eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_120 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ خانه شان میشد و در خانه هم؛ انسیہ تمام مدت روز و شب را به بهانه ے غذا در آشپزخانه پناه گرفتہ گریہ میکرد و حاجی اگر خانه بود، بہ گوشہ ای خیره میشد و هیچ حرفی نمیزد... کسی نمیدانست در ذهنش چہ میگذرد که اینگونہ ساکتش کرده... میثم هم تمام روز را بیرون از خانہ میگذراند و شبها دیروقت بہ خانہ می آمد... تحمل جو سنگین خانہ را نداشت ولی این دیرآمدن ها و نبودن هایش دوباره فرزانہ را میترساند... ولی چیزی نمیگفت... گوشہ ی اتاق کز کرده بود و همراه معصومه کہ موج به موج اشک میریخت و خاموش شدنی نبود عزاداری میکرد به هر دو درد... هم نگرانی از میثم و هم مصیبت مروه... کاش الان اینجا بود... اگر بود میثم را نگه میداشت و خیالش را راحت میکرد... اگر این اتفاق نیفتاده بود مروه دوباره خیلی زود دستشان را توی دست هم میگذاشت... اشکهایش پی در پی میچکید تا اینکه باز عضو سرگردان خانه وارد اتاق شد... فرشته ی کوچکی که این سایه سنگین را تاکنون بر خانه شان ندیده بود و متعجب از این و آن دلیلش را میپرسید ولی جوابی نمیگرفت... معصومه که گریه اش قابل کنترل نبود پتو را روی سر کشید و خودش را به خواب زد اما فرزانه گیر افتاد.... فوری صورتش را پاک کرد و مقابل صورت معصوم و پر از سوال فرشته مثلا لبخندی زد: _جانم آجی جان چیزی میخوای؟ فرشته چند قدم جلو آمد: میشه سوال بپرسم؟! _آره عزیزم... بگو... +چرا همه ناراحتن؟! _کی گفته همه ناراحتن؟! +فرزانه خانوم من کوچولو نیستم دیگه میفهمم همتون ناراحتید... داداش میثم اومده، حالش خوبِ خوب شده ولی هیچکس خوشحال نیست... چرا؟! اصلا آبجی مروه کجاست چرا نمیاد داداش رو ببینه؟ همس تقصیر شوهرشه حتما نمیاردش! خب ما با ماشین خودمون بریم دنبالش... فرزانه کلافه گفت: عزیزم آبجی مروه براش یه سفر مهم پیش اومده... فعلا نمیتونه بیاد اینجا... لبهای فرشته آویزان شد: آخه دلم تنگ شده... خب زنگ بزن باهاش حرف بزنم... هرچی به مامان میگم فقط میگه نمیشه... اصلا هیچکس با من حرف نمیزنه خسته شدم! فرزانه دلسوزانه فرشته را بغل کرد و دستی به موهایش کشید: عزیز دلم... آبجی الان نمیتونه حرف بزنه... جایی که هست نمیشه بهش زنگ زد... ولی زود برمیگرده... حالا به من بگو ببینم... داداش میثم هنوز نیومده؟! فرشته از بغلش جدا شد: نه... همین الان بهش زنگ زدم گفتم داداش حوصله م سر رفته اینجا هیچکس حوصله نداره کجایی! گفت از مامانت اجازه بگیر لباس بپوش بیلم دنبالت... میخواد منو ببره بیرون... بعد با عجله سمت کمد لباسش پر کشید و مشغول گشتن شد... ذوق کودکانه اش به فرزانه هم سرایت کرد... راضی بود به اینکه حداقل فرشته همراهش باشد! ... دستی به دسته اش کشید... فکر نمیکرد روری از دیدن چنین چیزی تا این حد خوشحال شود... همه از ویلچر نشینی بیزارند اما با تجربه ی چند هفته درازکش افتادن، قطعا ویلچر میتواند نعمت بزرگی باشد... حره با لبخند گفت: الان دکتر میاد کمک میده میشینی... ان شاالله خیلی زود دیگه به اینم احتیاجی نداری... چیزی نگفت... فقط به این رویا فکر کرد... چقدر دور و محالش میدید... دکتر و حسنا با هم وارد شدند و بعد از سلام و علیک دکتر توضیح داد: _اول توی تخت صاف و بدون بالش بشین ببینم درد داری یا نه... با کمک حسنا و حره بدون تکیه نشست... درد ضعیفی را حس میکرد اما ترجیح میداد چیزی نگوید تا از نعمت نشستن محروم نشود... دکتر وقتی سکوتش را دید برای اطمینان سوال کرد: پس درد نداری؟! به نفی سرتکان داد و دکتر گفت: یکم درد طبیعیه ولی اگر میتونی تحملش کنی پس تشخیص درسته و دیگه مشکلی برای نشستن نداری... خب حالا پاهاش رو بگیرید و کمک کنید روی ویلچر بشینه... باز با کمک بچه ها روی ویلچر نشست و از حس لمس چیزی بجز تشک تخت پس از مدتها، بی اختیار و کودکانه لبخند زد... حره خوشحال از شادی اش خواست عیشش را کامل کند: _از فردا میریم فیزیوتراپی... معصومه یکی از اساتیدش رو معرفی کرده و با بچه ها هماهنگ شدن... آخر شبا میتونیم بریم... تازه یه خبر خوش دیگه... حسنا اجازه ی بیرون رفتن واسه عزاداری رو گرفته! با ذوق چشمان لرزانش را به حسنا دوخت و حسنا برای راحت کردن خیالش لبخندی زد... دلش میخواست پرواز کند... خوب میدانست دوای حال بد و آشفته اش چیست... حسنا هم مطمئن بود اینکار قطعا او را پله ها در بهبود جلو میبرد... برای همین آنقدر اصرار کرده بود تابالاخره اجازه اش را گرفته بود... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗