اون مدت گوشیم کلا خاموش بود
اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گوشیمو روشن کردم که یه آهنگ گوش کنم
همین که روشن کردم تلفنم زنگ خورد
منم چون ناشناس بود جواب دادم
دوباره آه کشیدم به امید سبک شدن: رضا بود...
خواستم قطع کنم ولی شروع کرد مثل قبل باهام حرف زدن
مثل روزای قبل از دعوا... قبل از عوض شدن...
رضا خیلی باعاطفه ست و خیلی قشنگ حرف میزنه
منم که... عاشقشم
تازه اون لحظه واقعا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم
نتونستم قطع کنم بجاش شروع کردم گریه کردن
رضا هم خیلی نگران بود مدام میپرسید کجایی چکار میکنی؟
منم میدونستم اگر بگم کجام سکته میکنه!
دروغ گفتم
گفتم خونه یکی از دوستامم
اونم فوری گفت آدرس بده بیام دنبالت!
گفتم من نمیخوام برگردم حداقل فعلا
نگفتم که با اون آبروریزی روم نمیشه
فقط گفتم نمیام
از هر دری اومد تو گفتم نه...
آخرش مجبور شد بگه!
سکوتم یکم طولانی شد و ژانت اول به حرف اومد: چی رو بگه؟
سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و بعد زبون باز کنم ولی نمیشد
با همون حال جوابش رو دادم: راستشو...
گفت بابا همون روزی که تو رفتی سکته کرد
الان یه هفته ست بستریه
قراره قلبش عمل بشه
به من گفته قبل عملش پیدات کنم و ببرم بالاسرش!
گفت... با بغض گفت... گفت گفته این آخرین خواهش عمرشه
دیگه اصلا نفهمیدم چطور وسایل جمع کردم و به بچه ها چی گفتم و با چه حالی تا ترمینال رفتم و چجوری رسیدم تهران
رفتم بیمارستان
مامانم اصلا حاضر نبود منو ببینه
وقتی از در ای سی یو رفتم تو بلند شد رفت بیرون
بقیه هم حرفی برای گفتن نداشتن یکی یکی خلوت کردن
من اول از پشت شیشه دیدمش
بالاخره قطره اشک سمجم موفق شد به سقوط آزاد
با دست گرفتمش:
کلی دستگاه بهش وصل بود
میگفتن شانس عملشم خیلی بالا نیست چون چند تا از رگای اصلی همزمان مسدود شده بود و بالن هم جواب نمیداد
عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و...
گان پوشیدم رفتم تو
دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش
فقط برگرد
ولی آقام حرفی نزد
فقط یه نفس عمیق کشید
گفت آخی.. خیالم راحت شد...
یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم
با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم
هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم!
مادرمم از دست میدم!
مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر
اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم!
کتایون صاف نشست: بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟!
_بله... گشتم
حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید!
نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم
لبخندی زدم:
خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟!
ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت:
واقعا بهت نمی اومد!
به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی!
_آدما اینطوری ان دیگه
میتونن عوض بشن...
میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید...
گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی!
لبخندی زد: چه قشنگ!
حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟
_قهر که نه ولی سرسنگینه
یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه
درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم
یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت
فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه
گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه
شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم
کتایون_ برای همینم رفتی آلمان
بعدم اومدی اینجا
برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران
_آره
میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه
حداقل بخشی از اون...
کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه: اون پسره... ایمان
تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟
این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرد
در انکار بسته بود
فقط گفتم: چه فرقی میکنه
مهم اینه که همه چی تموم شده
ژانت با ذوق گفت:
خدای من تو واقعا دوسش داری؟
اصلا ازش خبر داری؟
_نه... هیچ خبری
کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه
منم سوالی نمیپرسم
کتایون_ واقعا؟
یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟
چه دل گنده ای تو!
_از کجا بدونم؟
بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت!
اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟
کتایون بی توجه به خواهشم پرسید:
_رضوان چی؟
اون که خیلی باهات صمیمیه
اونم میدونه تو طرف رو...
_نه نمیدونه...
_ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟!
_لابد... همسایه ان دیگه
ولی من نپرسیدم
کتایون اخمی کرد:
خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی
حرفش رو قطع کردم:
من کی گفتم دوستش دارم من فقط...
فقط به نظرم آدم معقولی می اومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین
مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم!
_از کجا معلوم که نخواد
شایدم هنوز بخواد
پوزخندی زدم:
_آره حتما
_خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی!
_تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده!
من زدم توی گوشش توی خیابون!
با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم
اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد
میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟
من دارم اذیت میشم...
کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد
اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود
و این اصلا برای من خوب نبود!
خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم...
کپی مجاز🦋
اینستاگرام
https://instagram.com/shin_alef_official?igshid=bqnda3ccs7ry
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAEqkD75BmgrtSeKTpA
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
∞♥∞
#آیههایعشق 🌱
░ فَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا
وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا ░
چهبسا از چیزی خوشتان نیاید
و خدا خیر بسیاری در آن گذاشته باشد...
| نساء ۱۹ |
#والپیپر
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
ماهِ دیماه شد ؛ ماهِ دلهای ما ؛
وَ #حاجقاسم شُدسُلِیمٰانِمُلْکٍدٍلٍمٰا :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
∞♥∞
#پای_درس_دل 🍁
دو پا برای [رشد] ما هست:
¹-بهرهبرداری برای حق
در هنگام دارایی«شکر»
²-و بھ پای باطل نچسبیدن
در هنگام نداری«صبر»
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❌❌❌
دوستان امشب پارت ضحی نداریم
در عوض جمعه دوپارت به جبران تقدیمتون میشه🦋🍃
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
میدانستی بیتو بودن درد دارد ..؟!
روزها گذشت اما ..؛
دل ِتنگی ما ،
از درد ِ غمت ، آرام نمیشود .
#حاجقاسم💔
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨
دوستان این یکشنبه استثنائا پارتهای تاریکخانه صبح تقدیمتون میشه و پارت ضحی شب♥️🍃
👇🏻
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_248 با کلافگی حرفش را نیمه تمام گذاشتم: _ول
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_249
ناگهانی چشم باز کرد
اتاق عرق تاریکی بود
آهی کشید!
هنوز صبح نشده
باز زود بیدار شدم!
خواب طولانی از چشمانش به قهر کوچیده بود
غلتی زد و تلاش کرد بخوابد
نشد!
نگاهی به ساعت گوشی بالای سرش انداخت
چیزی به اذان صبح نمانده بود
بلند شد تا برای نماز شب وضو بگیرد
هوای ایوان سرد بود
بعد از وضو برگشت و کنار همان رختخواب و در تاریکی سجاده باز کرد
مدتی بود که چشمه ی اشکش خشکیده بود!
از همان روزی که او رفت و برایش به اندازه تمام سالهای عمرش گریه کرد
هرچه تلاش میکرد با قطره اشکی خودش را سبک کند نمیشد
نماز اول را تمام کرد و روی سجاده زانو بغل گرفت
نمیخواست با خیالی که درگیر اوست نماز بخواند
نمازهایش را خودش هم نمیپسندید!
پس به چه امیدی آنها را روانه ی عرش میکرد؟
جسم رنجورش روی سجاده بیتوته کرده بود اما در دم مرغ روحش به پرواز درآمده و به دنبال آن طایر قدسی به عوالم بالا سرک میکشید!
چرا به او اعتماد نکردم؟
چرا از خودم راندمش؟
چرا باور کرد؟!
سوال آخر را با درد از خود میپرسید!
از او انتظار دیگری داشت!
توقع نداشت به این راحتی برود و پشت سرش را هم نگاه نکند
در این مدت هربار یحیی به دیدن حره می آمد منتظر بود تا باز بیاید و مثل قبل تقلایی کند!
در همین مدت کوتاه فهمیده بود زندگی بدون عماد برایش جهنم میشود
اگرچه تا آخرین نفس با این میل جنگید اما عاقبت دستهایش را بالا برد
حالا چشم بر هر فداکاری و عاقبت اندیشی بسته، روزی هزار بار آرزوی تقاضای دوباره اش را میکشد
و این دعا ورد زبانش شده!
روزی چند بار آن نامه ی کوتاه و چند خطی را میخواند و اشک میریزد
از خود میپرسد از خدا باید به او رسید یا از او به خدا؟
من بدون او این بال شکسته را نمیتوانم بجنبانم
پرواز از یادم رفته!
صدای اذان که از گلدسته نزدیک ترین مسجد به هوای خنک دم صبح ریخت آه از نهادش بلند شد
یک نماز شب دیگر هم از دست رفت!
بی عشق چگونه از پیله ی مرده پروانه بسازم؟
آهسته زیر لب زمزمه کرد
با بغض:
فال حافظ زدم آن رند غزلخوان هم گفت
زندگی بی تو محال است
تو باید باشی!
...
این روزها بیش از همیشه به تا کِی هایش می اندیشید؟
تا کی انزوا؟
تا کی دیگران را به زحمت انداختن؟
تا کی میان حره و یحیی دیوار فاصله کشیدن؟
اما تصمیم گرفتن برایش سخت بود
بازگشتن برای اطرافیانش به معنای پذیرش شرایط و عادی شدن بود
میترسید از اینکه نتواند عادی باشد
روزها و شبهای سختی را میگذراند
میدانست آن فرصت از دست رفته
میدانست به زودی مادر یحیی که حق مادری بع گردنش دارد سرو سامانی به تنهایی هایش خواهد داد و سر و سامان او را برای همیشه خواهد برد!
با افسوسی که به وسعت عمر نامعلومش به دوش میکشد چطور به میان آدمها برگردد؟!
اما این سوالها و سردرگمی ها آنقدر محال طولانی شدن نداشتند وقتی میوه برادرش برای رسیدن بی تاب شده بود!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_250
در هوای دم غروب روی ایوان مشغول دوختن درز باز شده جیب پالتویش بود که حره با هیجان از پله ها بالا آمد:
_یه خبر دارم فروشی!
توجهی نشان نداد:
_نه پول دارم نه حوصله خبر
ببر جای دیگه
حره سر کج کرد و با لبخند به کودکانه های رفیقش خیره شد:
خوبه همبازی خوبی میشی براش!
مروه سر بلند کرد: چی میگی؟
_یعنی منتظر هیچ خبری نبودی عمه خانوم؟
طولی نکشید که دوهزاری مروه جاافتاد و بعد از مدتها با هیجان خندید: ای جانم راست میگی؟
دختره یا پسر؟
_یه دختر خوشگل!
از سر ذوق خندید: حالا تو از کجا فهمیدی خوشگله؟
حره پشت چشمی نازک کرد:
والا گفتن چشماش شبیه عمه شه لابد بقیشم شبیهه دیگه!
فقط خدا کنه اخلاقش شبیه نباشه!
خوشحال تر از آن بود که کل کل کند
بجایش پرسید:
به نظرت چی بخرم براش؟
واسه فرزانه چشم روشنی چی بگیرم؟
واسه میثمم باید بگیرم چیزی یا نه؟
حره پرسید: یعنی به سلامتی از غار بیرون میای دیگه؟
کوتاه فکر کرد و بعد سر تکان داد:
نمیشه که برادر زاده رو ندید!
اونم وقتی شبیه عمه شه!
یه چند روزی میرم
تو ام میای؟
حره خندید: نه میمونم اینجا !
_پس وسایلتو جمع کن که فردا صبح زود راه میفتیم!
+با چی؟
_با اتوبوس!
+یحیی گفت اگر بخوایم بیایم میاد دنبالمون!
_یعنی یحیی از اونجا بیاد که ما رو ببره؟
مگه خودمون کجیم!
ولش کن نگی بهشا
صبح میریم ترمینال حتما اتوبوس هست
حره سر تکان داد: خیلی خب...
من میرم وسایلا رو جمع کنم
تو ام بیا تو ابنجا نشین تو این سرما سرما میخوری میمونی رو دستمون!
عمه خانوم!
حره کلید واژه ی جدید جهت شوخی پیدا کرده بود و مروه هم از این عنوان ویژه راضی بود!
مولود خوش قدم هنوز رخ ننموده اخم و اندوه از چهره اش زدوده بود و لبخند بر لبش نشانده بود
از همین حالا بی قرار دیدنش بود
از روزی که شنیده بود دیگر صاحب فرزند نخواهد شد علاقه اش به بچه ها بیشتر شده بود!
آنهم بچه ی برادر و خواهرش!
دلش میخواست ساعتها دخترک را در آغوشش بگذارند و او تماشایش کند!
دلش میخواست تنهایی هایش با یک موجود کوچک و جدید پر شود که چیزی از حوادث زندگی اش نمیداند!
علی ای حال فصل پناه گرفتن در سایه دریا به پایان رسیده بود
خودش میدانست بازگشتن به صلاح زندگی اطرافیانش خصوصا حره نیست
به دنبال هرچه که بود، آن را اینجا نیافته بود
با خودش زمزمه کرد:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!
...
دستش را سایبان چشمها کرد و چمدانش را از زیر دست کمک راننده بیرون کشید:
ممنونم
چند قدم برداشت تا به حره رسید: بریم
همین که راه افتادند تلفن حره زنگ خورد
نگاهی به صفحه انداخت و با ذوق گفت: چه حلال زاده ست!
دیگه بذار بگم بیاد دنبالمون!
مروه سر تکان داد:
بابا تا اون بیاد ما تو این سوز یخ زدیم!
الان سوار تاکسی میشیم میریم دیگه بیکار که نیست اینهمه راه بیاد!
حره غر زد: نمیتونم که بهش دروغ بگم بپرسه کجایی چی بگم!
مروه کلافه برای رسیدن به نزدیک ترین تاکسی تقریبا میدوید:
_پس صبر کن تا سوار شیم بعد جواب بده!
انقدم غر نزن!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗