حسنا که پشت در ایستاده بود در را هول داد و در چارچوب ایستاد...
خودش کار را به حره سپرده بود ولی حس میکرد از پسش بر نمی آید...
حوصله ی اینهمه مقدمه چینی نداشت... اعتقاد داشت اینکار مروه را هم بیشتر می آزارد...
برای همین ساده و چکشی تیر خلاص را زد: ولی ما گفتیم و الحمدلله اتفاقی هم نیفتاد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_114 نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_115
چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید...
_... ما همه چیز رو منهای اون موضوع خاص و هارد و این جریانا به حاج آقا و برادرت که این سری که رفتیم اونجا بودن توضیح دادیم...
حالشون بد شد ولی خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد...
بالاخره که چی...
ناچار بودیم... اونا میخواستن ببیننت پدرت مدام فشار می آورد دیگه داشت کار به جاهای باریک میکشید...
باید علتش رو توضیح میدادیم...
حالا هم فردا قراره بیان دیدنت...
پدرت و برادرت...
پلکهای مروه ناخودآگاه روی هم افتاد...
درد مافوق تصورش بود...
پس کسی به ناله ی من توجهی نکرده بود... عطای لباس هم از صدقه سر میهمان بود...
چه میهمانی تلخی!
میدانست اگر پدرش او را با این حال ببیند چه بلایی به سرش می آید...
ولی ندیدنش هم از دیدنش دست کمی نداشت...
بین بد و بدتر مانده بود... و باز حتی مخیر نبود....
دیگران به جایش تصمیم گرفته بودند و بریده و دوخته به تنش میکردند...
ناتوانی را تا مغز استخوان حس میکرد...
اشکها میهمانان همیشگی این چند روزه ی چشمها و بالشش شده بودند و حره تنها کسی که آنها را با دست میگرفت و دلداری اش میداد...
تمام دغدغه ها یک قدم عقب نشسته بودند و او تنها به فردا فکر میکرد...
به لحظه ای که پدر و برادرش از در این اتاق وارد شوند...
...
برای بار چندم رو به حره گفت: ب..بیا...
_جانم؟!
بخدا همه چی خوبه پتوت مرتبه هیچ باندی هم جز باند دستت معلوم نیس فقط اگر بتونی خوب باهاش حرف بزنی نگران نمیشه...
_ممی...دونه... للکنت... گگگررفتتتم؟!
حره با ناراحتی سرتکان داد: آره میدونه...
ولی تو سعی کن شاد باشی... لبخند بزنی گریه نکنی...
تاجایی که میتونی درست حرف بزنی... زیادم به خودت فشار نیار اون شرایطط رو میدونه...
صدای تقه ی در مثل همیشه بند دلش را پاره کرد... باز هم میهمان جدید...
اینبار از نوع پدر و برادر!
نفس عمیقی کشید و دستی به روسری اش کشید...
سرش کرده بود تا ریختگی و خلوت شدگی موهایش را نبینند...
سعی کرد فکش را ثابت نگه دارد تا نلرزد...
باز ساجده بین در و چارچوب قرار گرفت: اومدن... بگم بیان تو؟!
حره نگاهی به مروه کرد و مروه به زحمت گفت: ییی... ی ددقه... صصب کن...
نگاهی به آینه ی گرد و پایه دار و کوچک روی پاتختی انداخت...
دوباره برش داشت و نگاهی به صورتش کرد...
روی گونه سمت راستش کبودی کمرنگ رو به بهبودی دیده میشد و روی گونه ی چپش خط بلند و کمرنگ ردِ چاقو...
همین... منهای این دو زخم اوضاع خوب بود!
خسته از تماشای این عروسِ مرده آینه را روی تخت رها کرد و ناامید سر تکان داد...
ساجده رفت و طولی نکشید که باز صدای تقه ی در آمد...
اینبار اما حضورشان را پشت در حس میکرد...
حضور دو سرو خم شده... دو چنار تبر خورده...
دو افرای زخمی... دو نخلِ سوخته... دو...
نفس عمیقی کشید و باز سر تکان داد تا حره چادرش را مرتب کند و برای باز کردن در بلند شود...
قلبش نه تنها در گلو، در تمام شریانها و حتی انگشتهایش میزد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
میثم دنباله ی حرف پدر را گرفت: مروه... ببین من دیگه حالم خوبه... مگه نمیخواستی همینو ببینی... حالا تو باید خوب بشی... خیلی زود...
ما منتظرتیم...
ما دوساله دوریم... بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم...
مروه لبخندی زد و سر تکان داد: بباشه...
هر دو با بی میلی از در بیرون رفتند و مروه به این فکر میکرد که کی میتواند دوباره به خانه برگردد؟!
البته اگر رسوایی تیر خلاص این سلسله مصائب نباشد و او خانواده اش را یکجا از پا درنیاورد...
پ.ن: این هم گروه نقد و نظر رمان که
درخواستش رو داشتید👇🏻❤️
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_116 دستگیره در که چرخید پلکهایش را روی هم فش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_117
قبل از اینکه ساجده قرص را درون دهانش بگذارد با بغض صدا زد: حُ.حرره...
_جانم؟!
خودش را به اتاق رساند: چیه عزیزم؟!
_چچچ...چه خخبر؟!
حره میدانست منظورش چیست اما نمیدانست چه جوابی بدهد...
خودش را به آن راه زد: چه خبری سلامتی...
مروه کلافه پلکهایش را بر هم فشرد و ساجده از ترس بد نشدن حالش فوری توضیح داد: هنوز اعتراف نکرده به وجود هارد...
کلا منکر شده...
ولی مطمئن باش خیلی زود به حرفش میارن...
بعد بی معطلی قرص را درون دهانش گذاشت و لیوان آب را بر لبش: بخور راحت بخواب نگران هیچ چیز نباش...
به خدا بسپار همونطور کہ نجاتت داد آبروتم حفظ میکنه...
مروه بغ کرده سر بر بالش گذاشت اما قطرات سرد اشک زودتر از سرش به بالش رسیدند...
با خودش تکرار کرد... خدا... خدا...
واقعا کمکم میکنی؟!
چرا نمیتوانست اعتماد کند و با خیال راحت بخوابد؟!
با خودش فکر میکرد تمام این سالها پوستینی از عبودیت و اعتقاد و باور دور خود کشیده بود و خودش هم باورش شده بود عبدی مومن و مخلص و لبریز از یقین است...
ولی درون این پوستین چه خبر ها که نبود...
پوستینی که به تلنگری شکسته، فرو ریخته بود و حالا خود حقیقی اش را، کہ اینهمه سال پنهان کرده بود میدید...
کم کم پلکهایش سنگین میشد که به زحمت گفت: ححُره...
ببرام... قر..آن... ببخون...
حره با چشم کشیده ای بلند شد و قرآن کوچکش را از کیفش آورد...
کنار تختش نشست و قرآن را گشود...
وَ خواند:
_﷽
وَ الَّذِينَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولٰئِکَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ (10)
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْکُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْکُمْ أَيْدِيَهُمْ فَکَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْکُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (11) *
مروه دیگر بیش از این نشنید...
در اشکهای گرمش غرق شد و در خیال خدای مهربانش به خواب رفت...
حره با پشت دست نم اشکهایش را گرفت و قرآن را بوسید...
روی چشم کشید و بلند شد تا توی کیفش بگذارد...
در همان حال از ساجده که خیره به مروه به معنی آیات فکر میکرد سوال کرد: حالا مطمئنی میتونن ازش اعتراف بگیرن؟!
پوزخندی زد: مگه دست خودشه اعتراف نکنه...
حالا که اطلاع داریم چنین چیزی هست اعتراف گرفتن از اون یارو کار سختی نیست...
نگرانی ما اینه که اون فیلمها رو به مرکز خودشون فرستاده باشه...
اونوقت دیگه کنترل کردنش خیلی سخت میشه...
شایدم...
حره هیسی کشید: خوابش هنوز عمیق نشده...
ساجده لبش را به دندان گرفت و از جا بلند شد: بیا بریم بیرون شام بخور از وقتی اومدی اینجا خیلی لاغر شدی...
حره دیگر خودش را از یاد برده بود...
فقط مروه را میدید...
مروه و دردهایش...
مروه و ترسهایش...
مروه و نگرانی هایش...
...
کسی چه میدانست گرهی به این کوری که خواب را از او و آن دختر معصوم و همه ی آگاهانِ این ماجرا گرفته بود، به این سادگی باز شود و اصلا باز شده باشد؟!
کسی چه میدانست تعبیر آن آیات در همین نزدیکی باشد؟!
با لبخند پهنی عمیق نفس کشید و زیر لب زمزمه کرد: خدایا شکرت...
دلش میخواست این حال خوب را جشن بگیرد...
باید زودتر خیالشان را راحت میکرد... گوشیِ خط امنش را برداشت و رابطش را گرفت...
تا جواب بدهد کمی طول کشید...
همین که جواب داد کلافه گفت: کجایید...
آنطرف خط حسنا با اشاره از پزشک عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون آمد...
بدون ذکر گرفتاری جدیدش فقط گفت: ببخشید آقا کاری پیش اومده بود... بفرمایید..
با یادآوری خبر دوباره حالش خوب شد... با ته خنده ای تهِ صدایش گفت:
_اعتراف کرد...
+خب چی گفت...؟!
_دوربینش رو تازه خالی کرده بوده و جز اون هارد بک آپ دیگه ای ازش نداشته...
قبل از اینکه از باغ بیاد بیرون و بره سر قرار هارد رو تو باغ دفن میکنه و میره...
قرار بوده پولشو بگیره و بره بعد اونا بیان از باغ برش دارن...
باغ هم که از اون روز حفاظته... اینهمه وقت زیر سر خودمون بوده و خبر نداشتیم!
بچه ها رو فرستادم درش بیارن و فوری معدوم کنن...
حسنا با شوق گفت: چقدر عالی... خسته نباشید قربان...
_ممنون... لطفا زودتر بهشون خبر بدید خیالشون راحت باشه...
+چشم الان... فعلا با اجازتون...
______________
*و کسانی که کافر شدند و آیات ما را تکذیب کردند، اهل دوزخند.
ای کسانی که ایمان آوردهاید! نعمتی را که خدا به شما بخشید، به یاد آورید؛ آن زمان که جمعی (از دشمنان)، قصد داشتند دست به سوی شما دراز کنند اما خدا دست آنها را از شما باز داشت! از خدا بپرهیزید! و مؤمنان باید تنها بر خدا توکّل کنند!
➕آیات 11 و 12 سوره مائده
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
بی صدا هق هق میکرد... با هر کلمه ای که مروه با لکنت و هق هق به زبان می آورد قلبش از جا کنده میشد...
دست به دهان و سر میکشید و بی صدا بی قراری میکرد...
کنار دیوار مینشست... بلند میشد... قدم میزد...
قلبش از شدت ترس و نگرانی در حال انفجار بود...
با تصور اینکه رفیقش این لحظات را پشت سر گذاشته دیوانه میشد...
بغض میکرد و دلش میشکست و آب می شد...
و باز از نو این احوال را از سر میگرفت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_118 با شادی زاید الوصفی که بالاخره کمی از آ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_119
چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد!
چقدر زمان کش دار گذشت هم به او و هم به رفیق بیچاره اش پشت آن در...
اما بالاخره تمام شد...
نفس عمیقی کشید و پلکهای خیسش را که از شوری اشک به هم چسبیده بودند با زحمت باز کرد...
دکتر از جا بلند شد و با احتیاط پیشانی اش را نوازش کرد: دیدی از پسش بر اومدی؟!
حالا هیچ راز آزاردهنده ای وجود نداره...
فقط یه خاطره ی بده که باید سعی کنی باهاش کنار بیای...
درسته خیلی سخت بوده اما حالا دیگه تموم شده...
تازه وقتی به یاد سختی اون دو روز میفتی باید از این بابت که نجات پیدا کردی خدا رو شکر کنی!
خودت گفتی که ممکن بود هیچ وقت از اون شرایط نجات پیدا نکنی...
مروه سرسنگینش را به زحمت تکان داد تا دکتر را قانع کند که میتواند برود...
دلش میخواست حره را ببیند...
وقتی اینطور بدحال میشد فقط آغوش و زبان گرم او حالش را خوب میکرد...
دکتر هم این را حس میکرد و از خدا میخواست چیزی در این دنیا حال بیمارش را خوب کند که زود کیفش را برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون آمد...
فقط حسنا نزدیک در ایستاده بود...
ساجده در آشپزخانه مشغول دم کردن چای و...
حره هم رفته بود آبی به صورت ورم کرده اش بزند...
دکتر حین نگاه چرخاندن پرسید: اون دوستش کجاست؟!
حسنا_چیزی میخواید به من بگید دکتر...
+فکر میکنم الان پیشش باشه بدنباشه...
همراهش تا دم در قدم زد: چشم بهش میگم که بره...
دکتر جلسه چطور پیش رفت راضی کننده بود؟
بهزادی لبخندی از سر رضایت زد: بله خیلی خوب بود....
هرچند شنیدنش هم تلخ بود ولی خوشحالم که تونست تماما به زبون بیاردش و ازش رها بشه...
براتون گزارش دقیق وقایع رو مینویسم...
_ممنونم دکتر... قرار بعدی میبینمتون...
دست دراز کرد و دست دادند: بله حتما... با اجازتون...
دکتر که رفت حسنا تا پشت سرویس رفت و تقه ای به در زد: بیا بیرون الان تو باید بری پیشش!
حره در را باز کرد و به چشمهای ورم کرده و سرخش مقابل آینه اشاره کرد: با اینا؟!
حسنا با غیض گفت: تقصیر کنجکاوی بی موردته خب...
صدای مروه بلند شد: حُ...حــرررره...
حسنا عصبی تر گفت: بفرما...
بحمب بیا برو...
بحث هارد رو پیش بکش سعی کن خوشحالش کنی...
ساجده هم چای دم کرده نیم ساعت دیگه با عصرونه میایم...
یکم جو رو دوستانه کن تو دختر شوخی هستی یکم فضا رو عوض کن...
ما از این به بعد ممکنه حالا حالاها با هم باشیم...
تا وقتی مروه سلامتیش رو کامل بدست بیاره و هیچ خطری تهدیدش نکنه...
اگر فضا دوستانه و گرم باشه برای روحیه ی مروه بهتره...
اون از خانواده ش هم دوره... دکتر میگفت تازه از این به بعد اثرات افسردگی و ضعف اعصاب خودش رو نشون میده و باید...
دوباره صدای مروه بلند شد: حححرررههه....
حره فوری بیرون آمد و صدا بلند کرد: جانم الان میام...
با دست چند بار روی صورت کوبید و با عجله به اتاق رفت...
میفهمید مروه اصلا طاقت انتظار ندارد آنهم در این حال...
در را باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت...
سعی کرد بخندد: جانم عزیزم...
_بیا...
+ای به چشم...
کنارش روی تخت نشست و با خوشحالی گفت: وای مروه دیدی به همین زودی این مشکل حل شد باورت میشد به این سادگی تموم بشه؟!
خداروشکر واقعا خیلی عجیب بود مگه نه؟!
این شلوغ کاری ها مانع نمیشد پف چشمهایش از دید مروه پنهان بماند...
با بهت روی چشمهایش دست کشید:
_ححرره... گ..گریه کردی؟!
حره لبخندی زد: چطور؟!
با بغض گفت: چ..چی شنیدی؟!
حره بیش از این تاب نیاورد...
چانه اش لرزید و باز گونه اش خیس شد...
سرش را پایین انداخت و مروه با بغض پتو روی سر کشید تا او را نبیند...
حره پتو را کنار نزد اما سر به سرش گذاشت: الهی من قربونت برم...
الهی من بمیرم که تو انقدر سختی کشیدی...
الهی قربون صبرت بشم... رفیق قشنگم... اینکه خجالت نداره...
سرت رو بالا بگیر... تو مقصر چیزی نیستی...
فراموشش کن باشه؟!
بیا خوشحال باشیم اون هارد لعنتی معدوم شد دیگه هیچ غصه ای وجود نداره...
تو زودِ زود خوب میشی...
راه میری راحت حرف میزنی برمیگردی خونه!
و همین جمله کافی بود تا مروه سر از زیر پتو بیرون بیاورد و فیلش یاد هندوستان کند:
_ححره... دلم... تنگ شده...
ممیخوام... ببینم... شون...
دلم... میخواد... ببدونم... اونجا... الان... چچه خخبره...
ککی... از اینجا... میریم؟!
و حره تازه فهمید چه اشتباهی کرده...
به این زودی وعده ی بازگشت داده...
ولی هنوز تا بهبود کامل و رفع خطر احتمالی راه دور و درازی باقیست...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_119 چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_120
با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیزم...
باز میان و بهت سر میزنن...
ولی به این زود که نمیشه برگشت...
تو باید تازه درمان فیزیرتراپیتو شروع کنی شاید دو سه ماه طول بکشه تا راه بیفتی...
بعدم هنوز کسی ماجرای جاسوس بودن اون نامرد و وضعیت تو رو نمیدونه...
نبایدم کسی از مشکلات تو بویی ببره همین خبر جاسوس بودن داماد حاجی کلی مشکل ساز میشه...
تو فقط وقتی میتونی برگردی شهرک که حالت کاملا خوب شده باشه...
تازه بجز اون...
تا پرونده ی این جاسوسی بسته نشه تو تحت نظر میمونی...
کل اون شکیلاتی که برنامه ریخته همین یه عوضی که نبوده...
اونا دست از سر حاجی برنمیدارن باید یه جوری واسطه های اصلی رو سوزوند...
بذار حالت بهتر بشه... خودشون برات همه چیزو توضیح میدن...
تو فعلا به درمانت فکر کن...
مروه با کلافگی سر تکان داد: تتا... کی... تو این... دخخمه... بمونم...
دلم... میخواد... برم... بیرون... حالممم... خوب نیس...
صدای دادش حسنا را به اتاق کشاند...
با دیدنش جری تر شد و فریادش را بلند تر بر سرش کوبید:
_ببرای... چی... منو... اااینجا... ننگه... داشتید... مننن... مممیخوام... بررم... بیرونن...
چنند... روزه... که... رررنگ... آفتابو... ندیدم؟!
تتتااا...کی.. باید... اینجااا... بمووونم؟!
با حرص و عمیق نفس میکشید و به التماس حره برای آرام بودن توجهی نمیکرد...
حسنا هم ساکت و دست به سینه کنار در ایستاده بود و تنها خیره نگاهش میکرد بی هیچ جوابی...
و این عصبی ترش میکرد: چچرا... جواب...نمیدی...
ففک... میکنید... من... دیووونه م؟!
حسنا به حرف آمد: همچین فکری نمیکنم...
ولی جوابی هم نمیتونم بهت بدم تو حق داری حوصله ت از اینجا سر رفته باشه...
ولی ما اصراری به دائم موندنت توی خونه نداشتیم این شرایط جسمی خودت بود که مهیای بیرون رفتن نیست...
وگرنه میبردیمت جایی که حوصله ت سر نره...
مروه انگار آب روی آتشش ریخته باشند مبهوت به حسنا خیره شده بود...
خودش هم حال خودش را نمیفهمید؟
چرا ناگهان عصبانی شد؟!
حره با لحن خواهشگرانه ای گفت:
_آره عزیزم تقصیر این طفلیا که نیست...
بچه ها خیلی برای مراقبت از تو زحمت میکشن...
مروه مثل بچه هایی که زود عصبی میشوند و زود هم نادم با خجالت چشم به چشمهای ساکت حسنا داد و با سرافکندگی گفت: مَ..منو... ببخشید...
حاحالم... خوب نیست...
حسنا با بزرگواری جوابش را داد: نیازی به عذرخواهی نیست متوجهم...
ولی ما هم الان چند هفته ست با تو اینجاییم...
دلمون میخواد بریم یه جای بهتر و چند روز یه بار ببریمت بیرون ولی نه هنوز گرهی از پرونده باز شده که موقعیتمون رو درست بدونیم، نه تو تا امروز شرایط تحرک داشتی؛
ولی یه خبر خوب برات دارم....
دکترت امروز گفت دو روز دیگه برات ویلچر میارن...
میتونی بشینی...
و وقتی بتونی بشینی فیزیوتراپی لگن و پاها رو شروع میکنیم...
وقتی برای رفت و آمد به مطب بیرون میریم یکمم هوا میخوری...
خوبه؟!
امروز روز عجیبی بود!
هم پر از سختی بود و هم پر از خبر های خوب...
با امیدواری سر تکان داد و لبخند زد...
حره بلافاصله با ذوق گفت: سه روز دیگه محرمه...
میتونیم برای عزاداری شبا بریم یه جای ناشناس...
نه حسنا؟!
حسنا فکری کرد: میپرسم و بهتون میگم...
تلاشم رو میکنم که بشه ولی قولی نمیدم...
و مروه دوباره لبخند زد...
همین امید هم در این شرایط برایش لذت بخش بود...
اما بدی حالش این بود که شادی و غم و ترس و عصبانیتش دیگر هیچ کدام دوامی نداشت...
به سرعت برانگیخته می شد و با سرعت بیشتری فروکش میکرد...
و او از این حالت بیزار بود... دلش آرامش و ثبات میخواست...
آرامش و ثباتی که معلوم نبود چه وقت دوباره آنها را خواهد یافت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_120 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_121
لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ خانه شان میشد و در خانه هم؛
انسیہ تمام مدت روز و شب را به بهانه ے غذا در آشپزخانه پناه گرفتہ گریہ میکرد و حاجی اگر خانه بود، بہ گوشہ ای خیره میشد و هیچ حرفی نمیزد...
کسی نمیدانست در ذهنش چہ میگذرد که اینگونہ ساکتش کرده...
میثم هم تمام روز را بیرون از خانہ میگذراند و شبها دیروقت بہ خانہ می آمد...
تحمل جو سنگین خانہ را نداشت ولی این دیرآمدن ها و نبودن هایش دوباره فرزانہ را میترساند...
ولی چیزی نمیگفت... گوشہ ی اتاق کز کرده بود و همراه معصومه کہ موج به موج اشک میریخت و خاموش شدنی نبود عزاداری میکرد به هر دو درد...
هم نگرانی از میثم و هم مصیبت مروه...
کاش الان اینجا بود... اگر بود میثم را نگه میداشت و خیالش را راحت میکرد...
اگر این اتفاق نیفتاده بود مروه دوباره خیلی زود دستشان را توی دست هم میگذاشت...
اشکهایش پی در پی میچکید تا اینکه باز عضو سرگردان خانه وارد اتاق شد...
فرشته ی کوچکی که این سایه سنگین را تاکنون بر خانه شان ندیده بود و متعجب از این و آن دلیلش را میپرسید ولی جوابی نمیگرفت...
معصومه که گریه اش قابل کنترل نبود پتو را روی سر کشید و خودش را به خواب زد اما فرزانه گیر افتاد....
فوری صورتش را پاک کرد و مقابل صورت معصوم و پر از سوال فرشته مثلا لبخندی زد:
_جانم آجی جان چیزی میخوای؟
فرشته چند قدم جلو آمد: میشه سوال بپرسم؟!
_آره عزیزم... بگو...
+چرا همه ناراحتن؟!
_کی گفته همه ناراحتن؟!
+فرزانه خانوم من کوچولو نیستم دیگه میفهمم همتون ناراحتید...
داداش میثم اومده، حالش خوبِ خوب شده ولی هیچکس خوشحال نیست... چرا؟!
اصلا آبجی مروه کجاست چرا نمیاد داداش رو ببینه؟
همس تقصیر شوهرشه حتما نمیاردش!
خب ما با ماشین خودمون بریم دنبالش...
فرزانه کلافه گفت: عزیزم آبجی مروه براش یه سفر مهم پیش اومده... فعلا نمیتونه بیاد اینجا...
لبهای فرشته آویزان شد: آخه دلم تنگ شده... خب زنگ بزن باهاش حرف بزنم...
هرچی به مامان میگم فقط میگه نمیشه...
اصلا هیچکس با من حرف نمیزنه خسته شدم!
فرزانه دلسوزانه فرشته را بغل کرد و دستی به موهایش کشید: عزیز دلم... آبجی الان نمیتونه حرف بزنه... جایی که هست نمیشه بهش زنگ زد...
ولی زود برمیگرده...
حالا به من بگو ببینم... داداش میثم هنوز نیومده؟!
فرشته از بغلش جدا شد: نه... همین الان بهش زنگ زدم گفتم داداش حوصله م سر رفته اینجا هیچکس حوصله نداره کجایی!
گفت از مامانت اجازه بگیر لباس بپوش بیلم دنبالت...
میخواد منو ببره بیرون...
بعد با عجله سمت کمد لباسش پر کشید و مشغول گشتن شد...
ذوق کودکانه اش به فرزانه هم سرایت کرد... راضی بود به اینکه حداقل فرشته همراهش باشد!
...
دستی به دسته اش کشید...
فکر نمیکرد روری از دیدن چنین چیزی تا این حد خوشحال شود...
همه از ویلچر نشینی بیزارند اما با تجربه ی چند هفته درازکش افتادن، قطعا ویلچر میتواند نعمت بزرگی باشد...
حره با لبخند گفت: الان دکتر میاد کمک میده میشینی...
ان شاالله خیلی زود دیگه به اینم احتیاجی نداری...
چیزی نگفت... فقط به این رویا فکر کرد...
چقدر دور و محالش میدید...
دکتر و حسنا با هم وارد شدند و بعد از سلام و علیک دکتر توضیح داد:
_اول توی تخت صاف و بدون بالش بشین ببینم درد داری یا نه...
با کمک حسنا و حره بدون تکیه نشست...
درد ضعیفی را حس میکرد اما ترجیح میداد چیزی نگوید تا از نعمت نشستن محروم نشود...
دکتر وقتی سکوتش را دید برای اطمینان سوال کرد: پس درد نداری؟!
به نفی سرتکان داد و دکتر گفت: یکم درد طبیعیه ولی اگر میتونی تحملش کنی پس تشخیص درسته و دیگه مشکلی برای نشستن نداری...
خب حالا پاهاش رو بگیرید و کمک کنید روی ویلچر بشینه...
باز با کمک بچه ها روی ویلچر نشست و از حس لمس چیزی بجز تشک تخت پس از مدتها، بی اختیار و کودکانه لبخند زد...
حره خوشحال از شادی اش خواست عیشش را کامل کند:
_از فردا میریم فیزیوتراپی...
معصومه یکی از اساتیدش رو معرفی کرده و با بچه ها هماهنگ شدن... آخر شبا میتونیم بریم...
تازه یه خبر خوش دیگه...
حسنا اجازه ی بیرون رفتن واسه عزاداری رو گرفته!
با ذوق چشمان لرزانش را به حسنا دوخت و حسنا برای راحت کردن خیالش لبخندی زد...
دلش میخواست پرواز کند...
خوب میدانست دوای حال بد و آشفته اش چیست...
حسنا هم مطمئن بود اینکار قطعا او را پله ها در بهبود جلو میبرد...
برای همین آنقدر اصرار کرده بود تابالاخره اجازه اش را گرفته بود...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_121 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_122
مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به هیئت همیشگی نمیروند و خانواده اش با او نیستند، ولی تنهایی و آشناگریزی برای حال فعلی اش مناسب تر است و همین که حُره را دارد برای تنها نبودنش کافیست...
دست سالمش را روی دسته ی ویلچر قلاب کرد و پرسید: امممشبم... ممیریم؟!
حسنا با همان لبخند سرتکان داد: بله میریم...
...
حره با حوصله لباس سیاهش را که همراه باقی خورده ریزهایش با یک چمدان از آپارتمانشان جمع کرده و آورده بود، به تنش کرد و روسری را روی سرش انداخت...
سوزن های کوچک را برداشت و روسری را محکم بست...
بعد کش چادر را روی سرش انداخت و به زحمت روی ویلچر جابجلیش کرد تا چادر روی تنش بنشیند...
اگر چه سخت بود اما گله ای نداشت...
انگار از اینکه خودش را وقف مروه کند لذت میبرد...
اما مروه خجالت زده بود و خودخوری میکرد...
از ناتوانی به ستوه آمده بود...
از خودخواهی... حره چه گناهی کرده بود که تمام مدت تر و خشکش میکرد و حتی به انسیه و خواهرهایش هم اجازه نمیداد برای انجام کارهایش بیایند...
میگفت "اگر میخواید سربزنید قدمتون روی چشم ولی کارهاشو خودم میکنم..."!
و این نذری بود که حره کرده بود و بین خودش بود و خدای خودش...
او گمان میکرد مروه با این رنجی که متحمل شده حالا در آغوش خداست و به زعم خودش نمیخواست خدمت به این بنده ی نزدیک به خدایش را از دست بدهد...
میخواست به چشم بیاید... نه از آن به چشم آمدن های زمینی...
میخواست به چشم خدایش بیاید...
آماده که شد ویلچر را تا جلوی در، جایی که حسنا و ساجده انتظارشان را میکشیدند برد...
حسنا جایش را با حره عوض کرد و حره دوباره چادر را روی پای مروه مرتب کرد...
در را باز کردند و وارد ایوان و بعد حیاط بسیار کوچک ابن ویلاییِ کلنگی شدند...
مروه مانند کودکان تازه وارد همه جا را به نظر دقت مینگریست...
دلش میخواست بداند اینجا کدام محله و کجای شهر است ولی با این لکنت زبان حوصله ی پرسیدن نداشت...
بجایش با لذت هوای خنک شبِ پاییزی را بلعید...
چند وقت بود هوای آزاد به سرش نخورده بود و آسمان خدا را ندیده بود؟!
نگاهش را از آسمانی که انگار او هم پرده ی سیاه غم اربابش را به دل زده بود گرفت و به باغچه ی کوچک حیاط داد که خزان زده بود و جز دو درخت خشکیده چیزی در آن نبود...
باخودش فکر کرد این خانه حقیقتا برازنده ی من است!
اما حسنا به فکر افتاد حتما دستی به سر و روی حیاط بکشد تا من بعد مروه را عصرها برای هواخوری بیرون بیاورند...
ویلچر را تا جلوی در راندند و دررا باز کردند اما...
مروه با دیدن قامت تکیه داده به ماشین به ناگهان دچار لرزش شد...
نگاه هراسان حره و حسنا با هم گره خورد و عماد؛
همان جوانِ تکیه داده به در ماشین با آنکه سرش پایین بود متوجه تغییر حالش شد و سر بلند کرد...
نگاه مروه در چشمهای روشنش زنجیر شد....
او را شناخت...
با رعشه رو به حره که میپرسید چه شده گفت: بببریم... تتتو...
حره هنوز گیج مانده بود که حسنا بی معطلی ویلچر را داخل حیاط برگرداند و در را بست...
مقابل پای مروه که حالا اشک میریخت نشست: چی شده؟! تو با ایشون چه مشکلی داری؟!
مروه با صدای نسبتا بلند و لرزانی جواب داد: اووون...اوون...
نمیخوااام... هههیچ.. ممردی رو... بببینم
حسنا با ابروهای گره کرده نگاهش را به حره داد و او با ناتوانی سر تکان داد
فکر اینجایش را نکرده بودند
انگار فوبیای مروه جدی تر از این حرفها بود و از این به بعد باید هر روز منتظر چیز جدیدی بودند که او را حساس کند و بیازارد
هرچند این یک قلمش کاملا قابل درک بود...
مروه از هر مرد غریبه ای گریزان بود
دیدنشان حالش را بد میکرد
اما این یکی کمی بیشتر...
او را شناخته بود و میدانست او همه چیز را درباره اش میداند
دلش نمیخواست اقرار کند ولی به این دلیل تحملش برای مروه چندین برابر غیر ممکن بود!
حسنا با تردید در را باز کرد و در آستانه ی در به نیم رخ متفکر مافوقش زل زد...
عماد همه چیز را شنیده بود...
حدسش را نمی زد اما میدانست چه باید بکند...
دستی به محاسن روشنش کشید و به طرف حسنا برگشت:
_خودتون رانندگی کنید راننده رو مرخص میکنم، من دورادور همراهتونم...
به همون هیئتی که قرارمون بود برید...
نگران نباشید از پسش برمیاید منم دورادور هستم...
حسنا بالاجبار سر تکان داد: چشم..
مروه زل زده به همان باغچه ی خزان زده به صدایش گوش میداد و نمیفهمید چرا با هر کلمه ای که به زبان می آورد قلبش با شدت زمین میخورد و دردش در تمام تنش میپیچد...
نمیخواست آزارشان دهد ولی دست خودش نبود که از دیدن سایه قامت مردانه اش هم هراس بر وجودش سایه می انداخت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_122 مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_123
به زحمت در تاریکی کوچه سوارش کردند و راه افتادند...
حره مدام مشغولش میکرد تا به آدمها خیره نشود و واکنشی نشان ندهد...
ساجده پشت فرمان نشسته بود تا حسنا با خیال راحت پی چاره ی مشکل جدیدش بگردد...
برای دکتر بهزادی نوشت:
_سلام دکتر... ما الان متوجه شدیم که نسبت به مردها فوبیا پیدا کرده...
الان هم چون قرار بوده ببریمش هیئت توی راهیم ولی کلا هیستیریک شده حرف نمیزنه مرتعشه میترسم اگر بگم هیئت رو کنسل کنیم حالش بدتر بشه اونجا هم آدم میبینه میترسم واکنش بدتری نشون بده...
کمی طول کشید تا جواب دکتر برسد:
_" با پدر و برادرش که واکنش خوبی داشت پس اونقدر ها مشکلش حاد نیست...
سعی کنید کنترلش کنید و ببریدش...
طوری رفت و آمد کنید که آدمهای کمتری رو ببینه...
اگر واکنش بدی داشت شبهای بعدی رو کنسل کنید ولی توی خونه باید باهاش حرف بزنید نه بیرون...
من فردا بهتون سر میزنم...
امشب مراقبش باشید و کنترلش کنید فردا درباره ش تصمیم میگیریم...
حسنا پراز اضطراب شده بود...
قرار بود چراغ خاموش و ناشناس رفت و آمد کنند و برای همین بزرگترین هیئت ممکن را انتخاب کرده بودند...
خودش را مذمت میکرد که چرا زودتر از این تمام مشکلات را ریشه یابی نکرده...
او برای این رفت و آمدها اصرار کرده بود...
اگر مشکلی پیش می آمد حتما توبیخ میشد...
ولی طفلک چه تقصیری داشت...
تا مروه مرد نمیدید که نمیفهمیدند این مشکل هم وجود دارد...
لب جوید و سرش را از بین صندلی ها رو به مروه که سرش را پایین انداخته بود و با ناخن های دست راست به جان کناره های ناخن دست چپ افتاده بود و جواب سوالات حره را نمیداد گفت:
_مروه... به من گوش کن... امشب اولین قرار فیزیوتراپیته...
دوساعت دیگه...
بخاطر ویزیت تو استاد معصومه تا دیر وقت میمونه...
میخوای بجای هیئت رفتن دو ساعت همینجا توی ماشین بچرخیم و نوحه گوش کنیم و سیاهی خیابونا رو ببینیم؟
بعد بریم پیش دکتر؟!
مروه بالاخره سر بلند کرد و خیره نگاهش کرد...
دلش میخواست عزاداری کند ولی خودش هم میفهمید شرایطش مهیای دیدن اینهمه آدم نیست...
در کمال تعجب گفت: آاا...آررره...
حسنا متعجب لبخندی زد و فلش خودش را به ضبط ماشین وصل کرد...
چشمکی به حره زد و نفس راحتی کشید...
باورش نمیشد به این راحتی این گره باز شود..
خودش را برای سخت تر از اینها آماده کرده بود...
گوشی توی دستش را با گوشی کارش عوض کرد و به آقای عضدی گزارش داد...
و بعد مثل بقیه در نوحه غرق شد...
مروه خیلی وقت بود سرش را به شیشه چسبانده بود و اشک میریخت و ساجده تا آنجا که میشد با سرعت میراند که تصویر محو مروه پشت پرده ی اشک و پشت شیشه ی دودی ماشین محو تر و محو تر شود...
اشک لرزشش را کاهش داده بود و اعصابش را سبک کرده بود...
افسوس که وقتی حالش بد میشد چشمه ی اشکش میخشکید...
ولی حالا این نوحه بهانه ی اشکش شده بود...
چشمه ی خشکیده ی چشمش را جوشانده بود و او را بی نیاز از قرص و دوا به آرامش رسانده بود...
آن حال بد کم کم فراموشش میشد...
و محو میشد در دوست داشتنیِ همیشگی اش...
...
ماشین را درون پارکینگ کلینیک خصوصیِ استاد معصومه توقف کردند...
ویلچر را پای ماشین آوردند و جابجایش کردند...
این چند هفته کم غذایی از پر کاه سبک ترش کرده بود و جابجایی اش چندان سخت نبود...
پشت ستونی پانزده قدم دورتر عماد، مراقب اوضاع بود...
تک تک لحظاتی که این دختر زخمی و تکیده را میدید آتش خشم از قلبش زبانه میکشید و وجودش را میسوزاند...
چقدر دلش میخواست بازجوییِ آن گرگ بی صفت را به او بسپارند اما نشده بود...
یحیی زیرآبش را زده بود!
البته به زعم خودش برای حفظ عماد...
نمیخواست عصبانیت عماد منجر به رفتار غیر حرفه ای و خطای تشکیلاتی شود...
خشم را در چشمانش حین دستگیر آن جانور دیده بود و نمیخواست توبیخ و تعلیق شود...
از مقابل چشمانش گذشتند و با آسانسور خودشان را به طبقه ی سوم رساندند...
کاملا خلوت و سوت و کور بود مطابق میل حسنا و همکارانش...
معصومه که زودتر از آنها خودش را رسانده بود، در مطب را باز کرد و همانجا با چشمان اشکی به پای خواهرش افتاد...
آنقدر محکم بغلش کرد که صدای حره در آمد: معصومه جان کبودی بدنش هنوز کاملا خوب نشده درد میکشه...
معصومه ناچار از او جدا شد و هردو با چشمان اشکی خیره ی هم شدند...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
حسنا فوری لب گزید و با ضربه ای به در همه را ساکت کرد:
_حق باشماست دیگه تکرار نمیشه...
ولی اگر بچه ها نیان روند درمان انقدر سریع پیش نمیره... بقیه بهش روحیه میدن...
عماد با نوک کفش چارچوب در را آهسته نوازش داد و دستی به موهای پشت سرش کشید:
+حالا اتفاق خاصی افتاده بود؟!
_بله... خداروشکر روی پاهاش ایستاد...
لبهای عماد به خنده کش آمد اما فوری جمعشان کرد: خیلی خب... لطفا دیگه سر و صدایی نباشه...
حسنا دلش میخواست بگوید این ساختمان که خالی است! ولی میدانست نمیتواند...
پس به گفتن چشمی بسنده کرد و به تماس پایان داد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
معلومه که بازم یه چیزایی میبینه ولی محو و درهم... این دارو ها فقط رمق داد و بیداد رو ازش میگیره...
اینجوری براش بدتره...
خدا باعث و بانیش رو به زمین گرم بزنه...
من یکی که ازش نمیگذرم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗