💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_117 قبل از اینکه ساجده قرص را درون دهانش ب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_118
با شادی زاید الوصفی که بالاخره کمی از آن در ظاهرش نمایان شده بود داخل شد و تا کنار تخت مروه رفت...
بعد سر در گوشش گذاشت و خبر خوشش را داد...
لبهای مروه به خنده باز شد... عمیق...
بعد از مدتها انگار کوهی را از پشت برداشت و به زمین گذاشت...
انگار آبشاری سر تا پایش را از آلودگی شست و سبک کرد...
شبیه روزی که از مادر متولد شد، بی هیچ دغدغه آرام گرفت انگار هیچ غمی دیگر در دلش نیست...
این دغدغه آنقدر برایش بزرگ بود که ذهنش را پر کند و حالا ذهنش خالی شده بود..
هرچند این حس نمیتوانست چندان طولانی باشد ولی به آن دلخوش بود...
حسنا حره و ساجده را هم آگاه کرد و حره بی درنگ سجده ی شکری به جا آورد...
دکتر بهزادی که همه از آوردن فامیلی اش پرهیز داشتند، متعجب تماشایشان میکرد اما میدانست نباید سوالی بپرسد چون جوابی نمیگیرد...
حسنا دست پشت کمر ساجده و حره که با مروه چشم در چشم هم بی هیچ کلامی میخندیدند گذاشت و به سمت در راند...
_دکتر ما میریم بیرون شما ویزیت رو انجام بدید...
و با اشاره به او فهماند وقت گفتن حرفی که میخواستی حالاست...
ساجده عادت داشت به نپرسیدن اما حره همین که از در فاصله گرفتند متعجب گفت: چرا برای ویزیت باید بیایم بیرون؟!
میخواستم پیشش بمونم اتفاق به این خوبی باید جشن بگیریم!
حسنا سر تکان داد: حالا واسه جشن گرفتن وقت زیاده بذار دکتر کارش رو بکنه...
و با فشار دست او را روی مبل نشاند...
حره متعجب تر شد: وا خب ما چکار به کار دکتر داشتیم؟!
تاحالا پس چرا بیرونمون نمیکرد...
چکار داره مگه؟!...
حسنا دید مقاومت بی فایده است و تا توضیح ندهد حره دست بردار نیست...
ناچار نشست و توضیح داد:
_ما برای تکمیل اطلاعاتمون و اینکه دستمون تو بازجویی پر باشه باید جزئیات تمام این دو سه روز رو بدونیم...
اما نمیخواستیم با سوال کردن سلامتی مروه به خطر بیفته...
ولی دکترش توی توضیح روند درمانش گفت باید یکبار تمام اون دو روز رو تعریف کنه تا از شرش خلاص بشه و کابوسهاش هم کنترل بشه...
گفت من الان به زور دارو میخوابونمش وگرنه تا آخر عمر نمیتونه راحت بخوابه...
امروز که حالش خوبه و تقریبا میتونه حرف بزنه بهترین وقت برای این جلسه بود...
قراره دکتر ازش بخواد تمام اون دو روز رو تعریف کنه...
حره از هیجان و اضطراب ایستاد: وای نه...
اینجوری که بیشتر اذیت میشه!
_در درازمدت اثر مثبت داره... تشخیص دکترشه نگران نباش...
+اصلا این اطلاعات به چه درد شما میخوره؟
_از روی رفتارشناسی و نوع و ابزار شکنجه ها،که ما هیچی ازش نمیدونیم جز اطلاعات محدودی که پزشکها از نوع زخمها دادن، میشه خط و ربط آموزشی و اتصال گروه و سیستمشون رو تا حدودی فهمید و برای بازجویی دست بالا رو داشت...
وقتی دید حره هنوز گنگ نگاهش میکند جدی گفت:
_توضیح بیشتری نمیتونم بدم... بدردت هم نمیخوره...
حره باز دهان باز کرد تا چیزی بگوید که صدای نسبتا بلند مروه هر سه شان را از جا پراند: نه... نه... نه...
اشکهای حره جاری شد: تورو خدا راحتش بذارید...
حتی پنج دقیقه هم شادیش طول نکشید...
خدایا...
با دست صورتش را پوشاند و ساجده بغلش گرفت...
حسنا دلسوزانه گفت: احساساتی برخورد نکن...
الان یکم اذیت بشه خیلی بهتره تا اینکه تمام عمر مریض و قرصی باقی بمونه...
حق با حسنا بود ولی دست خودش نبود که دلش طاقت نمی آورد...
دوید و خودش را پشت در اتاق رساند...
به تاکیدات جدی اما آهسته ی حسنا برای فالگوش نایستادن هم، برای اولین بار بی توجهی کرد...
میخواست بداند چه بر سر رفیقش آمده...
دست خودش نبود، نمیتوانست مقابل خواسته اش بایستد...
دکتر بهزادی با احتیاط مروه را آرام میکرد: عزیزم الان حین یادآوری یکم اذیت میشی ولی در عوض برای همیشه توی ذهنت به یک خاطره ی بد تبدیل میشه نه یک کابوس که هرشب با اینهمه قرص و دارو بازم دست از سرت برنمیداره...
من میدونم تا چشمهاتو میبندی اون صحنه ها جون میگیرن...
پس لطفا بگو تا آروم بشی...
دقیق بهم بگو چه اتفاقی افتاد...
مروه با ناله گفت: نمییتو...نم...
_خجالت رو کنار بذار من پزشکتم یه زنم دلیلی برای خجالت کشیدن وجود نداره...
ازت خواهش میکنم توضیح بده، دقیق ،لطفا هیچ چیز رو بخاطر خجالت فاکتور نگیر...
مطمئن باش این کار آرومت میکنه...
مروه با احتیاط لب روی لب کشید و اشکهایی را که لحظه ای قطع نمیشد از روی صورت برداشت...
بعد زبان باز کرد به توصیف آن دو روز هولناک...
از ابتدا تا انتها...
هر سه پشت در میخکوب شده بودند و توان نشنیدن و رفتن نداشتند...
حره چانه هایش میلرزید...
بی صدا هق هق میکرد... با هر کلمه ای که مروه با لکنت و هق هق به زبان می آورد قلبش از جا کنده میشد...
دست به دهان و سر میکشید و بی صدا بی قراری میکرد...
کنار دیوار مینشست... بلند میشد... قدم میزد...
قلبش از شدت ترس و نگرانی در حال انفجار بود...
با تصور اینکه رفیقش این لحظات را پشت سر گذاشته دیوانه میشد...
بغض میکرد و دلش میشکست و آب می شد...
و باز از نو این احوال را از سر میگرفت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
|°•شـب جمعـه اسـٺ و دِلـَــم رفـٺ
بہ سمـٺِ اربـاب...
کاش مۍشُـد
کہ کُمیـل در حـَـرمَـش مۍخـوانـدم•°|
•♡• #شبزیارتۍارباب #التماسدعا •♡•
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Clip-Panahian-VijegyNabTareenEnsanHa.mp3
2.17M
🎵 ویژگی شخصیتی نابترین انسانها
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•
قصہ ے نیامدنت
بہ سر نمیرسد؟!
#متی_ترانا_و_نراک♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🍃|
یا ااباصالح
دلــ بۍ تُو بہ جان آمد...
وقـٺ اسـٺ
کہ بازآیۍ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♥️➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃|نماهنگ خورشید☀️
•||کاری از گروه ماوا❄️
#یاصاحبالزمانادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•♥️•|
༺عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺
➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم
➣و تو را نہ!...
➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟!
#جمعههای_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•√•
🍂|گرچہ این شـهــر شلوغ اسـٺ
ولۍ باور کن...
♥️|آنقدر جاے تو خالۍسٺ
صدا مۍپیچد!...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
༺✾➣🔗➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7