💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_240 پشت که کرد از شوک در آمدم و با صدایی نه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_241
برای بار چندم پرسیدم:
_بالاخره چی شد؟!
کلافه پوفی کشید و پتو را به طرفم پرت کرد:
_بابا چندبار میپرسی بگیر بخواب دیگه!
گفتم که قرار شد برم تهران و یه بار بیان خواستگاری!
دیگه اونقد اصرار کرد که نشد بگم نه
بذار یه جلسه بیان خیالشون راحت شه بعدش میگم نه و خلاص!
به حد کافی عصبانی بودم و هر جوابی از حره نفت روی آتشم بود:
_بیجا کردی!
یعنی چی که اینو کردی واسه خودت پیش فرض
پسر به این خوبی مگه چشه همچین راحت میگی نه حالا خدا زده پس سرش اومده سراغ تو فکر کردی دیگه همچین موقعیتی پبدا میکنی؟!
با صورتی که سخت گرفته بود تا صدای خنده اش بلند نشود مقابلم روی رختخوابش نشست:
_چته توام دور برداشتی!
من خودم حواسم هست...
شما به فکر قناری که پردادی و رفت باش!
پرشکسته ... تنها...
کلافه سر تکان دادم:
ا... مسخره!
بس کن تو ام!
غلتی زدم و بغ کرده گونه به بالش سرد چسباندم:
اینطوری براش بهتره...
حره آهسته چند ضربه به بازویم زد:
_بقول خودت طرف خودش حاضره با شرایط تو بسازه
اون وقت تو دایه مهربان تر از مادر شدی؟
+اون تصوری از عمق فاجعه نداره!
دلم نمیخواد سرخوردگی و یتیم موندنش رو ببینم
حره جدی شد: پس دوستش داری!
+من کی همچین حرفی زدم؟!!
_وقتی دلت براش میسوزه یعنی برات مهمه دیگه
حالا که برات مهمه انقدر راحت دلش رو نشکن
حالا دل اون هیچی دل خودتو نشکن!
بابا هر چیزی راهی داره میرید مشاوره کم کم مشکل فوبیات برطرف میشه
بعدم پزشک مشاوره میده بهت که چطوری...
عصبی کلامش را قیچی کردم:
_بسه دیگه تمومش کن!
شب بخیر...
...
صداها به مرور واضح میشد ولی ترجیح من هنوز خواب بود...
وقتی تنها دلیل گذر از این روزهای سخت نبود بیداری به صلاح نبود
خواب نعمت خوبی ست برای کسانی که به دنبال فرارند
فرار از خود، از شرایط، از آدمها...
آنقدر به این خواب لجوجانه ادامه دادم که صدای واضحش را از پشت در شنیدم:
این هنوز خوابه خاله؟
بی هوا از جا پریدم
لبخند مهمان لبهایم شد
جای انکار نبود
مثل کودکی که مادرش را یافته از از آمدنش خوشحال بودم!
چطور این چند روز را بدون او سر کردم؟
چطور من بعد بدون او روزها را پشت سر بیندازم؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_242
پیش از آنکه فرصت کنم لبخند از سر خوشحالی ام را قورت دهم در به ضرب باز شد و قامت شوخ و شنگش در چارچوب نمایان!
شادابی اش میگفت بناست مرا به صرف خیاری دعوت کند!
خیاری که در ابتدا شیرینی گوشتش زیر زبان مینشیند و در نهایت تلخی انتهایش کام را مکدر میکند
و این همان خبری ست که پشت لبهای خندانش پنهان کرده
یک قدم دیگر برداشت و در آغوشم کشید
عمیق نفس کشیدم
همین چند روز دوری برای این حجم دلتنگی کافی بود؟!
آهسته گفتم:
سلام
چه بی خبر اومدی!
همانطور که سرش روی شانه ام بود با ته خنده ای شناور در صدا نجوا کرد:
_و علیکم السلام
از دیدنم در پوست خودت نمیگنجیا!
از آغوشش بیرون آمدم
نگاهم را به چشمان شوخ و سیاهش دوختم و صادقانه اعتراف کردم:
متاسفانه بله...
از ته دل خندید:
_خب پس یه بغل دیگه بده
دوباره در آغوشش جای گرفتم و اینبار پرسیدم:
_شیری یا روباه؟!
باز خندید
خنده های مکررش میگفت چه اندازه خوشحال است:
_چی بگم والا!
دوباره از آغوشش بیرون آمدم:
_یعنی چی چی بگم یالا توضیح بده بدون حاشیه!
چند قدم دور شد و چادرش را از سر برداشت:
_بابا هیچی یه صیغه خوندیم بیشتر آشنا شیم...
با جیغ خفیفی حمله ور شدم و با مشت شانه هایش را نوازش دادم:
_بدجنس این هیچیه؟
چی شد؟
تو که گفتی نمیخوام و...
خنده های از ته دلش ادامه داشت:
_بابا چکار کنم طرف منو از رو برد!
هرچی گفتم نه نگفت...
دیگه بهونه ای نموند
لبخند روی لبم پهنتر شد:
_حقیقتا دیوونه ای!
خب بسلامتی!
پس...
پس تو اینجا چکار میکنی؟
چجوری میخواید آشنا شید تو که باز برگشتی ور دل من؟!
شایدم اومدی واسه خداحافظی؟
و این همان ته مانده تلخ خیار بود
که گمان نمیکردم به این زودی ناچار به خوردنش شوم
حره باید میرفت
دیر و زود رفتنی شده بود و زندگی من هم انگار با همان سرعت به روزهای خاکستری خود نزدیک میشد!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_242 پیش از آنکه فرصت کنم لبخند از سر خوشحال
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_243
صدایش مرا از میان سایه های تاریک افکارم بیرون کشید:
_خداحافظی چیه من باهاش شرط کردم
نامزدی طولانی
اونم من اینجام اگر خواست منو ببینه باید بیاد و بره!
اگرچه خبر مسرت بخشی بود ولی ابروهایم گره خورد:
_یعنی چی مگه بیکاره که هی بره و بیاد؟
چه فکری کرده قبول کرده؟
بعدم نامزدی طولانی یعنی چی؟
بالاخره که باید بری سر خونه زندگیت
شانه بالا انداخت:
حالا از این ستون به اون ستون فرجه!
متوجه منظورش شدم ولی نفهمیدن به صلاح بود:
_من هرچه زودتر با شرایطم کنار بیام بهتره
شما هم همین فردا جمع میکنی میری تهران!
نوچی کرد و رو گرداند:
_این یه مورد دیگه به شما مربوط نیست دوست عزیز
من اینجا مهمون خانوم خاله ام!
تا ایشون اجازه بدن و شرایط اقتضا کنه اینجا میمونم
لبخندم را خوردم: بحث با تو بی فایده ست
من باید زنگ بزنم به بابات بیاد تو رو جمع کنه ببره!
_اونوقت منم به بابات میگم داری اینجا افسرده میشی که اونم بیاد با پس گردنی ببردت تهران!
+چرا لج میکنی؟
بخت خودتو به بخت سوخته من گره نزن به فکر آینده ت باش تو اینجا چکار داری!
بیهوا عصبانی شد:
_یکبار دیگه از این چرت و پرتا بگی بزرگتری کوچیکتری رو میبوسم میذارم کنار یه جوری میزنمت که...
بخت سوخته!
خجالت نمیکشی از خودت همچین حرفی میزنی؟
حیف این عمری که خدا بهت داده!
حیف اینهمه استعداد!
کلافه از نصیحت هایش از اتاق بیرون زدم
حق با او بود؟
من حق نداشتم از این تنهایی و پیله اجباری دلتنگ باشم؟!
او هم برای ادامه دادن به موعظه هایش از اتاق خارج شد اما صدای خانوم خاله از طبقه پایین به بحثمان خاتمه داد:
_کجا ماندی دختر
رفتی اونه بیاری خودتم ماندگار شدی؟
از وقت ناشتا گذشت آفتاب میان آسمانه!
***
نه حریف حره میشدم و نه میخواستم که باشم
او آگاهانه خود را اسیر حال پریشان و احوال نامعلوم من کرده بود تا مرا وادار به ترک این پیله کند
اما مگر نمیدانست این حصار به میل من کشیده نشده؟
من هم از آجر به آجر این دیوار تنفر داشتم!
اما راه خراب کردنش را نمیدانستم...
چطور وقتی هنوز جسم و روحم پر از آسیب است دیگری را به اینهمه سرگردانی مهمان کنم!
چیزی از آمدن حره نگذشته بود که یحیی مسافر شهر دریا شد
او هم در این کلاف سردرگم گرفتار شده بود
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_244
چای را مقابل پایش به زمین گذاشتم: خیلی خوش اومدید
تبریک میگم
لبخند محجوبی زد:
_ممنونم
ببخشید اسباب زحمت شدیم!
شرمنده گفتم: فعلا که من اسباب زحمت شمام
باور کنید من اصلا راضی به این وضع نیستم ولی چه کنم حره لج کرده باهام
_نه این چه حرفیه
به هرحال شما رفیقشید نسبت به شما دغدغه داره منم درک میکنم خودم قبول کردم این شرایط رو
حره خانوم گفت که شما چقدر اصرار کردید پیشنهاد منو قبول کنه
از این بابت واقعا ممنونم
_خواهش میکنم تنها کاری بود که از دستم بر می اومد
با باز شدن در و ورود حره یحیی قیام کرد!
لبم را له دندان گرفتم که نخندم!
حره را چه به اینهمه احترام!
حره با ذوقی که پنهان میکرد سلام کرد:
_سلام
ببخشید من باغ بودم
کی رسیدید؟
قبل از خارج شدن از اتاق گفتم:
_تازه رسیدن
چیزی هم نخوردن میوه تعارف کن
من باب تعارف گفت: کجا میری حالا؟
راه حیاط را پیش گرفتم: یکم هوا بخورم
خاله گفت حتما برای ناهار نگهشون داری
بی هدف در باغ میچرخیدم و حتی نمیدانستم به چه باید فکر کنم؟!
نمیخواستم با دیدن لحظاتی که حره پشت سر میگذاشت حتی لحظه ای به دوران نامزدی کذای ام برگردم
یا حتی ذره ای به موقعیتش غبطه بخورم
یا سرسوزنی دلم برای کسی که میتوانست باشد و نیست تنگ شود!
پس به چه باید فکر کنم؟
امان از این سرگردانی!
طولی نکشید که یحیی رفت
هرچه اصرار کردیم برای ناهار نماند
ماشینش که در پیچ کوچه ناپدید شد حره درجواب سوالم پرده از رازش برداشت:
_این چرا نموند؟!
برا همین دوساعت اینهمه راه رو کوبیده اومده؟!
حره_تهران نمیره!
چند روزی هست!
رفت هتل...
_وا هتل دیگه چه صیغه ایه!
+خب اینطوری راحت ترن!
الانم رفت که رفیقش واسه ناهار تنها نباشه
بعد از ظهر دوباره برمیگرده!
لبخند مرموز حره موید حدسم بود
ناباور و با چشمانی از حدقه بیرون زده لب زدم: مگه اونم اومده!
بی تفاوت به حالم راه خانه را پیش گرفت:
خوشم میاد ازش بچه پیگیریه!
به این راحتی کوتاه نمیاد!
ضمنا یه سیاهه هم فرستاده بیا بگیر!
ناباور و کنجکاو به دنبالش راه افتادم:
_نامه؟
برای من؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_244 چای را مقابل پایش به زمین گذاشتم: خیلی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_245
"مپرس از من چرا در پیله عشق تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه میسازد"
عشقی که از پیله های مرده هم پروانه میسازد
حتما میتواند پیله تنهایی را از دور احساستان باز کند
از معجزه این سه حرف غافل نباشید
به دنبال آن دوباره تار و پود سجاده را بگردید
چون که صد آید
نود هم پیشِ ماست...
چند بار این چند کلمه را خواندم
کوتاه و کنایه آمیز
خصوصا شعر آخر
میخواست بگوید اگر عشق به خدا را درک کنی عشق مرا هم خواهی فهمید
اما من خسته تر از آن بودم که دوباره دل به این دریا بزنم
یکبار نابلد به آب زده و عرق شده بودم!
مگر غریق میتواند شنا بیاموزد؟
پیله ی مرده!
کاغذ را چرخاندم
سه جمله کوتاه نوشته شده بود:
_چیز زیادی نمیخوام
یه قرار ملاقات و یک ساعت سکوت و شنیدن حرفهام
به نظرتون شدنیه؟!
دلم برای تک تک کلمات نوشته شده روی کاغذ، برای پیچ و تاب خط شکسته اش، برای عطری که روی کاغذ جا مانده بود، حتی برای اقر انگشتهای نامرئی اش روی کاغذ؛
در لحظه بارها و بارها میرفت
چرا این وجود دوست داشتنی را زودتر نیافتم؟
چرا در روزگار سلامت گذرش بر پاشنه ی منزل پدرم نرفت؟
درک نمیکردم
حکمتش را درک نمیکردم!
شک داشتم
منی که با خود عهد بسته بودم از این تصمیم برنگردم چرا باید او را میدیدم؟
ولی نمیتوانستم این درخواست را رد کنم!
دلش را نداشتم...
حره برای یحیی و یحیی برای عماد جواب میخواست
و دهان من پر از خالی بود!
مشورت با حره هم بی فایده بود
نظرش را میدانستم
در همان بهت و گیجی گوشه اتاق کز کردم
بار قبل عجله کردم و نگذاشتم او حرفهایش را بزند
آنهم وقتی که اینهمه راه را فقط برای حرف زدن با من آمده بود
حالا که دوباره این زحمت را به جان خریده بود به دور از ادب بود حرفهایش را یکبار نشنوم
دلیلی برای فرار وجود نداشت
شاید بهتر بود حرفهایش را میشنیدم و حرفهایم را میزدم و قائله ختم میشد
اما اگر حرفهایش را بشنوم و حیرانی ام دوچندان شود؟!
آنقدر فکر کردم که خستگی غالب شد و خوابم برد
وقتی بیدار شدم که حرهدمنتطر به دهانم چشم دوخته بود:
_یحیی داره میره
بگو به این بنده خدا چی بگه؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_246
گیج پرسیدم: مگه ساعت چنده؟!
_صحت خواب!
هشت شب
جواب منو بده!
درمانده گفتم: حره نمیدونم چکار کنم!
_اون دفعه که نذاشتی طفلی حرف بزنه
بابا بذار حرفشو بزنه بعد خیالشو راحت کن
آب پاکی رو بریز رو دستش بره!
خوبه؟
_چی بگم!
باشه بگو بیاد!
ولی فقط همین یه بار...
حره راضی به نظر میرسید
اما من میدانستم هربار دیدنش بریدن این رشته محبت را دشوارتر میکند!
...
با وسواس عجیبی که در این چند ساعت به جانم افتاده برای بار نمیدانم چندم هلال روسری ام را درون آینه تنظیم میکنم
منتظرم؟
انتظار چه را میکشم؟
این ذوق کودکانه که به زودی کور میشود چرا همین حالا بساطش را جمع نمیکند؟
مگر نمیداند چه انتظارش را میکشد؟
این جمله را چه کسی گفته؛
یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است
مگر پایان تلخ همان تلخی بی پایان نیست؟
مگر میشود بعد از این پایان تلخ باز به شیرینی رسید؟!
صدای در به مباحثات فلسفی درونم خاتمه داد:
_بیا اومدن!
رفت لب ساحل...
بلند شدم و مثل کودکان نابلد که راه رفتن هم نمیدانند پا جای پایش گذاشتم و پایین رفتم
حره هم از نگاهم درماندگی و ترس را میخواند اما حرفی برای گفتن نداشت
با نفس عمیقی تنها یک جمله گفت:
بذار حرفهاشو بزنه
_باشه!
همین...
راه افتادم به سمت ساحل
خوب بود که مسیر ساحل مستقیم و بی پیچ و خم بود
وگرنه ممکن بود گم شوم!
قامت ایستاده اش پشت به من و رو به دریا دلم را آب میکرد
چقدر به این تکیه گاه نیاز داشتم
افسوس!
صدای قدمهای کشیده و بی رمقم روی شن ساحل نگاهش را از دریا گرفت و وادارش کرد برگردد
نگاهش زود به شنهای ساحب گره خورد و زیر لب سلام کرد
یک قدم دیگر برداشتم و با فاصله کنارش ایستادم:
سلام
میخواستید حرف بزنید!
_بله...
میخوام!
خیلی فکر کردم باید از کجا شروع کنم؟
از خودم و دلایلم؟
یا از شما و دغدغه هاتون؟
آخرشم رسیدم به اینکه از هیچکدومشون شروع نکنم!
میخوام با اجازه تون از یه سوال شروع کنم!
بپرسم؟
کنجکاو گفتم: بپرسید!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_246 گیج پرسیدم: مگه ساعت چنده؟! _صحت خواب!
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_247
عماد_شما چرا برنمیگردید تهران؟
تا کی میخواید به انزوا ادامه بدید؟
فکر نمیکنید اینکارتون به خانواده تون و به دوستتون صدمه میزنه و زندگیشون رو تحت الشعاع قرار میده؟
بهتر نیست به فکر یه درمان قطعی باشید تا مُسکن؟!
آهی کشیدم: بعید میدونم دیگه درمانی وجود داشته باشه!
گوشه لبش پهنه گونه را شکافت
لبخند از هرنوعش به او می آمد
کج یا صاف نداشت
_پس به نظرتون دردتون بی درمونه!
یعنی هیچکس قبلا ضربه ای ینگین تر از این نخورده و به زندگی برنگشته!
_منظور من این نیست
ممکنه خیلیها خیلی شکستها رو پشت سر گذاشته باشن ولی من در خودم نمیبینم که به این زودی آدمِ یک سال پیشم برگردم
_فکر میکنید چقدر زمان احتیاج دارید؟
فکر میکنید راهش چیه؟
_نمیدونم!
واقعا نمیدونم...
_حالا که نمیدونید نمیخواید بپرسید؟
_اگر شما میدونید بهم بگید!
_من فقط اینو میدونم که رسوبات با شست و شو پاک میشن
آدما وقتی درونشون کدر میشه باید برن دریا!
اشک روی مردمکهایم میلغزید و تصویر امواج درون اشک:
_من ادعایی ندارم!
میدونم این حال بد اثر ارتباط ضعیفه
میدونم باید به خدا برگردم
ولی نمیدونم چقدر طول میکشه!
باید اونقدر برم و بیام تا راهش رو پیدا کنم
من هنوز با خودم کنار نیومدم
با اشتباهاتم
از اون گذشته
شما فرض کنید مشکل توحید و خداشناسی من حل شد و ارتباطم درست
اصلا با خودم کنار اومدم و روحیه م رو له دست آوردم
شما...
گفتن از این نقص برایم خیلی سخت بود
اما باید میگفتم:
شما که بهتر میدونید
من چه شرایط جسمانی و روانی دارم
به نظرتون زندگی کردن با کسی شبیه من عاقلانه ست؟!
تصمیمتون منطقی نیست
اینهمه دختر سالمِ مومن توی این دنیا وجود دارن که...
_اصلا شما تصور کنید من میخوام شما و خودمو باهم نجات بدم
خوبه؟!
لطفا درباره تصمیم من تشکیک نکنید
من مطمئنم
به تمام سختی های این ازدواج مداراها محرومیت ها به همش هم واقفم
من با یه منطقی این تصمیم رو گرفتم نه صرفا بخاطر علاقه
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_248
با کلافگی حرفش را نیمه تمام گذاشتم:
_ولی من نمیتونم مشکلاتم رو با دیگران قسمت کنم و باعث سرخوردگیشون باشم و وجدانم راحت باشه که...
اینبار او کلامم را برید:
_اگر بدونید با جواب نه تون سرخوردگی بیشتری نصیبم میکنید چی؟
من خودم تموم اون سختیها رو میخوام چون در عوضش به گنج ارزشمندی میرسم ولی...
این نه یعنی خلا...
یعنی یه رنج بی پایان
کم آوردم
حالا اشکها جاری شده بود و از سوز وزش باد ساحل رو به خشکی میرفت
تمام وجودم این محبت را میخواست و طلب میکرد
اما وحشت رانده شدن و رها شدن این طلب را اطفا میکرد
مگر یک مرد تا کی میتواند پا به پای بیماری و ضعف من صبوری کند
نمیخواهم بعد از مدتی رنگ پشیمانی و تحمل درون نگاهش از این که هستم ویران ترم کند
این ادعاها توخالی و از سر سرخوشی ست
من از اعتماد به مردها خاطره خوشی ندارم
باید آب پاکی را روی دستش بریزم
باید خیالش را راحت کنم تا عمرش را به پای منی که معلوم نیست بتوانم دوباره سلامتم را بدست بیاورم یا نه هدر ندهد و مرا از غارم به امید بهشت بیرون نکشد و روزی میان جهنم رها نکند
کمی طول کشید تا این جمله از دهانم خارج شد:
اگر بگم نمیتونم شما رو بپذیرم؟
اینکه این علاقه دو طرفه نیست و اصرار شما باعث آزاره...
زبانم از تعجب این جمله ی عجیب به کام چسبیده بود و قلبم از وحشت این دروغ بزرگ درحال جان دادن
نگاهش مثل ستاره درحال سوختن سقوط کرد:
_اونوقت دیگه چیزی نمیتونم بگم!
از تشخیص رگه های بغض درون صدایش چانه ام لرزید
لبم را به دندان گرفتم تا هق هق مزاحمی مداخله نکند
این دل کندن هرچه سریعتر واقع شود بهتر است
_من... من نمیخواستم اذیتتون کنم فقط...
فقط فکر کردم شاید بشه که...
بگذریم
دیگه گفتنش فایده ای نداره
با اجازتون!
زودتر از آنچه تصور میکردم باور کرد!
مگر میشود یک مامور امنیتی اینقدر ساده دروغ ناشیانه ام را باور کرده باشد؟!
صدای قدمهای کشیده و سستش روی خاک ساحل دور و دور تر میشد و اشک از چشمان من قطره قطره نه، فواره فواره بیرون میریخت
گویی قصد رسیدن به امواج دریا را کرده بود
میدانستم از امروز تصویر آن نگاه در حال سقوط تنها تصویر تاریکخانه ذهنم خواهد بود
که با هر چشم بستن به وضوح لحظه ی وقوع در خیالم جان میگیرد
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟!
کاش بتوانم برای این سوال جوابی پیدا کنم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_248 با کلافگی حرفش را نیمه تمام گذاشتم: _ول
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_249
ناگهانی چشم باز کرد
اتاق عرق تاریکی بود
آهی کشید!
هنوز صبح نشده
باز زود بیدار شدم!
خواب طولانی از چشمانش به قهر کوچیده بود
غلتی زد و تلاش کرد بخوابد
نشد!
نگاهی به ساعت گوشی بالای سرش انداخت
چیزی به اذان صبح نمانده بود
بلند شد تا برای نماز شب وضو بگیرد
هوای ایوان سرد بود
بعد از وضو برگشت و کنار همان رختخواب و در تاریکی سجاده باز کرد
مدتی بود که چشمه ی اشکش خشکیده بود!
از همان روزی که او رفت و برایش به اندازه تمام سالهای عمرش گریه کرد
هرچه تلاش میکرد با قطره اشکی خودش را سبک کند نمیشد
نماز اول را تمام کرد و روی سجاده زانو بغل گرفت
نمیخواست با خیالی که درگیر اوست نماز بخواند
نمازهایش را خودش هم نمیپسندید!
پس به چه امیدی آنها را روانه ی عرش میکرد؟
جسم رنجورش روی سجاده بیتوته کرده بود اما در دم مرغ روحش به پرواز درآمده و به دنبال آن طایر قدسی به عوالم بالا سرک میکشید!
چرا به او اعتماد نکردم؟
چرا از خودم راندمش؟
چرا باور کرد؟!
سوال آخر را با درد از خود میپرسید!
از او انتظار دیگری داشت!
توقع نداشت به این راحتی برود و پشت سرش را هم نگاه نکند
در این مدت هربار یحیی به دیدن حره می آمد منتظر بود تا باز بیاید و مثل قبل تقلایی کند!
در همین مدت کوتاه فهمیده بود زندگی بدون عماد برایش جهنم میشود
اگرچه تا آخرین نفس با این میل جنگید اما عاقبت دستهایش را بالا برد
حالا چشم بر هر فداکاری و عاقبت اندیشی بسته، روزی هزار بار آرزوی تقاضای دوباره اش را میکشد
و این دعا ورد زبانش شده!
روزی چند بار آن نامه ی کوتاه و چند خطی را میخواند و اشک میریزد
از خود میپرسد از خدا باید به او رسید یا از او به خدا؟
من بدون او این بال شکسته را نمیتوانم بجنبانم
پرواز از یادم رفته!
صدای اذان که از گلدسته نزدیک ترین مسجد به هوای خنک دم صبح ریخت آه از نهادش بلند شد
یک نماز شب دیگر هم از دست رفت!
بی عشق چگونه از پیله ی مرده پروانه بسازم؟
آهسته زیر لب زمزمه کرد
با بغض:
فال حافظ زدم آن رند غزلخوان هم گفت
زندگی بی تو محال است
تو باید باشی!
...
این روزها بیش از همیشه به تا کِی هایش می اندیشید؟
تا کی انزوا؟
تا کی دیگران را به زحمت انداختن؟
تا کی میان حره و یحیی دیوار فاصله کشیدن؟
اما تصمیم گرفتن برایش سخت بود
بازگشتن برای اطرافیانش به معنای پذیرش شرایط و عادی شدن بود
میترسید از اینکه نتواند عادی باشد
روزها و شبهای سختی را میگذراند
میدانست آن فرصت از دست رفته
میدانست به زودی مادر یحیی که حق مادری بع گردنش دارد سرو سامانی به تنهایی هایش خواهد داد و سر و سامان او را برای همیشه خواهد برد!
با افسوسی که به وسعت عمر نامعلومش به دوش میکشد چطور به میان آدمها برگردد؟!
اما این سوالها و سردرگمی ها آنقدر محال طولانی شدن نداشتند وقتی میوه برادرش برای رسیدن بی تاب شده بود!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_250
در هوای دم غروب روی ایوان مشغول دوختن درز باز شده جیب پالتویش بود که حره با هیجان از پله ها بالا آمد:
_یه خبر دارم فروشی!
توجهی نشان نداد:
_نه پول دارم نه حوصله خبر
ببر جای دیگه
حره سر کج کرد و با لبخند به کودکانه های رفیقش خیره شد:
خوبه همبازی خوبی میشی براش!
مروه سر بلند کرد: چی میگی؟
_یعنی منتظر هیچ خبری نبودی عمه خانوم؟
طولی نکشید که دوهزاری مروه جاافتاد و بعد از مدتها با هیجان خندید: ای جانم راست میگی؟
دختره یا پسر؟
_یه دختر خوشگل!
از سر ذوق خندید: حالا تو از کجا فهمیدی خوشگله؟
حره پشت چشمی نازک کرد:
والا گفتن چشماش شبیه عمه شه لابد بقیشم شبیهه دیگه!
فقط خدا کنه اخلاقش شبیه نباشه!
خوشحال تر از آن بود که کل کل کند
بجایش پرسید:
به نظرت چی بخرم براش؟
واسه فرزانه چشم روشنی چی بگیرم؟
واسه میثمم باید بگیرم چیزی یا نه؟
حره پرسید: یعنی به سلامتی از غار بیرون میای دیگه؟
کوتاه فکر کرد و بعد سر تکان داد:
نمیشه که برادر زاده رو ندید!
اونم وقتی شبیه عمه شه!
یه چند روزی میرم
تو ام میای؟
حره خندید: نه میمونم اینجا !
_پس وسایلتو جمع کن که فردا صبح زود راه میفتیم!
+با چی؟
_با اتوبوس!
+یحیی گفت اگر بخوایم بیایم میاد دنبالمون!
_یعنی یحیی از اونجا بیاد که ما رو ببره؟
مگه خودمون کجیم!
ولش کن نگی بهشا
صبح میریم ترمینال حتما اتوبوس هست
حره سر تکان داد: خیلی خب...
من میرم وسایلا رو جمع کنم
تو ام بیا تو ابنجا نشین تو این سرما سرما میخوری میمونی رو دستمون!
عمه خانوم!
حره کلید واژه ی جدید جهت شوخی پیدا کرده بود و مروه هم از این عنوان ویژه راضی بود!
مولود خوش قدم هنوز رخ ننموده اخم و اندوه از چهره اش زدوده بود و لبخند بر لبش نشانده بود
از همین حالا بی قرار دیدنش بود
از روزی که شنیده بود دیگر صاحب فرزند نخواهد شد علاقه اش به بچه ها بیشتر شده بود!
آنهم بچه ی برادر و خواهرش!
دلش میخواست ساعتها دخترک را در آغوشش بگذارند و او تماشایش کند!
دلش میخواست تنهایی هایش با یک موجود کوچک و جدید پر شود که چیزی از حوادث زندگی اش نمیداند!
علی ای حال فصل پناه گرفتن در سایه دریا به پایان رسیده بود
خودش میدانست بازگشتن به صلاح زندگی اطرافیانش خصوصا حره نیست
به دنبال هرچه که بود، آن را اینجا نیافته بود
با خودش زمزمه کرد:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!
...
دستش را سایبان چشمها کرد و چمدانش را از زیر دست کمک راننده بیرون کشید:
ممنونم
چند قدم برداشت تا به حره رسید: بریم
همین که راه افتادند تلفن حره زنگ خورد
نگاهی به صفحه انداخت و با ذوق گفت: چه حلال زاده ست!
دیگه بذار بگم بیاد دنبالمون!
مروه سر تکان داد:
بابا تا اون بیاد ما تو این سوز یخ زدیم!
الان سوار تاکسی میشیم میریم دیگه بیکار که نیست اینهمه راه بیاد!
حره غر زد: نمیتونم که بهش دروغ بگم بپرسه کجایی چی بگم!
مروه کلافه برای رسیدن به نزدیک ترین تاکسی تقریبا میدوید:
_پس صبر کن تا سوار شیم بعد جواب بده!
انقدم غر نزن!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
رمان #نُتِ_آب 🌊
✍بہ قلمِ #شقایق_آرزه 🍃
#نت_103
هیجان صدایش بالا رفت: جون من اذیت نکن دوربین مخفیه؟!
ریز و بیصدا خندیدم:
_وااا... میگم بریم بیرون دوربین مخفی چیه دیگه...
_از کی تاحالا شما پیشنهاد بیرون میدی یه هفته ست خودتُ قرنطینه کردی جواب سلام مارم نمیدی حالا یه کاره بیرون؟!
_خب حالا اگه ناراحتی ولش کن اصلا بیخود مزاحم شدم...
کاری نداری؟!
_نه بابا... الو.. جون من قطع نکنیا... بگو کی بیام چه ساعتی؟!
لبخندم را خوردم: ساعت پنج خوبه؟!
_هر چی تو بگی... ممنونم مروه... خیلی دلم تنگ شده بود... باور کن متنبه شدم!
دلم از لحنش سوخت... مظلومانه و تسلیم...
آرامتر گفتم: آفرین... حالا که انقدر پسر خوبی هستی یه خبر خوبم برات دارم که همون ساعت پنج عصر میدم... دیگه اگه کاری نداری خداحافظ...
_نه جون من الان بگو... من میمیرم از فضولی...
_خداااحافظ...
قطع کردم و بعد با صدای بلند زدم زیر خنده...
فرزانه تقه ای به در زد که باعث شد ساکت بشوم: اجازه هست ...؟!
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از ضُحی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
رمان #نُتِ_آب 🌊
✍بہ قلمِ #شقایق_آرزه 🍃
#نت_106
_تهدید کنی کلا از خبر خبری نیست!
_اذیت نکن بگو میدونی من کنجکاوم...
_آره میدونم کنجکاو با ف!
باشه... خودت میدونی که من دلم میخواست چند ماهی نامزد باشیم و بیشتر با هم آشنا بشیم...ولی...
چشمهاش برق زد. از همان همیشگی ها: ولی چی؟!
_ولی تو اونقدر اصرار کردی که من کم آوردم...
بخاطر تو... فقط بخاطر تو به حاجسی رو زدم با اینکه خیلی برام سخت بود...
لبخندش پهن تر شد: دست گلت درد نکنه... حالا چی گفت؟!
_هیچی... گفت هرجور صلاحتونه... جهاز تو که حاضره... فقط میمونه آقا دوماد که باید یه جشن کوچیک تدارک ببینه...
صدای خنده اش بلند شد: خیلی کم لطفی کردی واقعا یه شام برای این خبر کمه! اگه تلفنی گفته بودی یه کادویی چیزی برات میگرفتم حالا که انقد زحمت کشیدی یکمش جبران بشه!
غرق لذت اما با ناز گفتم:
همینه دیگه همه جوره شانس آوردی ما کلا خونواده بساز و کم توقعی هستیم...
نگاهش عمیق و عجیب شد: من که همه جوره معترفم!
صدای اذان به موقع از زیر تیغ نگاهش نجاتم داد... فوری بلند شدم: به نوبت بریم یا باهم؟ ممکنه اینجا رو بگیرن دوست دارم نزدیک آبشار بشینیم...
سری تکان داد: باشه من میشینم کیفت رو بذار برو و بیا بعد من میرم...
***
به سختی از بین انبوهی از کیسه های کوچک روی زمین عبور کردم و درحالی که تلاش میکردم لگدشان نکنم خودم را به اتاق رساندم: معصوم... معصومه... اینا رو نمیخواید جمعشون کنید؟!
از اتاق مشترکشان بیرون دوید... تور به دست:
_چشم الان...
آبجی کار خودته ها!
سری تکان دادم: اگه به آبجی بود که اینهمه دبدبه کبکبه نداشت!
وارد اتاقم شدم و روی تخت طاق باز دراز کشیدم...
رفتن به قسمت اول رمان 🍭🍭🍭
https://eitaa.com/dhuhastory/1927
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ضحی واگذار شده است...👇
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗