💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_119 چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_120
با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیزم...
باز میان و بهت سر میزنن...
ولی به این زود که نمیشه برگشت...
تو باید تازه درمان فیزیرتراپیتو شروع کنی شاید دو سه ماه طول بکشه تا راه بیفتی...
بعدم هنوز کسی ماجرای جاسوس بودن اون نامرد و وضعیت تو رو نمیدونه...
نبایدم کسی از مشکلات تو بویی ببره همین خبر جاسوس بودن داماد حاجی کلی مشکل ساز میشه...
تو فقط وقتی میتونی برگردی شهرک که حالت کاملا خوب شده باشه...
تازه بجز اون...
تا پرونده ی این جاسوسی بسته نشه تو تحت نظر میمونی...
کل اون شکیلاتی که برنامه ریخته همین یه عوضی که نبوده...
اونا دست از سر حاجی برنمیدارن باید یه جوری واسطه های اصلی رو سوزوند...
بذار حالت بهتر بشه... خودشون برات همه چیزو توضیح میدن...
تو فعلا به درمانت فکر کن...
مروه با کلافگی سر تکان داد: تتا... کی... تو این... دخخمه... بمونم...
دلم... میخواد... برم... بیرون... حالممم... خوب نیس...
صدای دادش حسنا را به اتاق کشاند...
با دیدنش جری تر شد و فریادش را بلند تر بر سرش کوبید:
_ببرای... چی... منو... اااینجا... ننگه... داشتید... مننن... مممیخوام... بررم... بیرونن...
چنند... روزه... که... رررنگ... آفتابو... ندیدم؟!
تتتااا...کی.. باید... اینجااا... بمووونم؟!
با حرص و عمیق نفس میکشید و به التماس حره برای آرام بودن توجهی نمیکرد...
حسنا هم ساکت و دست به سینه کنار در ایستاده بود و تنها خیره نگاهش میکرد بی هیچ جوابی...
و این عصبی ترش میکرد: چچرا... جواب...نمیدی...
ففک... میکنید... من... دیووونه م؟!
حسنا به حرف آمد: همچین فکری نمیکنم...
ولی جوابی هم نمیتونم بهت بدم تو حق داری حوصله ت از اینجا سر رفته باشه...
ولی ما اصراری به دائم موندنت توی خونه نداشتیم این شرایط جسمی خودت بود که مهیای بیرون رفتن نیست...
وگرنه میبردیمت جایی که حوصله ت سر نره...
مروه انگار آب روی آتشش ریخته باشند مبهوت به حسنا خیره شده بود...
خودش هم حال خودش را نمیفهمید؟
چرا ناگهان عصبانی شد؟!
حره با لحن خواهشگرانه ای گفت:
_آره عزیزم تقصیر این طفلیا که نیست...
بچه ها خیلی برای مراقبت از تو زحمت میکشن...
مروه مثل بچه هایی که زود عصبی میشوند و زود هم نادم با خجالت چشم به چشمهای ساکت حسنا داد و با سرافکندگی گفت: مَ..منو... ببخشید...
حاحالم... خوب نیست...
حسنا با بزرگواری جوابش را داد: نیازی به عذرخواهی نیست متوجهم...
ولی ما هم الان چند هفته ست با تو اینجاییم...
دلمون میخواد بریم یه جای بهتر و چند روز یه بار ببریمت بیرون ولی نه هنوز گرهی از پرونده باز شده که موقعیتمون رو درست بدونیم، نه تو تا امروز شرایط تحرک داشتی؛
ولی یه خبر خوب برات دارم....
دکترت امروز گفت دو روز دیگه برات ویلچر میارن...
میتونی بشینی...
و وقتی بتونی بشینی فیزیوتراپی لگن و پاها رو شروع میکنیم...
وقتی برای رفت و آمد به مطب بیرون میریم یکمم هوا میخوری...
خوبه؟!
امروز روز عجیبی بود!
هم پر از سختی بود و هم پر از خبر های خوب...
با امیدواری سر تکان داد و لبخند زد...
حره بلافاصله با ذوق گفت: سه روز دیگه محرمه...
میتونیم برای عزاداری شبا بریم یه جای ناشناس...
نه حسنا؟!
حسنا فکری کرد: میپرسم و بهتون میگم...
تلاشم رو میکنم که بشه ولی قولی نمیدم...
و مروه دوباره لبخند زد...
همین امید هم در این شرایط برایش لذت بخش بود...
اما بدی حالش این بود که شادی و غم و ترس و عصبانیتش دیگر هیچ کدام دوامی نداشت...
به سرعت برانگیخته می شد و با سرعت بیشتری فروکش میکرد...
و او از این حالت بیزار بود... دلش آرامش و ثبات میخواست...
آرامش و ثباتی که معلوم نبود چه وقت دوباره آنها را خواهد یافت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗