eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
800 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
_وَقتِےفَہمیدَم‌چِقَدردُنیاقَشَنگ‌اسٺ‌کِہ" یِڪ‌چادُر:)" آن‌چِنان‌امنیَٺےبَرای‌ِمَن‌ایجاد‌ڪَرد؛ کِه‌دَرواژِه‌نِمـیتَوان‌توصیفَش‌‌ڪَرد‌!💛 ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌ Eshghe4harfe
فرا رسیدن دی ماه، فصل امتحانات را تبریک می گوییم ! ستاد کوفت سازی شب یلدا یلداتون مبارک 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 Eshghe4harfe
هیچ جوره نمی‌تونم فراموشت کنم...🥹 🔻 شهید رئیسی عزیز 🔹‌شب یلدای ۱۴۰۰: در جمع ایتام و کودکان معلول 🔹‌شب یلدای ۱۴۰۱: در منزل شهید آرمان علی‌وردی 🔹‌شب یلدای ۱۴۰۲: در جمع سربازان گلستانی Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دیر می‌گذرد زندگی بدون شما بهانه است.کسی که در انتظار زیارت کربلا عمرش گذشته باشه.طولانی بودن شب و روزها بهتر از هر کسی درک می‌کنه.یا اباعبدالله... در آروزی زیارت گذشت هر شب من گذشت هر شب من بی تو چون شب یلدا... ♥️ Eshghe4harfe
شب یلـدا که چیزی نیست ما شبی بلند تر از آن داشتیم مثل شبی که شما رفتید . .🕊' Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 رو به ماه منیر کرد: - نصفه شبی بریم دم خونه بابا اینا هول میکنن... بریم هتل؟ ماه منیر سرش را به زیر افکند: - نمیدونم... یوسف اخمهایش را در هم کشید و دیگر سوالی از ماه منیر نکرد. ماشین را جلوی یک هتل نگه داشت. هوا رو به سردی میرفت. یوسف از ماشین پیاده شد و به داخل هتل رفت. بعد از چند دقیقه برگشت. چند ضربه به شیشه ی طرف ماه منیر زد. ماه منیر شیشه را پایین داد: - بله؟ - شناسنامه ها رو آوردی؟ - تو کیفمه - بیا پایین. اتاق دارن! بچه رو بپوشون هوا سرده! یوسف از صاحب هتل تقاضای دو تا اتاق یک نفره کرد که مرد میانسال چپ چپ نگاهی به یوسف و ماه منیر و بچه ی خواب بغل زن انداخت: - مگه شناسنامه ها مال خودتون نبود؟ به عکسش دقت نکردم...زن و شوهر نیستید؟ یوسف خونسرد گفت: - چرا ... بچه شبا بیدار میشه و گریه میکنه... من جدا میخوابم که بد خواب نشم. صاحب هتل ابرویی به علامت تعجب بالا انداخت و نگاهی به لیست اتاقها کرد: سه تا اتاق دونفره خالی داریم و یک یه نفره یوسف با خوشحالی گفت: - اشکالی نداره یه دونفره با یه یک نفره بدید کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 صاحب هتل در حالیکه پشت گردنش را میخاراند گفت: - یه نفرمون یه ایرادی داره یوسف با تعجب پرسید: - چه ایرادی؟ - بخاریش خرابه! نشتی گاز داره! اوایل آبان، خوابیدن در اتاق بدون بخاری آن هم در همدانی که در تابستان هوایش خنک است چه برسد به پاییز... یوسف نگاهی به ماه منیر انداخت که به معنی این بود که چکار کنیم ماه منیر از روی مبل بلند شد و بدون زدن حرفی به سمت راه پله ها رفت صدای صاحب هتل را شنید: - الکی واسه چی میخواید پول دو تا اتاق دو نفره رو واسه چند ساعت خواب بدید؟ یه امشبو آقا کنار بیا! انشاا... که کوچولو بیدار نمیشه! البته که گرفتن دو تا اتاق دو نفره واسه ما... یوسف به میان کلام مرد پرید: - یه اتاق دونفره لطفا... با راهنمایی خدمه هتل به اتاق رفتند. از شانس آنها کف اتاق پارکت بود و هیچ فرشی انداخته نشده بود تا یوسف روی زمین بخوابد. ماه منیر کودک را وسط تخت گذاشت. مانتویش را در آورد و به گوشه ی تخت خزید. دلش از گرسنگی به قارو قور افتاده بود ولی بقدری غرور داشت که به یوسف چیزی نگوید. یوسف بدون اینکه به ماه منیر حرفی بزند از اتاق خارج شد و بعد از بیست دقیقه با یک پلاستیک حاوی کیک و آبمیوه به داخل اتاق آمد. ماه منیر گیج خواب بود. چند بار ماه منیر را صدا کرد ولی جوابی نشنید. بالای سرش رفت. به آهستگی گفت: - خانم آرام نفسهای یوسف به صورت ماه منیر خورد. چشمهایش را باز کرد و نگاهش در نگاه یوسف قفل شد. چقدر رنگ چشمهایش شبیه امیر طاها بود! یوسف به سرعت سرش را عقب کشید و ماه منیر روی تخت نشست. شالش به کناری رفته بود. شال را روی سرش درست کرد و با خجالت گفت: - بله؟ کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
کسی از بابامهدی خبر داره شب یلدا کجاست ؟
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصرا وَ دلیلا و عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً. ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعضۍوقٺاهم‌بایدبشینی سرسجاده،بگۍ:خداجونم لذت‌گناه‌ڪردن‌روازم‌بگیر میخوام‌باهاٺ‌رفیق‌شم.. ! یارَفیقَ‌مَن‌لارَفیقَ‌لَه..(: Eshghe4harfe
💔🍀
عشقـہ♡ چهارحرفہ
💔🍀
‌روح اگر بلند پرواز باشد نسخه‌ی جسم را می‌پیچد ؛ جسم مالامال و مجروح هم باشد، در اسارت روح به جبر هم باشد به خود حرکت می‌دهد . شهدای ما جسمی خسته ناپذیر نداشتند، بلکه روحی مفتون و بلند پرواز در خود تربیت کرده بودند ؛ این می‌شود که آن مقام به‌دست می‌آید . Eshghe4harfe
ای شھید دلتنگی هایم را دیده‌ای؟! گاهی دلتنگی ‌هایم زیر نقاب سكوت ‌ پنهان میشود:) و من باز هم بیصدا دلتنگتم! Eshghe4harfe
4_5884182208578584919.pdf
1.27M
📝 نمونه سوالات مصاحبه حضوری همراه با پاسخنامه ویژه داوطلبین استخدام در نیروی انتظامی Eshghe4harfe
خستـھ‌ام! ازهَـرآنچـھ‌ڪِھ‌مَـراوَصـلِ‌این‌دنیانموده دِلَم‌حـال‌وهَـواۍِ‌جمـعِ‌شھیدان‌رامۍخواهـد! Eshghe4harfe
نماهنگ-زندگیم-مادر.mp3
5.4M
زندگیم مادر♥️ گروه سرود نجم‌الثاقب🌱 Eshghe4harfe
به حق فاطمه گفتیم بعد از ذکر یا فاطر که یا فاطر بدون فاطمه معنا نخواهد شد.. Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 یوسف پلاستیک را جلوی زن گرفت: - نتونستم اغذیه ای پیدا کنم. اینا رو هم چند تا خیابون اونطرف تر از یه سوپر شبانه روزی خریدم. بخورید که تا صبح ضعف نکنید! رفتارهایش برای ماه منیر عحیب شده بود. شاید یوسف از اول همینطور بود و این ماه منیر بود که با ظهور احساس جدیدش توقعش از او بالا رفته بود. پلاستیک را از یوسف گرفت و یک کیک و آبمیوه از داخل آن برداشت. زیر لب تشکر کرد. هنوز کیک را به نیمه نرسانده بود که صدای گریه ی امیر طاهای گرسنه بلند شد. ماه منیر شیشه حاوی آبجوش سرد شده را از توی ساک در آورد و مشغول درست کردن شیر کودک شد. در تمام این مدت حرکات او از نگاه تیز بین یوسف دور نماند. بعد از اینکه کودک شیرش را خورد و خوابید و ماه منیر کیکش را، یوسف برق اتاق را خاموش کرد و خودش هم در گوشه ی دیگر تخت خوابید. ****** چند ساعتی میشد که به خانه ی آقای صداقت آمده بودند. ابراز احساسات والدین یوسف مثل همیشه همراه بود با بوسه ها، بغل کردنها و گریه های مادرش. چند روز به نامزدی صفورا مانده بود... بنیامین و همسرش بهجت هم برای نامزدی صفورا به همدان می آمدند. عجیب بود که این دفعه وقتی یوسف خبر آمدن آنها را شنید نه رو ترش کرد و نه سرو صدا. بلکه با خونسردی گفت: - قدمشون رو چشم مامان و باباشون... ما که میریم هتل... مادر یوسف به میان حرف پسرش آمد: چرا هتل مادر... بهشون میگم تا موقعیکه شما اینجایید برن خونه ی مادر یا خواهر بهجت! عمرا اگه بذارم تو و ماه منیر از اینجا برید... مگه در سال چند بار شما ها رو می بینیم که باز اینطوری هم از ما دور بشید سفره را به دست ماه منیر داد: - بیا مادر... سفره رو پهن کن تا نهار بیارم. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 بعد از نهار یوسف کمی از موقعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کانادا با پدرش صحبت کرد. ماه منیر امیر طاها را برداشت و به اتاق رفت تا کمی استراحت کند. نفهمید که کی خوابش برد. وقتی چشم باز کرد دید یوسف در حال صحبت کردن با امیر طاهایی است که در بغل ماه منیر از خواب بیدار شده بود. یوسف به محض اینکه چشمان باز ماه منیر را دید از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت: - بیا چای حاضره... بخور تا بریم بازار واست لباس بگیریم! ************* از صبح که بنیامین با همسرش بهجت برای دیدن پدر و مادر یوسف آمده بودند، یوسف از اتاق بیرون نیامده بود. مادرش گفته بود که اینها فقط برای دیدن ما آمده اند و خیلی زود به خانه ی مادر بهجت میروند. صدای خنده های بهجت که معلوم بود بی دلیل بلند نیست و از این خنده ها و قهقهه ها هدف منظوری دارد یوسف را عصبی میکرد. ماه منیر ساکت روی مبل نشسته بود و به صحبتها گوش میداد. بنیامین با دیدن بچه ی یوسف اشک در چشمانش حلقه زد و او را بوسید و بویید... خدا میدانست که در دل این مرد چقدر حرف تلنبار شده بود! اتاق یوسف و ماه منیر دوتا در داشت یکی به هال باز میشد و دیگری به راهروی ورودی. یوسف نتوانست خنده های وقیحانه بهجت را تحمل کند و از دری که در راهروی ورودی باز میشد به داخل حیاط رفت. لبه ی حوض نشست و مشغول نگاه کردن به برگهای خشک افتاده در آب حوض شد. لباس گرم به تن نداشت. کمی سردش شده بود. ماه منیر متوجه خروج یوسف شد. امیر طاها را بهبغل مادر شوهر صوری اش داد و بعد از برداشتن ژاکت یوسف به حیاط رفت. در حال حاضر عاقلانه ترین کار در جلوی خانواده ی یوسف نقش یک همسر مهربان و فداکار را بازی کردن بود. وارد حیاط که شد چشمش به یوسف افتاد که مظلومانه به برگهای خشک افتاده در حوض کم آب نگاه میکرد... به سمتش رفت و ژاکت را جلویش گرفت: - بپوشید... سرما میخورید! کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤