eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشین را سر جای همیشگی جا دادم و پیاده شدم سوز هوا پوست را سوزن سوزن می‌کرد و به سرخی می‌انداخت با یک دست شال گردن بافتم را روی بینی و لب نگه داشتم و با دست دیگر چادرم را مهار کردم که در دست باد به رقص نیاید قفل کیفم را با همان دستی که بند چادر بود فشردم تا باز شد و سوییچ را داخلش سراندم. وارد ساختمان دانشکده شدم دیرتر از آن بود که بشود چای خورد. اولین کلاس این ترم بود و نمیخواستم دیر برسم و بدعادتشان کنم فوري رفتم دفتر و امضای حضور زدم و بعد یک راست رفتم سر کلاس پشت در نفسی تازه کردم و بعد تقه ای زدم سر و صدا که خوابید آرام دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم بی نگاه از مقابل جمعیت گذشتم و کیفم را روی میز گذاشتم نگاه اول را ایستاده به جمعیت انداختم و دفترم را از کیف بیرون کشیدم عینک به چشم زدم و نگاهی به دفتر انداختم رو کردم به دانشجوها: _خب... سلام قاضیان هستم استاد این درس دوباره چشمی توی کلاس چرخاندم و اینبار نسبت دانشجوهای پسر و دختر و البته طیف‌شان دستم آمد شمرده تر گفتم: _کلاس شما با من... نگاهی به سربرگ کاغذ پرینت شده انداختم و از رو خواندم: مبانی آوا شناسیه همه در سکوت فقط سر تکان میدادند... گرهی میان ابروهایم افتاد: _مبانی آوا شناسیه نه گفتار درمانی چرا صامتن همه تولید آوا رو هم باید کار کنیم؟! صدای خنده‌ی بلند اما کوتاهی پیچید و بعد دختر ریزنقشی با صدای نازک و کشدارش به حرف آمد: _ استاد ماشاالله جذبه تون ما رو گرفته! تک به تک اسامی را می‌خواندم و با چهره ها مطابقت می‌دادم _سمیرا وحیدی _بله بعد از خواندن آخرین اسم دوباره بین جمعیت چشم چرخاندم همه‌ی چهره ها با اسم ثبت شده بود بجز... یک چهره‌ی جدید بی نام انتهای کلاس سمت چپ... کنار پنجره نور افتاده بود توی صورتش ولی چهره قابل تشخیص بود.گفتم: _ جناب اسم شما تو لیست من نیست. مطمئنید با من کلاس دارید؟! بدون اینکه زحمت جابه‌جا شدن به خودش بدهد منتظر شد تا پسر بغل دستی توضیح بدهد: _ببخشید استاد...ایشون رفیق منه... مهمانه چشم ریز کردم و دقیق تر نگاهش کردم او هم کاملا مستقیم و بی‌تفاوت خیره شده بود به من به راحتی می‌شد فهمید که هم سن و سال دانشجوهای ترم یکی این کلاس نیست. حتی از خود من هم بزرگتر به نظر می‌رسید. دوباره لب باز کردم: ولي ما مهمان نمیپذیریم سر کلاس... بحث خیلی تخصصیه... کمی جابه‌جا شد و بالاخره صدایش را شنیدم: _یعنی از حضورتون مرخص بشم؟! تُن صدا قوی و محکم بود به دور از شتاب و استرس... به حدی محکم و متین جمله اش را ادا کرد که ملاحظه‌ی سن و شانش را واجب دیدم: _خواهش میکنم این بار که تشریف آوردید و راحت باشید... اما بچه ها از جلسه بعد مهمان همراهتون نباشه... کلاس هرچی خلوت تر باشه بهتره... ولی سر کلاس بعدی...🙊 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 💕بخشی از رمان قدیمی تاریکخانه که حالا با اسم جدید( )توی کانال دوممون درحال ارساله😍
ماشین را سر جای همیشگی جا دادم و پیاده شدم سوز هوا پوست را سوزن سوزن می‌کرد و به سرخی می‌انداخت با یک دست شال گردن بافتم را روی بینی و لب نگه داشتم و با دست دیگر چادرم را مهار کردم که در دست باد به رقص نیاید قفل کیفم را با همان دستی که بند چادر بود فشردم تا باز شد و سوییچ را داخلش سراندم. وارد ساختمان دانشکده شدم دیرتر از آن بود که بشود چای خورد. اولین کلاس این ترم بود و نمیخواستم دیر برسم و بدعادتشان کنم فوري رفتم دفتر و امضای حضور زدم و بعد یک راست رفتم سر کلاس پشت در نفسی تازه کردم و بعد تقه ای زدم سر و صدا که خوابید آرام دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم بی نگاه از مقابل جمعیت گذشتم و کیفم را روی میز گذاشتم نگاه اول را ایستاده به جمعیت انداختم و دفترم را از کیف بیرون کشیدم عینک به چشم زدم و نگاهی به دفتر انداختم رو کردم به دانشجوها: _خب... سلام قاضیان هستم استاد این درس دوباره چشمی توی کلاس چرخاندم و اینبار نسبت دانشجوهای پسر و دختر و البته طیف‌شان دستم آمد شمرده تر گفتم: _کلاس شما با من... نگاهی به سربرگ کاغذ پرینت شده انداختم و از رو خواندم: مبانی آوا شناسیه همه در سکوت فقط سر تکان میدادند... گرهی میان ابروهایم افتاد: _مبانی آوا شناسیه نه گفتار درمانی چرا صامتن همه تولید آوا رو هم باید کار کنیم؟! صدای خنده‌ی بلند اما کوتاهی پیچید و بعد دختر ریزنقشی با صدای نازک و کشدارش به حرف آمد: _ استاد ماشاالله جذبه تون ما رو گرفته! تک به تک اسامی را می‌خواندم و با چهره ها مطابقت می‌دادم _سمیرا وحیدی _بله بعد از خواندن آخرین اسم دوباره بین جمعیت چشم چرخاندم همه‌ی چهره ها با اسم ثبت شده بود بجز... یک چهره‌ی جدید بی نام انتهای کلاس سمت چپ... کنار پنجره نور افتاده بود توی صورتش ولی چهره قابل تشخیص بود.گفتم: _ جناب اسم شما تو لیست من نیست. مطمئنید با من کلاس دارید؟! بدون اینکه زحمت جابه‌جا شدن به خودش بدهد منتظر شد تا پسر بغل دستی توضیح بدهد: _ببخشید استاد...ایشون رفیق منه... مهمانه چشم ریز کردم و دقیق تر نگاهش کردم او هم کاملا مستقیم و بی‌تفاوت خیره شده بود به من به راحتی می‌شد فهمید که هم سن و سال دانشجوهای ترم یکی این کلاس نیست. حتی از خود من هم بزرگتر به نظر می‌رسید. دوباره لب باز کردم: ولي ما مهمان نمیپذیریم سر کلاس... بحث خیلی تخصصیه... کمی جابه‌جا شد و بالاخره صدایش را شنیدم: _یعنی از حضورتون مرخص بشم؟! تُن صدا قوی و محکم بود به دور از شتاب و استرس... به حدی محکم و متین جمله اش را ادا کرد که ملاحظه‌ی سن و شانش را واجب دیدم: _خواهش میکنم این بار که تشریف آوردید و راحت باشید... اما بچه ها از جلسه بعد مهمان همراهتون نباشه... کلاس هرچی خلوت تر باشه بهتره... ولی سر کلاس بعدی...🙊 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 💕بخشی از رمان قدیمی تاریکخانه که حالا با اسم جدید( )توی کانال دوممون درحال ارساله😍
نت آب.pdf
379.3K
•♥️• چند قسمت اول رمان 👆 رمان آخر خانوم شین الف که الان با ویرایش جدید داره منتشر میشه اینجا میتونید ادامه ش رو بخونید😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 🍃🍃🍃
نت آب.pdf
379.3K
•♥️• چند قسمت اول رمان 👆 رمان آخر خانوم شین الف که الان با ویرایش جدید داره منتشر میشه اینجا میتونید ادامه ش رو بخونید😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 🍃🍃🍃
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ رمان 🌊 ✍بہ قلمِ 🍃 هیجان صدایش بالا رفت: جون من اذیت نکن دوربین مخفیه؟! ریز و بیصدا خندیدم: _وااا... میگم بریم بیرون دوربین مخفی چیه دیگه... _از کی تاحالا شما پیشنهاد بیرون میدی یه هفته ست خودتُ قرنطینه کردی جواب سلام مارم نمیدی حالا یه کاره بیرون؟! _خب حالا اگه ناراحتی ولش کن اصلا بیخود مزاحم شدم... کاری نداری؟! _نه بابا... الو.. جون من قطع نکنیا... بگو کی بیام چه ساعتی؟! لبخندم را خوردم: ساعت پنج خوبه؟! _هر چی تو بگی... ممنونم مروه... خیلی دلم تنگ شده بود... باور کن متنبه شدم! دلم از لحنش سوخت... مظلومانه و تسلیم... آرامتر گفتم: آفرین... حالا که انقدر پسر خوبی هستی یه خبر خوبم برات دارم که همون ساعت پنج عصر میدم... دیگه اگه کاری نداری خداحافظ... _نه جون من الان بگو... من میمیرم از فضولی... _خداااحافظ... قطع کردم و بعد با صدای بلند زدم زیر خنده... فرزانه تقه ای به در زد که باعث شد ساکت بشوم: اجازه هست ...؟! 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از ضُحی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ رمان 🌊 ✍بہ قلمِ 🍃 _تهدید کنی کلا از خبر خبری نیست! _اذیت نکن بگو میدونی من کنجکاوم... _آره میدونم کنجکاو با ف! باشه... خودت میدونی که من دلم میخواست چند ماهی نامزد باشیم و بیشتر با هم آشنا بشیم...ولی... چشمهاش برق زد. از همان همیشگی ها: ولی چی؟! _ولی تو اونقدر اصرار کردی که من کم آوردم... بخاطر تو... فقط بخاطر تو به حاجسی رو زدم با اینکه خیلی برام سخت بود... لبخندش پهن تر شد: دست گلت درد نکنه... حالا چی گفت؟! _هیچی... گفت هرجور صلاحتونه... جهاز تو که حاضره... فقط میمونه آقا دوماد که باید یه جشن کوچیک تدارک ببینه... صدای خنده اش بلند شد: خیلی کم لطفی کردی واقعا یه شام برای این خبر کمه! اگه تلفنی گفته بودی یه کادویی چیزی برات میگرفتم حالا که انقد زحمت کشیدی یکمش جبران بشه! غرق لذت اما با ناز گفتم: همینه دیگه همه جوره شانس آوردی ما کلا خونواده بساز و کم توقعی هستیم... نگاهش عمیق و عجیب شد: من که همه جوره معترفم! صدای اذان به موقع از زیر تیغ نگاهش نجاتم داد... فوری بلند شدم: به نوبت بریم یا باهم؟ ممکنه اینجا رو بگیرن دوست دارم نزدیک آبشار بشینیم... سری تکان داد: باشه من میشینم کیفت رو بذار برو و بیا بعد من میرم... *** به سختی از بین انبوهی از کیسه های کوچک روی زمین عبور کردم و درحالی که تلاش میکردم لگدشان نکنم خودم را به اتاق رساندم: معصوم... معصومه... اینا رو نمیخواید جمعشون کنید؟! از اتاق مشترکشان بیرون دوید... تور به دست: _چشم الان... آبجی کار خودته ها! سری تکان دادم: اگه به آبجی بود که اینهمه دبدبه کبکبه نداشت! وارد اتاقم شدم و روی تخت طاق باز دراز کشیدم... رفتن به قسمت اول رمان 🍭🍭🍭 https://eitaa.com/dhuhastory/1927 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ضحی واگذار شده است...👇 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗