانی بود. خانه ای که دست یک
مرد مجرد باشد، نیاز به یک تمیزکاری اساسی دارد.
روز قبل ماه منیر به محضر رفته بود تا وکالتنامه ی طلاق را بگیرد که سر دفتر گفته بود به دلیل
تغییردکوراسیون محضر، پرونده ها و مدارک را به طور نا مرتب جمع کرده اند و برای پیدا کردن
وکالتنامه زمان لازم است و از ماه منیر خواهش کرده بود که چند روز دیگر برای گرفتن آن برود.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۲
امیر طاها را روی زمین گذاشت و مشغول جابجا کردن وسایل شد. با صدای زنگ تلفن زیر لب
زمزمه کرد:
- یوسفه...
با عجله خودش را به تلفن رساند و بدون نگاه کردن به آی دی کالر گوشی را برداشت.
- الو
بعد از چند لحظه سکوت، صدای یوسف در گوشی پیچید...
- الو... خانم آرام؟
با شنیدن صدای یوسف احساس دلتنگی کرد...
- سلام آقای دکتر... حالتون چطوره؟ خوبید؟ جاگیر شدید؟
به دلیل طولانی بودن مسافت بین مکالمات وقفه می افتاد.
- من خوبم... از امروز صبح کلاسهام شروع شده... تو خوابگاه بهم جا دادن... اتاقم یه نفره
ست... راحتم... پسر گل بابا چطوره؟
ماه منیر چشمش به سمت امیر طاها که روی زمین خوابیده بود و پاهایش را تکان میداد افتاد.
- داره بازی میکنه... از دیروز یاد گرفته که دَدَ میگه... یه لحظه گوشی...
با سرعت به سمت امیر طاها رفت و او را بغل کرد و به سمت تلفن برگشت. گوشی را جلوی دهن
بچه گذاشت و انگشتهایش را در پهلوی امیر طاها کرد و قلقلکش داد. کودک جیغی از روی ذوق و
شادی کشید صدای یوسف را شنید که میگفت:
- بابا قوربونت بشه پسرم... دلم واست تنگ شده... مامانو اذیت نکنی ها!
حس خوشایندی از جمله ی آخر یوسف زیر پوست ماه منیر دوید. گوشی را از جلوی دهان امیر
طاها برداشت:
- دیروز رفتم واسه ی گرفتن وکالتنامه ی طلاق. گفتن چند روز دیگه برم...
یوسف حرفی در جواب ماه منیر نزد...بعد از چند لحظه سکوت گفت:
هرشب ساعت ۱۲ شب به وقت ایران، خوابگاه هستم. میتونید از طریق
ا وو با من در ارتباط باشید... بعضی شبا امیر طاها رو نخوابون بذار ببینمش... فکر نمیکردم تو این
چند روز انقدر دلم واسش تنگ بشه
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۳
چشم... من هرشب ساعت ۱۲کامپیوتر رو روشن میکنم... راستی خانم رضوانی هم سلام بهتون
رسوند...
صدای خنده ی یوسف در گوشی پیچید:
- سوال پیچتون که نکرد؟
- تا دلتون بخواد...
- زن خوبیه... فقط یه ذره کنجکاوه... خب دیگه الان اینجا ساعت سه نیمه شبه باید کم کم
خداحافظی کنیم!
- هنوز نخوابیدید؟؟؟!!!
- نه ... خوابم نبرد... البته این تغییر ساعتها هم بی دلیل نبوده... امروز تعطیلم. میتونم استراحت
کنم... کاری ندارید... مشکلی تو این چند روز نداشتید؟
- ممنونم آقای دکتر شما خیلی به من و امیر طاها لطف داشتید. تا آخر عمر مدیونتون هستم...
- این حرفو نزنید... ایکاش که بشه با همین کارهای کوچیک مشکالت همه رو حل کرد...
- باز هم ممنون...
- امری ندارید؟
- شبتون بخیر ...
- خدا حافظ...
ماه منیر گوشی را که گذاشت احساس آرامشی را در وجودش احساس کرد... همیشه حضور دکتر
صداقت برایش آرامش بخش بود و حالا صدایش تنها منبع آرامش او شده بود...
یوسف بعد از قطع کردن گوشی زیر لب گفت:
ماه منیر... ماه تابان... تو از کجا تو زندگی بی سر و ته من پیدا شدی؟
...
لباس خوشگل نارنجی سرهمی را که آنروز برای امیر طاها خریده بود، تنش کرد. چند لاخ موی
روشنش را به یک طرف شانه زد و او را جلوی کامپیوتر خواباند. چند دقیقه ای میشد که کا مپیوتر
را روشن کرده بود و منتظر یوسف بود.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۴
وقتی چهره ی یوسف را در صفحه ی مانیتور دید، لبخندی بر گوشه ی لبش نشست:
- سلام آقای دکتر...
- سلام خانم آرام... حالتون چطوره؟
- خوبم. شما چطورید؟ با غربت در چه حالید؟
یوسف لبخند کجی گوشه ی لبش نشست:
- این غربت با اون غربتی که من تجربه کردم مثه زندگی تو بهشت میمونه...
ماه منیر امیر طاها را بغل کرد:
- پسرتون خیلی وقته منتظرتونه!
امیر طاها با دیدن صفحه ی رنگی مانیتور خودش را خم کرد و با کف دستش به مانیتور میزد و
دَد...َدَدَ میکرد...
آب دهنش سرازیر و جای دندانهای پیش پایینش سفید شده بود...
ماه منیر گفت:
- چند روزه که بیتابی میکنه... احساس میکنم کمی داغ شده... موقع شیر خوردن خیلی اذیت
میکنه... هر چیزی دستش میاد، با غیض به لثه هاش میکشه...
یوسف با مهربانی گفت:
- نگران نباشید... داره دندون در میاره! بهش قطره استامینوفن بدید. هر 6 ساعت 20 قطره!
چقدر حس خوبی داری وقتی میدونی یکی هست که حتی تو کوچکترین گرفتاریها میتونه کمکت
کنه!
ماه منیر از یوسف خداحافظی کرد و امیر طاها را روی زمین گذاشت. دوربین کامپیوتر را طوری
تنظیم کرد که یوسف بتواند امیر طاها را ببیند و با او صحبت کند.
ماه منیر به سمت کمد لباسهای امیر طاها رفت و خودش را مشغول تا زدن لباسهای او کرد. در
حالیکه شش دنگ حواسش پی صحبتهای یوسف با پسرش بود .
امیر طاها شست پایش را به دست گرفته بود و با خودش بازی میکرد.
یوسف با لحن گرم و مهربانی شروع به صحبت کرد:
- پسر بابا حالش چطوره؟... امیر طاها... امیر طاها... با توام پسرم...!
امیر طاها با شنیدن اسمش حرکات دستش متوقف شد و شست پایش را ول کرد. و سرش را به
اطراف چرخاند.
- خوبی بابایی...؟ چقدر بزرگ شدی تو این دو هفته... پسر خوبی بودی؟ شیطونی نکردی؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۵
خوبم... هر روز صبح ساعت 9 صبح میرم کالج کلاس زبان و تا یک بعد از ظهر اونجام. هنوز
کشیکهای بخشم شروع نشده. خودم اینطوری خواستم. اینطوری بهتره... اول کمی زبان انگلیسیم
تقویت میشه، بعد وارد بیمارستان میشم. آدمی که میاد یک کشور بیگانه و زبونشونو بلد نیست مثه
کر و لالها میمونه...
حالا دارم به این نتیجه میرسم که اشتباه کردم که واسه یک کشور عربی اقدام نکردم... نمیدونم
مامان بهت گفته یا نه که باباییت دوازده سال اسیر نیروهای بعثی بوده... دوازده سال که یه جا
باشی، خواه ناخواه زبونشونو یاد میگیری... بگذریم از این حرفها... بذار از اینجا برات بگم... این
حرفها که میزنم پسر گلم، عقاید و افکار خودمه و خیلی ها باهام موافق نیستن. تو باید یاد بگیری
که تو اجتماعی که زندگی میکنی به عقاید همه احترام بذاری...قرار نیست که همه شبیه هم فکر
کنن... خب! حالا از اینجا برات میگم... شنیدی که میگن هر جا که بری، آسمون یه رنگه؟ آره پسره
گلم؟ درسته عزیزم، آسمون هر جا که بری یه رنگه، آبیه... ولی آبیه آسمون اینجا با آبیه آسمون ما
خیلی فرق میکنه...!
آسمون آبیه اینجا باهات آشنا نیست... غریبه ست و بیگانه! همیشه یه حس دلتنگی تو دلت هست،
هرچقدر هم شاد باشی و همه چیز در اختیارت باشه، احساس میکنی یه جا رگ و ریشه ت رو جا
گذاشتی... فکر میکنی یه چیزی تو وجودت کمه...! بعضیها با حرفای من موافقن و با این آسمون
آبی دوست نمیشن و به کشورشون برمیگردن ولی بعضیها خیلی زود با این رنگ آبی دوست میشن
و اینجا موندگار میشن.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۶
ماه منیر دست از تا کردن لباسها برداشته، به کمد تکیه داده و پاهایش را در سینه کشیده بود و با
دقت به حرفهای یوسف گوش میداد. نگاهش به سمت امیر طاها کشید که گیج میزد و مرتب
چشمهایش باز و بسته میشد. دوست نداشت با آوردن پتو یا گذاشتن بالش زیر سر امیر طاها جو
صمیمی و گرم بین پدر و پسر را از بین ببرد.
یوسف ادامه داد:
- ولی پسر گلم، یادت باشه که زیر هر آسمونی که باشی... به هر رنگی که باشه... خدا واسه همه
یکیه... وجدان یکیه و شرف هم یکی...
تو باید یاد بگیری که هر قدمی که برمیداری، با توجه به رنگ آسمون نباشه... باید همیشه تو
ذهنت باشه که یکی از اون باالها داره نگات میکنه و یه دفتر جلوش گذاشته و همه ی کارها،
حرفها، رفتارها و حتی قدم برداشتناتو یاد داشت میکنه و تو باید یه روز بابت همشون جواب پس
بدی...
حرفش که به اینجا رسید صدا زد:
- خانم آرام... خانم آرام...
ماه منیر سرش را از روی زانوهای به شکم کشیده اش برداشت و پشت مانیتور نشست:
- بله آقای دکتر...
- امیر طاها خوابیده. منم باید برم واسه شام شب خرید کنم... شبتون بخیر... هرچند که اینجا بعد
از ظهره!
ماه منیر لبخند مهربانی زد:
- پس عصرتون بخیر!
میتونید شب درمیون امیر طاها رو بیارید پای سیستم تا ببینمش و باهاش صحبت کنم ؟ اینجا
احساس تنهایی میکنم...
ماه منیر لبخند مهربانی زد:
- حتما
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤