eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° کنار حوضچه ایستاد و آبی به صورتش زد... متوجه من نبود.. منتظر شدم تا کارش تمام شد... همین که قصد رفتن کرد بر تردیدم غلبه کردم از پشت سرش به حوضچه نزدیک شدم و صدا زدم: _آقای نهاوندی... هول برگشت و فوری گفت: _سلام... _ببخشید من یه سوال ازتون دارم... کمی بی قرار به نظر می رسید پرسیدم: _عجله دارید؟ _بله؟... نه... بفرمایید... _راستش من... نگاهم به سرش بود که مثل همیشه پایین بود و توجهی نمیکرد... دوست داشتم حداقل یک بار مرا ببیند... احساس بدی داشتم از اینکه دوست ندارد به من نگــاه کند... نمیتوانستم حرفم را بزنم... _ببخشید احساس میکنم حواستون نیست... _نه شما بفرمایید... احساس کردم به زحمت تحملم میکند و بی اراده عصبی شدم: _من و این سنگا شباهت خاصی به هم داریم؟ _بله‌؟ نخیر!... _پس چرا وقتی با من صحبت میکنید به اینا نگاه میکنید! دستپاچه گفت: نه من به جای خاصی نگاه نکردم... _پس کلا من هیچی نیستم _نه نفرمایید چه ربطی داره _پس چرا به من بی احترامی میکنید... _نه... از حرص اینکه حتی به اندازه یک نگاه برایش اهمیت ندارم تلخ شدم: به شما یاد ندادن با یه خانوم چجوری باید رفتار کنید؟ دستپاچه اطرافش را جست و گفت: تو رو خدا یواش تر خواهر... نمیدانم چرا آن لحظه آن واژه را به زبان آورد! مدتی بود از زبانش افتاده بود!! انگــار آن لحظه همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا شعله‌ور تر کند... صدایم را بالاتر بردم: چند بار باید بهت توضیح بدم که من خواهرت نیستم... _ببخشید عذر میخوام تو رو خدا یواش تر... _شما یه جوری رفتار میکنید انگــار دارید منو تحمل میکنید توهین تو رفتارتون پیداست... شماها فکر میکنید کی هستید که دیگران رو تحقیر میکنید؟! نرگس با عجله از سنگر بیرون زد و به طرفمان دوید... به محض رسیدن سلامی کرد وبعد رو به من گفت: _چه خبرته تو؟...چی شده؟ بجای من او جواب داد: https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 💕 🔥
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° کنار حوضچه ایستاد و آبی به صورتش زد... متوجه من نبود.. منتظر شدم تا کارش تمام شد... همین که قصد رفتن کرد بر تردیدم غلبه کردم از پشت سرش به حوضچه نزدیک شدم و صدا زدم: _آقای نهاوندی... هول برگشت و فوری گفت: _سلام... _ببخشید من یه سوال ازتون دارم... کمی بی قرار به نظر می رسید پرسیدم: _عجله دارید؟ _بله؟... نه... بفرمایید... _راستش من... نگاهم به سرش بود که مثل همیشه پایین بود و توجهی نمیکرد... دوست داشتم حداقل یک بار مرا ببیند... احساس بدی داشتم از اینکه دوست ندارد به من نگــاه کند... نمیتوانستم حرفم را بزنم... _ببخشید احساس میکنم حواستون نیست... _نه شما بفرمایید... احساس کردم به زحمت تحملم میکند و بی اراده عصبی شدم: _من و این سنگا شباهت خاصی به هم داریم؟ _بله‌؟ نخیر!... _پس چرا وقتی با من صحبت میکنید به اینا نگاه میکنید! دستپاچه گفت: نه من به جای خاصی نگاه نکردم... _پس کلا من هیچی نیستم _نه نفرمایید چه ربطی داره _پس چرا به من بی احترامی میکنید... _نه... از حرص اینکه حتی به اندازه یک نگاه برایش اهمیت ندارم تلخ شدم: به شما یاد ندادن با یه خانوم چجوری باید رفتار کنید؟ دستپاچه اطرافش را جست و گفت: تو رو خدا یواش تر خواهر... نمیدانم چرا آن لحظه آن واژه را به زبان آورد! مدتی بود از زبانش افتاده بود!! انگــار آن لحظه همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا شعله‌ور تر کند... صدایم را بالاتر بردم: چند بار باید بهت توضیح بدم که من خواهرت نیستم... _ببخشید عذر میخوام تو رو خدا یواش تر... _شما یه جوری رفتار میکنید انگــار دارید منو تحمل میکنید توهین تو رفتارتون پیداست... شماها فکر میکنید کی هستید که دیگران رو تحقیر میکنید؟! نرگس با عجله از سنگر بیرون زد و به طرفمان دوید... به محض رسیدن سلامی کرد وبعد رو به من گفت: _چه خبرته تو؟...چی شده؟ بجای من او جواب داد: https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 💕 🔥
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ رمان 🌊 ✍بہ قلمِ 🍃 هیجان صدایش بالا رفت: جون من اذیت نکن دوربین مخفیه؟! ریز و بیصدا خندیدم: _وااا... میگم بریم بیرون دوربین مخفی چیه دیگه... _از کی تاحالا شما پیشنهاد بیرون میدی یه هفته ست خودتُ قرنطینه کردی جواب سلام مارم نمیدی حالا یه کاره بیرون؟! _خب حالا اگه ناراحتی ولش کن اصلا بیخود مزاحم شدم... کاری نداری؟! _نه بابا... الو.. جون من قطع نکنیا... بگو کی بیام چه ساعتی؟! لبخندم را خوردم: ساعت پنج خوبه؟! _هر چی تو بگی... ممنونم مروه... خیلی دلم تنگ شده بود... باور کن متنبه شدم! دلم از لحنش سوخت... مظلومانه و تسلیم... آرامتر گفتم: آفرین... حالا که انقدر پسر خوبی هستی یه خبر خوبم برات دارم که همون ساعت پنج عصر میدم... دیگه اگه کاری نداری خداحافظ... _نه جون من الان بگو... من میمیرم از فضولی... _خداااحافظ... قطع کردم و بعد با صدای بلند زدم زیر خنده... فرزانه تقه ای به در زد که باعث شد ساکت بشوم: اجازه هست ...؟! 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از ضُحی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ رمان 🌊 ✍بہ قلمِ 🍃 _تهدید کنی کلا از خبر خبری نیست! _اذیت نکن بگو میدونی من کنجکاوم... _آره میدونم کنجکاو با ف! باشه... خودت میدونی که من دلم میخواست چند ماهی نامزد باشیم و بیشتر با هم آشنا بشیم...ولی... چشمهاش برق زد. از همان همیشگی ها: ولی چی؟! _ولی تو اونقدر اصرار کردی که من کم آوردم... بخاطر تو... فقط بخاطر تو به حاجسی رو زدم با اینکه خیلی برام سخت بود... لبخندش پهن تر شد: دست گلت درد نکنه... حالا چی گفت؟! _هیچی... گفت هرجور صلاحتونه... جهاز تو که حاضره... فقط میمونه آقا دوماد که باید یه جشن کوچیک تدارک ببینه... صدای خنده اش بلند شد: خیلی کم لطفی کردی واقعا یه شام برای این خبر کمه! اگه تلفنی گفته بودی یه کادویی چیزی برات میگرفتم حالا که انقد زحمت کشیدی یکمش جبران بشه! غرق لذت اما با ناز گفتم: همینه دیگه همه جوره شانس آوردی ما کلا خونواده بساز و کم توقعی هستیم... نگاهش عمیق و عجیب شد: من که همه جوره معترفم! صدای اذان به موقع از زیر تیغ نگاهش نجاتم داد... فوری بلند شدم: به نوبت بریم یا باهم؟ ممکنه اینجا رو بگیرن دوست دارم نزدیک آبشار بشینیم... سری تکان داد: باشه من میشینم کیفت رو بذار برو و بیا بعد من میرم... *** به سختی از بین انبوهی از کیسه های کوچک روی زمین عبور کردم و درحالی که تلاش میکردم لگدشان نکنم خودم را به اتاق رساندم: معصوم... معصومه... اینا رو نمیخواید جمعشون کنید؟! از اتاق مشترکشان بیرون دوید... تور به دست: _چشم الان... آبجی کار خودته ها! سری تکان دادم: اگه به آبجی بود که اینهمه دبدبه کبکبه نداشت! وارد اتاقم شدم و روی تخت طاق باز دراز کشیدم... رفتن به قسمت اول رمان 🍭🍭🍭 https://eitaa.com/dhuhastory/1927 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ضحی واگذار شده است...👇 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗