🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_242
پیش از آنکه فرصت کنم لبخند از سر خوشحالی ام را قورت دهم در به ضرب باز شد و قامت شوخ و شنگش در چارچوب نمایان!
شادابی اش میگفت بناست مرا به صرف خیاری دعوت کند!
خیاری که در ابتدا شیرینی گوشتش زیر زبان مینشیند و در نهایت تلخی انتهایش کام را مکدر میکند
و این همان خبری ست که پشت لبهای خندانش پنهان کرده
یک قدم دیگر برداشت و در آغوشم کشید
عمیق نفس کشیدم
همین چند روز دوری برای این حجم دلتنگی کافی بود؟!
آهسته گفتم:
سلام
چه بی خبر اومدی!
همانطور که سرش روی شانه ام بود با ته خنده ای شناور در صدا نجوا کرد:
_و علیکم السلام
از دیدنم در پوست خودت نمیگنجیا!
از آغوشش بیرون آمدم
نگاهم را به چشمان شوخ و سیاهش دوختم و صادقانه اعتراف کردم:
متاسفانه بله...
از ته دل خندید:
_خب پس یه بغل دیگه بده
دوباره در آغوشش جای گرفتم و اینبار پرسیدم:
_شیری یا روباه؟!
باز خندید
خنده های مکررش میگفت چه اندازه خوشحال است:
_چی بگم والا!
دوباره از آغوشش بیرون آمدم:
_یعنی چی چی بگم یالا توضیح بده بدون حاشیه!
چند قدم دور شد و چادرش را از سر برداشت:
_بابا هیچی یه صیغه خوندیم بیشتر آشنا شیم...
با جیغ خفیفی حمله ور شدم و با مشت شانه هایش را نوازش دادم:
_بدجنس این هیچیه؟
چی شد؟
تو که گفتی نمیخوام و...
خنده های از ته دلش ادامه داشت:
_بابا چکار کنم طرف منو از رو برد!
هرچی گفتم نه نگفت...
دیگه بهونه ای نموند
لبخند روی لبم پهنتر شد:
_حقیقتا دیوونه ای!
خب بسلامتی!
پس...
پس تو اینجا چکار میکنی؟
چجوری میخواید آشنا شید تو که باز برگشتی ور دل من؟!
شایدم اومدی واسه خداحافظی؟
و این همان ته مانده تلخ خیار بود
که گمان نمیکردم به این زودی ناچار به خوردنش شوم
حره باید میرفت
دیر و زود رفتنی شده بود و زندگی من هم انگار با همان سرعت به روزهای خاکستری خود نزدیک میشد!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗