eitaa logo
مسجد پایگاه قرآنی
326 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
788 ویدیو
34 فایل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۳۲ *═✧❁﷽❁✧═* - طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته، جالبه😏 برای سگ🐶 یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه، اما برای یه انسان جا نیست؟ این حق منه که مثل بقیه اینجا درس📚 بخونم ،چند لحظه مکث کردم،😑 نگران نباشید ، من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ، می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم💪 که کسی صداشون رو نمی شنوه ... 🚫 بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد😳 ، _از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ، توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست❌ ،این آخرین شانسیه که بهت میدم ، قبل از اینکه به پلیس 👮زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه از اینجا برو بیرون ...😖 بلند شدم و رفتم سمت در🚪،مطمئن باشید آقای رئیس ، من کاری می کنم که صدای 🗣من شنیده بشه ، حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ، به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ...👌 این رو گفتم و از در خارج شدم ؛🚶 این تصمیم من بود ، تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ...☑️ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۳۳ *═✧❁﷽❁✧═* قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم📝 و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ، مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداختم ، در این سرزمین🌏، قانون مدافع اشراف سفید است، شرافت و جایگاه سگ 🐶سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است؛رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه...☹️ تک و تنها👤 بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم حتی شب🌃 رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم😴، روز اول کسی بهم کاری نداشت فکر می کردن خسته میشم خودم میرم 😏اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم😳، گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن بعد از یه کتک👋 مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم دوباره تمام این مطالب رو نوشتم📝 و رفتم 🚶جلوی دانشگاه... ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۳۴ *═✧❁﷽❁✧═* این بار، چهره و بدن کتک 👋خورده ام هم بهش اضافه شده بود ، کم کم افراد می ایستادن🕴 و از دور بهم نگاه می کردن👀،داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که سر و کله چند تا ماشین پلیس🚔 ظاهر شد چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...😱 در ماشین رو باز کردن با سرعت🏃 اومدن طرفم ، تا اومدم به خودم بیام😲، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ،دومی از کنار به سمتم حمله کرد📛 یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد،نمی تونستم به راحتی نفس بکشم 😰، اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت و خلاف جهت تابوند و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ...😵 همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد؛ از شدت درد، نفسم بند اومده بود هم گلوم به شدت تحت فشار بود هم دستم✋ از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود♨️، دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم، درد دستم شدیدتر از این بود😨 که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ...🚫 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۳۵ *═✧❁﷽❁✧═* یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم و تمام وزنش رو انداخت روی اون😣،هنوز به خودم نیومده بودم که درد🤕 زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد،اونها به اون دست✋ نابود شده من توی همون حالت از پشت دستبند زدن و بلندم کردن ... 😰 از شدت درد 🤕و ضربه ای که به سرم خورده بود دیگه هیچی نمی فهمیدم ، تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد، صداها🗣 گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت،من رو پرت کردن توی ماشین🚔 و این آخرین تصویر من بود از شدت درد، از حال رفتم ...😰 چشم که باز کردم 👀با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ، حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم 👁رو گرفته بود، قدرتی برای حرکت کردن نداشتم❌،دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید حتی نمی تونستم انگشت های 🖖دستم رو تکان بدم به زحمت اونها رو حس می کردم با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ...😰 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۳۶ *═✧❁﷽❁✧═* زجرآورترین و دردناک ترین😰 لحظات زندگیم رو تجربه می کردم،هیچ فریادرسی نبود🚫،هیچ کسی که به داد من برسه یا حتی دست من رو باز کنه ...😢 یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم و لحظه بعد می گفتم:نه کوین ! تو باید زنده بمونی ، تو یه جنگجو و مبارزی💪 ، نباید تسلیم بشی هدفت رو فراموش نکن،هدفت رو ...☑️ دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس 🚑اومد با خشونت تمام😡، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ... سرم یه شکستگی ساده بود🤕 اما وضع دستم فرق می کرد ، اصلا اوضاع خوبی نبود❌، آسیبش خیلی شدید بود ، باید دستم عمل می شد اما با کدوم پول💶؟ با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ...😢 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۳۷ *═✧❁﷽❁✧═* از صحنه کتک خوردن👋 من و پلاکاردهام فیلم و عکس📸 گرفته بودن،این فیلم ها📹 و عکس ها به دست خبرگزاری های🎤 محلی رسیده بود و من به سوژه داغ رسانه ای💻 تبدیل شدم ... از بیمارستان 🏨که مرخص شدم ، جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ، بومی هایی که به اعتراض✊ شرایط موجود این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن و گروهی از دانشجوها 👨‍🎓که برای اعتراض✊ به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...😳 آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ، همه ما انسانیم و حق برابر داریم مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید 🚫؛ پدرم گریه می کرد 😭، می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ، با اون وضع دستم✋ در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... 🤝 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۳۸ *═✧❁﷽❁✧═* بالاخره موفق شدیم ✌️و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد نبرد، استقامت💪 و حرکت ما به پیروزی ختم شد👌 برای من لحظات فوق العاده ای بو😍د، طعم شیرین پیروزی هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...👌 شهریه 💶دانشگاه زیاد بودو از طرفی، من بودم و یه دست علیل ، دستم درد زیادی داشت 😰، به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده 😢اما چه کار می تونستم بکنم؟ حقیقت این بود، من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ...😰 یه عده از همسایه ها🏘 و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه💶 دانشگاه بهم کمک می کردن ، هر بار بهم نگاه می کردن 👀می شد برق نگاه شون رو دید ، خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم، به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم، جز کارگری و کار در مزرعه🌿🌱، اون هم با حقوق پایین تر ، کار دیگه ای برای یه بومی نبود اون هم با وضعی که من داشتم ..😢 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۳۹ *═✧❁﷽❁✧═* کار می کردم 💪و درس می خوندم📚 ، اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن😖،کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت 😢، اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ❌هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد،چند نفری 👥👤بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب 📚می گرفتن ، من قدرت خرید 💶کتاب ها رو نداشتم 🚫و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم 👌، قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم✌️ و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره بلکه در هوش و توانایی 💪هم با بقیه برابری می کنه ... دوران تحصیل 📚و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل👨‍🎓 شدیم،گام 👣بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود، برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن❌، من موندم و دوره وکلای تسخیری،وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...😏 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۴۰ *═✧❁﷽❁✧═* هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود 😢، باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم💪 ، چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ...😥 توی دفتر، من رو ندید میگرفتن🚫،کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود، اجازه دست زدن و نگاه کردن 👀به پرونده ها رو نداشتم ❌، حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب 🚰رو نداشتم ، من یه آشغال سیاه کثیف بودم 😢و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون🍱 به گند کشیده بشه، حتی باید از دستشویی🚽 خارج ساختمان استفاده می کردم ... دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود، باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش💪 می کردم ، علی الخصوص توی دادگاه من فقط شاهد بودم 👀و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم❌ اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ...👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۴۱ *═✧❁﷽❁✧═* چیزی که من رو زجر می داد😖 مرگ عدالت در دادگاه بود، حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم👀 لحظه به لحظه، قلب💔 و باورهای من رو می کشت ، اونها برای دفاع از موکل شون تلاش💪 چندانی نمی کردند❌، دقیقا برعکس تمام فیلم ها 📺وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ...☑️ من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ، من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده😰 بودم دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم👧 دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم❤️ رو آزار می داد و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ... بالاخره دوره کارآموزی تمام شد،بالاخره وکیل شده بودم ، نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم 👌، حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ...☑️ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۴۲ *═✧❁﷽❁✧═* - فکر می کنی 😇با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟😏 به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم یه حال چهار در پنج با یه اتاق کوچیک قد انباری ، میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم و چون جایی نداشتم، شب ها🌃 توی انباری می خوابیدم؛😴 حق با اون بود،خیلی تلاش کردم 💪اما هیچ مراجعی در کار نبود،❌ ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت💶 اجاره دفتر، شب ها برم سر کار، با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ... 😰 فکر کنم 🤔من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ، شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ... 📛 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۴۳ *═✧❁﷽❁✧═* چندین ماه 🌙گذشت ، پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود😢 ، با حقوقی 💶که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ، بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها💪 ، یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم💔 حس می کردم و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم😰 علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ، از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم✋ رو از دست داده بودم ، از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب❤️ همه می میرد اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت🚶 پیش خانواده افتاده بودم که ... یکی از بچه ها اون شب🏙، داشت در مورد برادرش حرف می زد، سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی🤒 نشده بود ، اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن و حدس🤔 اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ..😥 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷