فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #36 نگاهم به کتابم بود و گوشم به حرفهای کتایون با مادرش: خب من
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#37
در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی اما ملموس ژانت میشدم
و البته به رو نمی آوردم
مثلا اینکه ژانت جدیدا کمی روی لباس پوشیدنش حساس شده و با وجودی که تابستون هنوز در جریانه لباس های بلند استفاده میکنه و حتما کلاه رو در دستور کار تیپش قرار میده در حالی که پارسال چنین چیزی در ظاهرش دیده نمیشد
یا اینکه چند مدتیه کالباس که غذای مورد علاقه ش بوده توی یخچال دیده نمیشه!
گاهی هم سوال هایی میپرسید که برحدسهام صحه میگذاشت اما سعی میکردم دخالت نکنم
روز سه شنبه آزمایشگاه رو با هماهنگی فاکتور گرفتم و از دانشگاه یکسر به خونه برگشتم تا مواد لازم برای جشنم رو مهیا کنم
با حوصله هرچه تمامتر برنج رو آبکش کردم و خورشی که موادش دیشب آماده شده بود رو بار گذاشتم
بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم
شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید
دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم
برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذا ها کشیدم
روی پا بند نبودم!
ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم
لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم
حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد
برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن
ژانت با دیدنم سوتی زد: چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم
لبخندی زدم:
سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون
و با دست به قابلمه ها اشاره کردم
کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد: نه بابا
چه خبره مگه؟
_عیده
_عید؟! کدوم عید اینوقت سا
فکری کرد و باز ابرو بلند کرد: آها
حتما یه عید دینیه
وایسا ببینم کدوم...
به چهره متفکرش خندیدم:
زیاد فسفر نسوزون
غدیر...
ژانت سری تکون داد: پس که اینطور
حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟
_امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا
_چرا؟
_برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید!
همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده
اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامه
راجع بهش که حرف زدیم
ژانت سری تکون داد: آره
حالا کی حاضر میشه این غذا؟
_دیگه حاضره تقریبا
یکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم
بعد میام میکشم بخوریم
...
بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم رو توی دست گرفتم
چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم
ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: چیه؟
به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکی
ولی مثل هر سال سختمه
کلا خیلی کم زنگ میزنم
معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه!
_به نظرم زیادی سخت میگیری!
_میدونم
ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شده
یکم سخته شکستنش
_زنگ بزن
_بذار زنگ بزنم به رضوان
احتمالا امشب پیش همن
میگم گوشی رو بده بهشون
اینجوری راحتترم
ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد
_چه خبره؟
همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد
دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد
با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم: الو سلام
+سلام خوبی؟
عیدت مبارک
_عید توام مبارک
صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه
+جات خالی جمعمون جمعه
تو چکار میکنی؟
آهی کشیدم: ای منم هستم دیگه
عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟
_خوبن الحمدلله
_از بقیه چه خبر؟
آهسته تر گفت: بقیه یعنی مامانت اینا؟
_زهرمار
پاشو گوشی رو بده به رضا
_وا خب زنگ بزن به خودش
_کاری که گفتمو بکن
_خب حالا! صبر کن
رضا داداش بیا
ضحی ست...
رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید:
سلام آبجی
عیدت مبارک
با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم:
سلام داداش
خوبی؟
عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟
_خوبیم الحمدلله
از احوال پرسیای زود به زود شما!
_شرمنده بس که سرم شلوغه!
_کی این درس تو تموم میشه برگردیی
آرومتر گفت:
بخدا دل مامان و آقاجون واست یه ذره شده
من که دیگه هیچی!
بغضم رو آروم فرو دادم و گفتم:
یه دو ترمی مونده فعلا
_خب چرا لج میکنی
حالا کو تا این دو ترم تموم شه
یه سر بیا و برگرد
چند روزه!
میدونی که پرواز طولانی واسه قلب بابا ضرر داره وگرنه ما می اومدیم!
مثل همیشه ناچار شدم بحث رو عوض کنم:
ول کن این حرفا رو
تو هنوزم دوماد نشدی؟
پسر سن و سالی ازت گذشته چکار داری میکنی
من فکر میکردم وقتی برگردم بچه تم بتونم ببینم!
خندید!
مثل همیشه شیرین و خواهر کش:
این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟
باشه
مثل همیشه حرف حرف توئه
اونی ام که کوتاه میاد من
بزرگتری دیگه
ولو یه دقیقه
پر شده بودم از بغض
بی هوا گفتم:
_دورت بگردم
گرفته گفت: دور از جونت
ببین خودتم...
نگذاشتم ادامه بده:
داداش بی زحمت گوشی رو بده آقاجون
_چشم
فوضولی موقوف!
پشت تلفن صدای حرف زدنش با بابا می اومد و من باز آماده گریه میشدم
دست خودم نبود که تا صداش رو میشنیدم اشکهام سرازیر میشد
بالاخره صدای مهربون و محکمش توی گوشی پیچید:
سلام باباجون
خوبی؟ عیدت مبارک
پشت هم نفس عمیق کشیدم تا گریه رو مهار کنم اما نمیشد:
سلام حاج آقا دورت بگردم الهی
عیدت مبارک
_دور از جونت بابا
ترک وطن کردی؟
نمیخوای قبل مردن بیای باباتو ببینی؟
گریه بی صدام شدت گرفت
هیچ حواسم به بچه ها نبود:
بابا این چه حرفیه ان شاالله هزار سال زنده باشی
_اینا که تعارفه
بابا جون شاید تا سال دیگه عمر من به دنیا نبود
نمیخوای برگردی یه سر بهمون بزنی؟
با پشت دست اشکهام رو گرفتم:
این چه حرفیه
شما که بهتر میدونید من چقدر دلتنگتونم
ولی دیگه چیزی نمونده
تا آخر زمستون تمومه ان شاالله
_باشه
ما که اینهمه تحمل کردیم
اگر عمر کفاف داد شیش ماه دیگه ام روش
_الهی من دورت بگردم
مواظب خودتون باشید
بابا میشه گوشی رو بدید به... مامان؟!
_باشه بابا
مواظب خودت باش
از من خداحافظ
_خداحافظتون
نگاهم برگشت سمت بچه ها که با بهت تماشام میکردن و صورتم رو پاک کردم
تا صدای سلام محکم و کوتاه مامان توی تلفن پیچید از هیجان قیام کردم!
بچه ها هم به تبعیت از من
به سختی گفتم:
سلام
عیدتون مبارک
_عید تو هم مبارک
خوبی؟
خوشحال از همین احوال پرسی کوتاه گفتم: ممنون خوبم
شما خوبید؟
_خوبیم الحمدلله
نمیدونستم دیگه چی بگم
ناچار پرسیدم: اون ادکلنی که فرستادم
راضی بودید ازش؟
_آره ولی حالا واجب نبود تو خرج بیفتی!
_خواهش میکنم
دستمم درد نمیکنه!
_خیلی خب دستت درد نکنه
شارژت تموم نشه
ناامید از بی حوصلگیش گفتم: نه تموم نمیشه
مواظب خودتون باشید
فعلا خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و سر جام نشستم
ژانت فوری گفت: اه هیچی نفهمیدم!
با همون حال گرفته زدم زیر خنده: همون بهتر که نفهمیدی!
کتایون فوری گفت: جدی جدی مامانت اصلا نگفت کی میای و اینا!
_نه بابا همین سلام علیکشم به افتخار عید بود!
_چرا آخه؟
تا کی میخواد قهر بمونه؟
_قهر که نیست سرسنگینه
مامانمم مثل خودم یکم مغروره
نمیتونه آشتی کنه!
_خب تو پیش قدم شو که اینهمه ادعات میشه
هی هم اخلاق در خانواده به من درس میدادی!
_من که پیش قدم میشم اما تزم این بود که یه مدت دور شم تا آبا از آسیاب بیفته بعد برم از دلش در بیارم
ولی انگار این دوریه اوضاع رو بدتر کرده
از یه طرفم میبینی بابام دلتنگه
گیر کردم
_خب یه سر برو ایران ببینشون
_میبینی که چه وضعی دارم یه روز مرخصی رو هم به زور میگیرم این ترم و ترم بعدی خیلی فشرده ست
باید خوب بخونم بلکه تموم بشه بتونم برگردم
ولی واسه برگشتنم استرس دارم
نمیدونم بعدش چی میشه
هم دلم تنگ شده هم دوری نامانوسم کرده!
حالا فعلا لازم نیست غصه شو بخوریم شیش ماهی وقت دارم خودمو آماده کنم
دمنوش زعفران دم کردم برم بریزم بخوریم!
...
روی مبل تک نفره پذیرایی مشغول تایپ گزارش کار روز جمعه بودم که ژانت با فاصله کنارم روی مبل بغلی نشست:
امروز دانشگاه نرفته بودی؟!
_نه
چهار شنبه ها کلاس ندارم این ترم
چطور؟!
+هیچی همینجوری
میگم
ممنون بابت غذای دیشب
خیلی خوشمزه بود
اسمش چی بود؟!
+قیمه دیگه
البته بابت غذا از من نباید تشکر کنی از صاحب سفره باید تشکر کنی البته اگر دلت میخواد که تشکر کنی!
+منظورت چیه؟
چشم از صفحه لپ تاپ گرفتم:
من اون غذا رو به نیت پخته بودم و نذر بود
برای امام علی
پس غذا متعلق به ایشونه
اگر ایشون نبود دیشب غذا نمیپختم پس درواقع غذای دیشب رو مهمون ایشون بودی
حالا اگه دلت میخواد تشکر کن!
انگار سر حرفی که روی دلش بود خوب باز شده بود که فوری گفت:
_تو حرفای جدیدی میزنی ضحی اصلا گیجم کردی
هیچوقت تابحال چنین چیزایی نشنیده بودم!
توی این مدت کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی...
از همه عجیب تر همین اعتقاد به وجود امامه
و حاضر بودنش
درکش خیلی سخته!
نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم:
ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی!
+اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن
_ولی به نظر من احساسات و توهمات به کمک عقل کاملا قابل تشخیص هستن
درسته که عقلانیت و منطق مهمترین دلایل پذیرش هر چیزی هستن اما از احساسات حقیقی هم نباید غافل شد
یادته روز اول چی گفتم؟
گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست
محبت، عامل محرک و تدوام دهنده ست
خودت هم الان اعتراف کردی که من از منطق و استدلال اسلام کم نگفتم
من تمام منطق ولایت رو، که کامل ترین منطق در توجیه هدف خلقته
براتون کامل شرح دادم
من شیش ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟!
این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت
نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند:
من میخوام بیشتر آشنا بشم
تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سند های تاریخی، مستند ها کتاب ها
همه رو چک کردم
ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد
که هست ولی...
یکم غریب و جدیده
دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم
دستش رو گرفتم: عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم
اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه
+میدونم
ممنون که جواب میدی
نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد:
اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟!
نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم:
یه جورایی
بارگاهه... مزار
ما بهش میگیم حرم
+مزار کی؟! کجاست؟
_مزار امام علی
توی نجف یکی از شهر های عراق*
دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ
ناباور لب زد: بازهم علی!
دوباره چشم دوخت به من:
چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم
شاید ذهنم حساس شده!
سری تکون دادم:
چی بگم
میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم!
لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: چای میخوری؟!
سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت:
عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟!
کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم
چند ثانیه نگاهش کردم
ندانسته چه دعای قشنگی کرد
دلش خواست زائر باشه!
همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه...
همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: اره دارم
برو توی درایو D پوشه اول...
پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره
پوشه شماره ۳ رو باز کن
همش عکسای حرم امیرالمومنینه
مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید
کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت:
سلام
ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟
کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم
اینهمه زنگ زدم جوابم که نمید!
هینی کشید: ببخشید کتی
یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای!
امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم
گوشیمم تو اتاقه
بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم
کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟!
ژانت با من و من جواب داد:
خب خواستم استراحت کنم
من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم!
کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت:
توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟!
ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: هیچی
ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین!
+خب چه عکسی؟!
احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم:
بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین!
بجمب چای یخ میشه...
کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس
من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم:
خب ببینم کجایی؟!
صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: ببین
این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن
کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی
_این عکسا همشون اینترنتی ان
من خودم عکسی از اینجا ندارم
یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت
با ذوق مضاعفی گفت:
+مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟!
آهی کشیدم: خیلی سال پیش
+خب... چجور جاییه؟!
_آرامش محض
اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته
انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته
+پدر... پس تو هم حسّش میکنی!
_چی رو؟
+حس پدرانگی
این شخصیت به من حس پدرانگی میده
_اینکه فقط حس نیست
امام واقعا پدره برای امت
_ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم
+امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک!
چه برسه به آدمها
قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید و لطیف ژانت فعلا مسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت و روزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشد
هم براش خوشحال بودم و هم نگران
مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه
اما واکنش کتایون از همه جالبتر بود
سکوت... و سکوت!... و سکوت!!....
***
دستی به پیراهن بلند و مشکی رنگم کشیدم و از کمد بیرونش کشیدم
با روسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش و به دنبال اتو سراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم
ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید:
گفتی دقیقا کی شروع میشه؟!
اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم:
فردا شب شب اوله
روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم
پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدم
روی تک صندلی پشت میز نشست: خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست
پس چرا از روز اول شروع میکنید به عزاداری؟!
+خب این یک سنته
ائمه ما اینطور عزاداری میکردن و ما هم به تاسی از اونها همین کار رو میکنیم
_خب چرا اینکارو میکردن؟!
_روایاتی هست که میگه قلب امام زمان در عزای این واقعه از شب اول غمگین میشه و به تاسی از اون ما هم تحت تاثیر قرار میگیریم
قبلا هم گفته بودم که قلب امام زمان نسبت به قلوب مومنین مثل قطب مغناطیسیه که مدار ایجاد میکنه و به هر چیز توجه کنه قلوب مومنین هم بهش توجه پیدا میکنه
ولی شاید یکی از فلسفه هاش هم این باشه که ما باید قبل از رسیدن اون روز عزاداری کنیم که بفهمیم باید قبل از رسیدن به حادثه ای شبیه عاشورا کاری کرد
پیراهن رو به چوب زدم و بجاش روسری رو روی بالش پهن کردم
کتایون ماگ بدست توی درگاه در ایستاد:
_شما بحث کردنتون تمومی نداره؟!
بابا حوصله م سر رفت!
مثل همیشه با بی تفاوتی تلاش میکرد بحث رو متوقف کنه
انگار شنیدن این حرفها رو دوست نداشت
مثل همیشه به روی خودم نیاوردم:
_باز تنها تنها؟!
دستت مو برمیداره دو تا فنجونم واسه ما بریزی؟!
_غر نزن ننجون
کافی رو کانتره
آبجوشم که تو چای ساز هست... خب پاشو بریز بخور!
بابا یکمم با من حرف بزنید!
مثلا اومدم هم خونه شما شدم که از تنهایی دربیام
صبح تا شب بحثو کش میدید و تو سر و کله ی هم میزنید!
پس کی تموم میشه ابن بحث دامنه دار شما؟!
ژانت متعجب رو به کتی گفت:
_واقعا عجیبه که تو هیچ کنجکاوی نسبت به دونستن بیشتر نداری!
+ژانت واقعا دل خجسته ای داری
بیا برو بگیر بخواب تو کی تا این وقت شب بیدار بودی؟!
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:
_خب خوابم نمیاد!
میگم ضحی
تو گفتی چند شب دیگه میری به مسجد نیویورک درسته؟!
+آره
چطور؟!
_خب
گفتم اگر اشکالی نداره...
منم همراهت بیام
چشمهای کتایون گرد شد از تعجب: بری مسجد؟! چی میگی واسه خودت؟!
_مگه چیه خب میخوام ببینم چجور جاییه و توش چکار میکنن
میخوام ببینم مسلمونها چطور دعا میکنن و عزاداری چه شکلیه
مگه ایرادی داره؟!
لبخندی زدم: نه عزیزم چه ایرادی داره
با ذوق گفت: یعنی میتونم بیام؟!
_اره... چرا نتونی
کتایون پرسید: مگه غیر مسلمان میتونه وارد مسجد بشه؟!
_جز کافر و مشرک بقیه میتونن وارد مسجد بشن
یعنی همه پیروان ادیان الهی
ژانت با حسرت گفت: یعنی کتی نمیتونه بیاد؟!
کتایون مثل انبار باروت شعله کشید: ژانت چرا من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی؟!
من خدا رو نفی نمیکنم فقط شک دارم همین!
شونه بالا انداخت: خب چه فرقی میکنه
_خیلی فرق میکنه
بعدم حالا کی خواست بیاد که براش مهم باشه راهش میدن یا نه!
همونطور شعله ور از اتاق خارج شد و من بلند و با خنده گفتم:
_البته ژانت کسانی مثل کتایون کافر محسوب نمیشن چون در کلام تصدیقش نمیکنن و اگر بخوان میتونن وارد این اماکن بشن
اما به هر حال کتی که همچین قصدی نداره پس بحث کردن هم درباره ش بی مورده!
به بحث خودمون برسیم بهتره
...
جلوی آینه روسریم رو روی سر تنظیم میکردم و گوشه چشمی هم به ژانت که با روسری مشکی رنگی که بهش داده بودم کلنجار میرفت داشتم
کتایون نگاهش رو از کتابی که مشغول مطالعه اش بود گرفت و به تصویر در حال تلاش ژانت توی آینه داد:
آفرین
خانجون خوبی شدی!
واقعا نمیفهممت ژانت!
چجوری میتونی بری به جایی که تو رو همینطوری که هستی قبول نداره و مجبورت میکنه تغییر شکل بدی!
ژانت به طرف کتی برگشت:
به نظر من که کاملا منطقیه که یک جا آداب خاص خودش رو داشته باشه و آدمها ملزم به رعایتش باشن
و این تحمیل نیست همونطور که خیلی از مشاغل یونیفرم دارن
اتفاقا به نظر من این کار معقولیه کمک میکنه تمام حواس و تمرکز انسان معطوف دعا و نیایش بشه به هر حال مسجد جاییه که مردم برای دعا به اونجا میرن نه چیز دیگه!
یک قدم به سمت ژانت برداشتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم
همونطور که روسریش رو با گیره های توی دستم محکم میکردم لبخندی زدم:
درسته!
لبخندی زد و به خودش توی آینه خیره شد:
به نظرت بهم میاد؟!
+به نظر من به تو خیلی میاد
ولی درکل اینکه حجاب بهت بیاد یا نیاد اونقدر موضوعیت نداره
همیشه ظاهر جدید تا مدتی نامانوسه ولی بعد طوری بهش عادت میکنی که انگار از ابتدا همین بوده
تجربتا میگم!
کتایون متعجب گفت:
یعنی ژانت واقعا روت میشه با این ظاهر تو خیابون راه بری؟!
_آره پس ضحی چطور میتونه؟
وقتی اون میتونه حتما منم میتونم
زیر لب غر زد: ولی کاش اینجا هم یه کشور مسلمون بود و همه حجاب داشتن
اینجوری راحتتر بود!
+البته که اینجوری راحتتره ولی یادت نره درباره توان روحی تحمل سرزنش چی گفتم
اینم یه چالشه که فرصت رشد فراهم میکنه
پس چندان بدم نیست
همیشه نیمه پر لیوان رو ببین
با من تکرار کرد: زاویه دید خیلی مهمه
و بعد لبخند زد
جلوی آینه چرخی زد و دستی به پیراهنش کشید: به نظرت کوتاه نیست؟
و نگاهی به پیراهن من انداخت
گفتم:
_نه خیلی...
خوبه...
_پس بریم؟!
سر تکون دادم که کتایون از جاش بلند شد
سوالی نگاهش کردیم و اون رو به ژانت جواب داد:
تو مغزت از کار افتاده ولی مغز من هنوز کار میکنه!
با این قیافه کجا میخواید برید این وقت شب
باور کن پلیس دستگیرتون میکنه به عنوان تروریست!
سوییچش رو از روی جا سوییچی برداشت:
_میرسونمتون دم در منتظر میشم تا برگردید
سوییشرتش رو پوشید و کتابش رو هم برداشت
ژانت شاکی گفت:
نخیر زنای داعشی روبنده دارن ولی ما نداریم
مگر اینکه مریض باشن و بیخود بهمون گیر بدن!
مگه لباس مشکی پوشیدن جرمه؟!
با ته خنده ای از کل کل جذابشون رو به کتی گفتم: راضی به زحمت نیستیم مادمازل
فکر کردی اینوقت شب تا اونجا پیاده میریم؟!
خب تاکسی میگیریم دیگه
_خب ماشین که هست تنها بمونم خونه چکار
بذار بیام یکم عادی سازی کنم براتون!
...
توی ماشین کتایون مدام به ژانت اعتراض میکرد اما ژانت اعتنا نمیکرد
از اون که ناامید شد رو به من توپید:
این بچه یتیمو بردی جایی که اشکشو دربیارن؟!
مریضی تو؟!
ژانت با همون صدای گرفته نالید: فارسی حرف نزنید!
لبخندم رو خوردم و گفتم:
بابا مگه من گفتم بیاد
خودت که شاهد بودی خودش خواست
بعدم چرا لوس بازی درمیاری!
گریه تاحالا کی رو کشته؟!
من به اندازه موهای سرت این روضه ها رو شنیدم و گریه کردم
میبینی که صحیح و سالم در خدمتتم
ژانت بینیش رو بالا کشید: کتی اذیتش نکن
من خودم باهاش رفتم
اتفاقا امشب خیلی حالم خوب شد
تا حالا با گریه انقدر سبک نشده بودم
کاش تو هم اومده بودی و میدیدی چه حس خوبی داره
پوزخندی زد: حتما
سومین شبی بود که زحمت میکشید و ما رو تا مسجد میرسوند و یک ساعتی دم در توی ماشین منتظر میشد تا برگردیم
من هم اصراری به تغییر وضعیت نداشتم اما ژانت که انگار چیزهای جدیدی میدید و دلش میخواست دوستش رو هم وارد دنیای ناشناخته ها کنه مدام و به هر طریق بهش اصرار میکرد یک شب همراه ما به مسجد بیاد اما کتایون زیر بار نمیرفت
ژانت دوباره سکوت ماشین رو شکست:
کتایون تو بی مورد سرزنشم میکنی
امشب اونجا درباره یه بچه ی کوچیک حرف میزدن که چطور کشته شده
خب معلومه که با شنیدنش آدم گریه میکنه تو هم اگر بودی حتما گریه ت میگرفت
_خب آدم چرا باید حتما بشنوه؟!
چرا باید بره جایی که اشکش رو دربیارن؟!
مگه خودمون تو این دنیا کم مصیبت داریم که یکمم بابت مصائب تاریخ گریه کنیم؟
گفتم:
_خیلی حقایق تلخن و شاید اشکمون رو در بیارن اما ما از دونستنشون فرار نمیکنیم چون مهمن و باید بدونیم
این از اون دست آگاهی هاست
ما بی دلیل خودمون رو شکنجه نمیکنیم
این گریه کلی حکمت داره
فکر میکنم قبلا راجع بهش حرف زدیم
حالا اگر میخوای خودتو بزنی به اون راه راحت باش!
ژانت سرش رو جلو آورد و بین صندلی من و کتی نگه داشت: کتایون
بیا یه شب با ما بیا
باور کن یه تجربه متفاوته
اینو از من قبول کن!
خیلی جای خاصیه
به تجربه ش می ارزه
مگه میخوای چکار کنی تهش یه روسری سرت میکنی دیگه
یه شبه همش!
تا چیزی رو تجربه نکنی که نمیتونی ما رو سرزنش کنی
جواب کتایون سکوت بود و سکوت...
آروم به ژانت اشاره کردم اصرار نکنه و با اشاره به ظرف های نذری روی صندلی عقب بحث رو عوض کردم:
امشب مسجد نذری داشت
یعنی از امشب تا شب عاشورا نذری دارن
ببخشید که نتونستم برات غذا بگیرم
ولی همینو سه تایی میخوریم به نظرم کافیه
ژانت هم سر تکون داد:
آره من الان دیدم توش پر برنج و همون غذایی که
_قیمه
_آره همونه
خیلی زیاده یه دونه ش برای یه نفر اونم شام! باهم میخوریم
کتایون بی اونکه چشم از جلو بگیره بی تفاوت گفت: لازم نیست خونه کنسرو داریم
اگر غذای گرم بخوام می خرم خودم
ژانت دلخور گفت:
پولتو به رخ ما نکش کسی نگفت نمیتونی غذا بخری!
کتایون مثل همیشه نگران دلخوری ژانت از آینه نگاهی بهش انداخت:
چه ربطی داره دیوونه
_همش خودتو لوس میکنی
میگم این غذا زیاده دیگه!
بی نمک...
_خیلی خب بابا
یکم میخورم
بی خیال!
فوری ام قاطی میکنه واسه آدم!
لبخند محوی زدم و نگاهم رو به خیابان نم خورده دادم
باز پاییز زود شروع شد!
کپی مجاز🦋
اینستاگرام
https://instagram.com/shin_alef_official?igshid=bqnda3ccs7ry
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAEqkD75BmgrtSeKTpA
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
∞♥∞
✍ #پای_درس_دل 🌸
#تسبیح حضرت زهرا علیها السلام بعداز
#نماز خیلی اثر دارد و ڪارهای نابسامان
زندگی ما را سامان میدهد. اگـر ڪارت
گره خورده، #تسبیححضــرتزهرا(س)
را بگو، تا ڪارگشایی کند.
پیامبـــر اڪرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم
آن را به حضــرت زهـــرا علیها السلام
تعلــیم داد، تا در #اموردنیوی دخترش
گشایشی پیدا شود.
💠 #آیتاللهناصری
#والپیپر
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️همسرم، من جای قبرم را در مزار شهدای کرمان مشخص کردهام ...قبر من ساده باشد مثل دوستان شهیدم. بر آن کلمه سرباز قاسم سلیمانی بنویسید نه عبارتهای عنواندار.
▪️(بخشی از وصیت نامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی)
🎬 توضیحات استاد #رائفی_پور پیرامون طوفان توییتری بمناسبت سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی مهندس
#HERO
#برای_سرباز
#مرد_میدان
📆🕰 پنجشنبه ١١ دی ماه ساعت ٢٣ تا ١:٣٠ بامداد
📆🕰 جمعه ١٢ دی ماه ساعت ٢١ تا ٢٤
∞♥∞
#آیههایعشق 🌱
░الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله ░
وقتش نشده دلمون♡ برا #خدا بره ؟!
#حدید ۱۶
#والپیپر
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#آیههایعشق 🍃
░ وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ
وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَىٰ░
#انسان جز از #تلاش خودش بهره نمیبرد
و بالاخره تلاشش دیده میشود
#نجم ۳۹_۴۰ 🍂
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
اللّهُمَّ مَنْ أوی إِلی مَأویً
فَأنْتَ مَأوای . . .
-خدایا هرکس به ماوائی
گراید و تویی ماوای من !
🦋قنوتامامحسین |ع|
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
پیغمبراعاشقبودند...
توچندنفرادوستداریتودنیا؟
کہبہتوهیچربطیندارن؟!عمیق...
براشوناشکمیریزۍ؟
بہهمونمقدارمیتونیامامزمانتوبفھمے(:
#یکدقیقهمطالبناب🌱
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #37 در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#38
***
ضربه ای به در سرویس خورده شد و بعد صدای بم ژانت از پشت در رسید:
بجمب دیگه دیر شد الان شروع میشه!!
_دارم وضو میگیرم
الان میام
در رو باز کردم و خارج شدم
ژانت آماده و منتظر روی تک مبل نشسته بود: بجمب دیگه!
لبخندی زدم: باشه بابا
امشب مراسم طولانی تره نگران نباش
نگاهش رو به تصویرم توی آینه داد و با حسرت گفت: واقعا امشب شب آخره؟!
_امشب شب عاشوراست
یعنی شب شهادت
و فردا روز عاشورا
احتمالا مسجد فردا شب رو هم مراسم بگیره ولی بعدش رو دیگه بعید میدونم
سری تکون داد و رو به کتایون که غرق سکوت و تفکر با سوییچش بازی میکرد دست تکون داد: کتی
میشنوی؟!
امشب شب آخره ها!
مطمئنی نمیای؟
با یک دم عمیق سر بلند کرد:
ها؟! چی گفتی؟!
ژانت با گردن کج دوباره جملاتش رو تکرار کرد
سری به نشانه نمیدانم تکان داد: بدم نمیاد بیام ببینم اونجا چکار میکنن!
به قول تو تجربه اس دیگه
اگر حجاب اجباری نبود می اومدم
دوباره با اشاره به ژانت فهماندم اصرار نکنه و گفتم: خب بریم؟!
از جاش بلند شد: آره بریم
قبل از اینکه از در خارج بشیم دل ژانت طاقت نیاورد و یکبار دیگه خواهش کرد:
حالا اگر یه شب روسری سرت کنی مگه چی میشه؟!
دلم میخواد امشب با ما بیای
کتایون که انگار کنجکاوی امانش رو بریده بود و دنبال جایی میگشت تا بار تصمیمش رو زمین بگذاره فوری گفت:
فقط بخاطر تو ژانت!
بعد رو به من گفت:
حتما باید روسری باشه؟! نمیشه کلاه سر کنم؟!
نگاهی به پالتوی چرم قهوه ای نسبتا بلند و شالوار جینش انداختم انداختم:
کلاه که... نه...
البته بخاطر خودت میگم زیادی متفاوت باشی اذیت میشی
میخوای یه شال بهت بدم همینجوری سر کن
سر تکون داد: آره از روسری بهتره
دوباره به اتاق برگشتم و شال مشکی بافتی براش آوردم
شال رو دور گردنش انداخت و از در بیرون رفت
...
ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و اینبار هر سه پیاده شدیم
با اکراه شال رو روی سرش کشید و به طرف در ورودی راه افتادیم
همین که از در رد شدیم بوی اسپند به مشاممون خورد و ژانت با بهت گفت: چقدرررر امشب شلوغه!
_امشب مهمترین شبه
حیاط مسجد پر از آدمهایی بود که همه با لباس یک دست مشکی دسته دسته به کارهای مختلف مشغول بودن
صحنه جالبی بود
اینکه محبت به یک نفر اینهمه انسان رو روزها درگیر خودش کنه تا برای کسانی که نمیشناسن، غذا آماده کنن و به خدمت مشغول باشن
کمی جلوتر قدم برداشتم و جلوی تکیه چای ایستادم
دو لیوان چای با لیوان کاغذی برداشتم و به طرفشون برگشتم
هر دو چای رو گرفتن و یکی هم برای خودم برداشتم
تشکری از جوان کم سن و سالی که چای میریخت کردم و به قدم زدن به سمت داخل ساختمان مسجد ادامه دادیم
نگاه ژانت روی کتیبه های دیوار میچرخید که چشمش به پرده بزرگ و جدیدی خورد که قبلا ندیده بود و مثل همیشه پرسید: روی اون چی نوشته؟!
_نوشته "هل من ناصرٍ ینصرنی؟!"
_خب یعنی چی؟!
_این جمله امام حسینه
یعنی "آیا کسی هست که مرا یاری کند؟!"
این جمله رو امام رو به تاریخ گفته
_خب ما چطور میتونیم بهش کمک کنیم؟!
_ما الان داریم بهش کمک میکنیم در حد توانمون
چشمهاش گرد شد و من باز توضیح دادم:
_عزاداری برای امام یه کمکیه که از ما برمیاد
چون هدفی که ایشون داشت برای ما محقق میشه؛
یادته که گفتم امام حسین یک مکتب انسان سازی بنا کرده با این حرکت
که انسانها رو رشد بده
خب ما الان وارد این مکتب شدیم
و از طرفی با پیوستن به این خیل عزاداران در ایجاد اون موج خبری اجتماعی که منجر به افزایش آگاهی عمومی میشه هم سهیم میشیم به زعم خودمون
اینکه آدمها از خودشون بپرسن اینا برای چی اینجا جمع شدن و چیکار میکنن؟
و بعد بیان و ببینن و بشناسن
همونطور که برای خودت جالب شد
لبخندی زد: چه جالب!
وارد قسمت بانوان مسجد شدیم و جایی کنج دیوار سه نفره به ردیف نشستیم
ژانت دستی به ریشه های کتیبه ای که بالای سرش نصب بود کشید و گفت:
اینو خیلی دوست دارم خیلی خوشرنگه
نگاهی بهش انداختم: این پرچم روی قبر امامه
با تعجب نگاهش بین من و پرچم چرخید
توضیح دادم:
_چون شرایط زیارت برای همه فراهم نیست
هر ساله پرچمی که روی سنگ قبر ائمه در حرمشون کشیده میشه رو تعویض میکنن و پرچم قبلی رو به جاهای مختلف میبرن یا هدیه میدن
این پرچمم اومده اینجا
نگاهش دوباره روی پرچم ثابت موند:
یعنی این قبلا روی قبر امام حسین بوده؟
توی کربلا؟!
_آره
کتایون لبخند محوی زد و آهسته گفت: خیلی عجیبه این کارتون واقعا
حالا یه پرچم قبلا یه جایی بوده مگه چیزی از اونجا با خودش حمل میکنه که زیارتش میکنید؟!
اونم بعد چند سال!!
_یادگاری میدونی چیه؟
وقتی کسی رو دوست داری هر چیزی که از اون بهت برسه رو هم دوست داری
حتی اگر یک قرابت هرچقدر کوچیک داشته باشه
مهم نیس سنگ مزار چی داره یا این پرچم الان از اون سنگ چی به همراه داره مهم اینه که من عاشق حسینم و این پرچم منسوب به اونه
و حداقل یکبار به مزارش نزدیک شده
فکر کن الان یه یادگاری از مادرت داشتی که از همون زمان تولدت اینجا جا مونده بود
مثلا یه پیراهن
خب مادرت ۲۵ سال پیش اون پیراهن رو تن کرده الان که دیگه نه بوی مادرت رو داره و نه حضور مادرت رو باعث میشه
نگهش میداشتی یانه؟!
تازه ما اعتقاد داریم همین نزدیکی به مزار امام و حرم کلی اثرات معنوی داره
ولی سطحی ترین درک ازش همون بود که گفتم که کاملا هم قابل لمسه
اینو ژانت که توی دلش محبتی نسبت به اون آقا داره حس کرد
دیدی چی پرسید؟
گفت یعنی این یه روزی به مزار امام حسین نزدیک بوده؟!
عشق به حسین محدود به ادیان و فرق نیست
هر کسی ازش بشنوه و بی غرض بهش نگاه کنه عاشقش میشه
نگاهم به ژانت افتاد که بی صدا به این تنها داشته از حبیبش دست میکشید و انگار در دل با صاحب این عُلقه حرف میزد
اونقدر غرق بود که اینبار حتی به فارسی حرف زدن ما اعتراضی نکرد!
...
چراغها روشن شد و مثل همیشه با دست اشک از صورتم گرفتم
ژانت با چشم توی صورت کتایون گشت و رد اشک رو پیدا کرد
و بعد پیروزمندانه لبخند زد:
دیدی گفتم تو هم گریه میکنی!
_حالا چیه انگار چه کشفی کرده
خب معلومه دو ساعت تمام اینطور سوزناک از درد و رنج یه عده میگه
سنگ که نیستم معلومه گریه م میگیره!
دستی به چشمهام کشیدم:
_ولی همین رقت قلب هم غنیمته
گناه قلب رو سخت میکنه
من خوب یادمه سالهایی رو که تمام ده شب محرم حتی یک قطره اشک هم از چشمم نمی افتاد
انگار سنگ شده بودم!
اشک هم یه رزقه
یه رزق پر از راز
میگن لحظه ای که بر مصیبت امام حسین اشک میریزی لحظه ایه که به تو توجه میکنه!
دستی که ظرف نذری رو مقابلم گذاشت فرصت ادای جمله بعدی رو ازم گرفت
نگاهم به چهره ملیح دختر نوجوانی که به نظر اندونزیایی الاصل می اومد افتاد و با لبخند تشکر کردم
ژانت آروم پرسید:
من هنوز نمیفهمم واقعا لازم نیست ما هیچ پولی بابت این غذها بدیم؟!
لبخندم در اومد:
_نه عزیزم نذری رایگانه
تو میتونی مثلا کمک کنی به تهیه نذری ولی کسی پولی معادل غذا ازت نمیگیره
میبینی که ما اینهمه شب غذا گرفتیم و کسی پولی ازمون نگرفت
_پس پول اینهمه غذا از کجا میاد؟
_عمدتا مردمیه
مردم با سهم های کم و زیاد کمک میکنن و این غذاها پخته میشه و یه بخشیش به عزادارها و یه بخشیش هم به نیازمندا داده میشه
نگاهش رو به ظرف غذا داد و آروم زیر لب گفت: چقدر قشنگ
همه با هم کمک میکنن و غذا درست میکنن و به بقیه میدن
مثل یه خانواده
چقدر آدم از بودن تو این فضاها لذت میبره و دیگه احساس تنهایی نمیکنه
به همه غذا میدن؟
بدون هیچ شرطی؟
_میبینی که
خود ما الان نمونه بارز طیف های مختلفیم
اصلا کسی اینجا از تو پرسید مسلمانی یا نه؟!
نگاهش رو از من گرفت و به کتایون که ساکت و صامت به ظرف خیره شده بود داد:
تو فکری؟!
_نه
چیزی نیست
بریم؟!
سر تکون دادم: بریم!
...
توی راه برگشت از کتایون پرسیدم:
به چی فکر میکردی؟!
_من؟!
_آره دیگه پس کی؟
_داشتم فکر میکردم چطور شد که اومدم همچین جایی
راستی یه سوال
چطور انقدر عمیق از مصیبتهای یک اتفاق نقل میکنید و با این شدت گریه میکنید و بعد که تموم میشه انگار نه انگار خیلی عادی پا میشید میرید خونه هاتون؟!
_خودت که دیدی
این غم غمی نیست که روی دل بمونه
این دیگه از اسراره که چطور سبک میشه اما میشه
به محضی که مراسم عزاداری تموم میشه انگار برعکس بجای اندوه یه بهجت خاصی وجودت رو میگیره
این گریه از اون گریه های کرخت کننده و سردردآور نیست
واقعا حالت رو خوب میکنه
جنسش فرق داره با گریه ناشی از حسرت یا درد
خودتم امشب دیدی که با وجودی که عمیق ترین درد های انسانی به تصویر کشیده شد و شنیدیم بعدش اثری از اون تکدر تو وجودمون نموند و الان حالمون خوبه
انگار اون غم فقط مال همون لحظه ست که تو اشک بریزی و ارتباط برقرار بشه
نمیخوان که اذیتت کنن!
_ارتباط؟!
_آره دیگه
پس چرا میایم اینجا برای مصائب یکی دیگه گریه میکنیم؟
میخوایم باهاش ارتباط بگیریم!
_چرا؟
_چون اون باب الله الواسعه ست
ما رو راحت به خدا میرسونه
چراغ هدایته
کار امام همینه دیگه
سری تکون داد و با سکوتش ختم جلسه رو اعلام کرد!
...
روزهای آخر تابستان بود و اولین روز تعطیل بعد از شبهای عزاداری؛
ژانت کنارم نشسته بود و گوشیش رو با کابل به لپ تاپم متصل کرده بود
تند تند تمام محتویات پوشه عکسهای حرم و نوحه ها رو از لپتاپ توی گوشیش کپی میکرد و درباره هر کدوم سوالاتی میپرسید
کتایون هم بیحوصله کافی میکسش رو میخورد و اطلس مصورش رو ورق میزد
انگار فقط محض رفع بیکاری!
ژانت برای بار دهم در دقیقه صدام کرد
سرم رو از روی جزوه بلند کردم: جانم؟
ش_اینجا چرا انقدر خاصه؟!
حتی توی عکس هم یه حس خاصی به آدم القا میکنه
جدا از اینکه طراحی و معماری خیلی جذابی داره، یه خیره کنندگی خاصی هم داره!
لبخندی زدم:
تو که میدونی جواب من چیه چرا میپرسی!
اینجا خاص ترین جای دنیاست
مهمترین اتفاق هستی اینجا افتاده
مدفن یکی از خاص ترین آدمای دنیاست!
میخواستی هیچ جذابیتی نداشته باشه؟!
لبش رو به دندون گرفت و بی دلیل دستش رو توی موهاش چرخوند
دنبال چیزی بود که پیدا نمیکرد
یقین...
دوباره پرسید: تو گفتی قبلا رفتی اینجا؟!
_آره یه بار
خیلی سال پیش
پونزده سالم بود
اونموقع ها پدرم اینا چند سال یه بار میرفتن ولی بچه ها رو نمیبردن
دیگه پونزده سالمون که شد بردنمون
بعدشم دیگه
من اصراری به رفتن نکردم!
_چرا؟ سفر قبلی خوش نگذشته بود؟!
_چرا
یه تجربه غیر قابل وصف بود
ولی سه سال فاصله و تغییرات فکری که مدام از فضاهای مختلف جهت میگرفت، باعث شد دیگه سنخیتی با اون فضا نداشته باشم
من دلم به اون خوشی های کوچولو و مکرر خوش بود دلم نمیخواست از دستشون بدم
مثل کسی که تا حلقوم غرق عسله ولی نمیچشه که مزه آبنبات قیچی رو درک کنه!
چه میشه کرد
حالا هم...
احساس میکنم بخاطر اون کفران نعمت توفیق زیارت ازم سلب شده
سالهاست دلتنگشم ولی دیگه قسمتم نمیشه!
_چرا؟
خب برو کی جلوتو گرفته
_میدونی شرایط گاهی طوری کنار هم مرتب میشن که یه اتفاق نشد بشه
من سه ساله درباره این زیارت این حال رو دارم
هر سال اربعین نیت میکنم که برم
ولی هرسال مشکلات تحصیلیم بیشتر میشه و هیچ جوره نمیتونم
چه میشه کرد!
گیج پرسید:
_اربعین؟!
یادم افتاد هیچ توضیحی دراین باره بهش ندادم!
چه غفلت بزرگی!
نگاهم دوباره برگشت روی چشمهای پر از علامت سوالش
_خب...
اینم یه زیارته ولی یکم خاصتر
وقتی کسی از دنیا میره ما روز سوم و هفتم و چهلم و بعدها سالگرد درگذشتش رو یادبود میگیریم
اربعین یعنی همون روز چهلم شهادت امام حسینه
که از ابتدا سنت زیارتش در این روز پایه گذاری شده
و بعد ها توسط ائمه مکررا توصیه شده که در اربعین شهادت امام حسین به زیارت مزارش در کربلا برید
تا جایی که حتی امام حسن عسکری(ع) در روایتی یکی از پنج علامت مومن رو زیارت اربعین نقل میکنن!
خب این سرّی بود که چندان کسی ازش سر در نمی اورد تا این چند سال اخیر که این زیارت همه گیر شد و یک اتفاق عجیب افتاد
یک تعامل بی سابقه شکل گرفت، یک فرهنگ متفاوت ساخته شد!
_متوجه منظورت نمیشم مگه چه اتفاقی افتاد؟ میشه دقیقتر توضیح بدی
_ببین...
در روایت هست که اگر این زیارت اربعین رو با پای پیاده بری ثواب خیلی خیلی زیادی داره
_چرا؟
_برای همزاد پنداری با خانواده امام حسین که در اسارت این مسیر رو پیاده رفتن، و دلایل دیگه که الان توضیح میدم
این یه سنت معمول بود که بیشتر، مردم همون منطقه عراق و کمتر مردم بقیه بلاد اسلامی این مسیر نجف تا کربلا رو این ایام پیاده طی طریق میکردن که مشرف بشن برای زیارت
حالا کم کم حول این اتفاق فرهنگش هم شکل گرفت که مثلا مردم بومی برای این مسیری که زائرا طی میکردن یه غذایی فراهم میکردن توی جاده میگذاشتن که گرسنه نمونن
چون اون زمان حکومت ها به هیچ وجه موافق این تحرکات نبودن و به شدت منع میکردن زائرا از راه های فرعی میرفتن و این تعامل به این شکل وجود داشت و حالا بعد از ساقط شدن صدام و حزب بعث که دیگه مانعی نبود این نوع زیارت رونق گرفت و این تعلقاتش هم حفظ شد
یعنی موکب های بین راهی برای خدمت به زائرها، فراهم کردن جای خواب و غذا و امکانات رفاهی بهداشتی و اینها شکل گرفت
به صورت نذر
یعنی مردم بومی اونجا، کاملا خودجوش و با هزینه شخصی، غذا تهیه میکنن چادر یا سازه فراهم میکنن که زائرها بین راه استراحت کنن و تغذیه کنن و برن برای زیارت اربعین
کاملا رایگان و بخاطر امام حسین
خب تو فکر کن چنین فرهنگی بدون هیچ پشتوانه ای شکل گرفت
اما توی این سالهای اخیر به شکل عجیب و غریبی اقبال به این نوع زیارت زیاد شد و عجیبتر این که این ظرفیت هم به همون اندازه رشد کرد!
یعنی تصور کن الان چندین ساله، بزرگترین اجتماع بشری در اربعین توی عراق، که یه کشور جنگ زده، درگیر با داعش و فقیره، رخ میده
چیزی حدود ۲۵ میلیون نفدجمعیت!
که با اختلاف در صدر تجمعات جهانیه
و توی این کشور، مردم توی این مدت ده پونزده روزه برای ۲۵ میلیون نفر متوسط برای هر فرد هفت هشت وعده غذایی تهیه میکنن!
و کلی میان وعده!
و اونجا هیچ وقت غذا کم نمیاد همیشه فراوونیه!
هیچ حاکمیتی به صورت جدی هیچ کمکی به این جریان نمیکنه
۹۹ درصد مردمیه
و ۹۰ درصد تامین کننده ها هم خانواده های عراقی ان!
باقیشم موکبای ایرانی و بقیه کشورها...
ولی عمده ماجرا با خود مردم عراقه
مردمی که واقعا وضع مالی و امکانات جالبی ندارن، کشورشون هنوز بعد از حمله آمریکا برق درست و حسابی نداره آب لوله کشی بدردبخور ندارن آب لیوانی میخرن برای این مسیر توزیع میکنن!
از درآمدشون سالانه کنار میگذارن که توی این مدت بتونن از زائرا پذیرایی کنن
خب چرا؟!
این فرهنگ از کجا اومد؟!
فقط به عشق حسین
هر کسی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده
زیبا ترین صحنه های تعامل انسانی توی اربعین دیده میشه
فکر کن یه مسیر ۷۰، ۸۰ کیلومتری، تماما پره از موکبهایی که یا غذا یا چای یا میان وعده طبخ میکنن و تحویل میدن تقریبا ۲۴ ساعته!
بعضی هاشون جای خواب و سرویس بهداشتی دارن که زائرا استراحت کنن چون معمولا پیاده روی این مسیر دو تا سه روز طول میکشه
حتی کسایی که موکب ندارن توی مسیر با یه سینی پذیرایی میکنن
مثلا طرف میگفت من راننده تاکسی ام، روزانه یه بخشی از درآمدم رو میذارم کنار که تو اربعین چند روز غذای نذری بدم
فکر کن هر روز از درآمدت برای یه کاری بذاری کنار
یعنی خیلی برات مهمه!
میخوام بگم این اعتقاد که همه باید به زائر حسین خدمت کنیم تا به چشم حسین بیایم، درجریانه
هیچ کس هیچ کس رو نمیشناسه اونجا
موکب دارا زائرا از نژادای مختلف ادیان و مذاهب مختلف جمع شدن فقط تلاش میکنن به هم خدمت کنن
مهربانی در سطح عالی اونجا دیده میشه
دعوایی نیست
حتی اگر مشکلی پیش بیاد همه به احترام اون مزور گذشت میکنن
این آقا کیه و چی داره که خود این آدما بی هیچ عامل کنترل کننده ای بخاطرش ادب میکنن و نه تنها با هم دعوا ندارن بلکه خیلی هم به هم محبت میکنن!
آدمایی که اصلا همو نمیشناسن!
جای دیگه همو ببینن شاید جواب سلام همم ندن انقدر که تفاوت وجود داره بینشون
هر جور کمکی که فکرش رو بکنی توی این مسیر هست
موکبایی هست که خیاطا با چرخهایی که خودشون آوردن کوله های پاره شده ی مردم رو میدوزن
یا دندون پزشکهایی که خودشون یونیت و مواد میارن و زائرا و بومیها رو مداوا میکنن!
_رایگان؟!
_تمام این مسیر همه خدمات رایگانه
هیچ پولی توی این مسیر مبادله نمیشه جز پول کرایه ماشین اونم خیلیا هستن نذرش رو دارن و رایگان انجام میدن
چشمهاش از تعجب گرد شده بود:
اینا رو جدی میگی؟!
یعنی اتفاق به این عجیبی و به این پرجمعیتی توی دنیا می افته
پس چرا هیچ خبری ازش نیست چرا ما چیزی درموردش نشنیدیم
_برای ما هم خیلی عجیبه که پوشش رسانه ای غرب از این واقعه تقریبا صفره!
شبکه هایی که مراسم پرتاب گوجه و جشن بالش رو پوشش و بازتاب میدن، درباره این تعاون بی سابقه که ناب ترین پدیده بشری در انسانیت و اخلاقه با این وسعت و حجم، هیچ خبری تولید نمیکنن!
سکوت محض...
یعنی هیچ جای تامل نداره که ۲۵ میلیون آدم کجا میرن و چکار میکنن؟!
اونم توی چه شرایطی
این کشور درگیر جنگ با داعش بوده امنیت چندانی هم نداشته
تازه دوساله الحمدلله پاکسازی شده و امنیت برقراره سالهای پیش اینطوری نبود حتی خطر وجود داشت ولی باز مردم میرفتن
خب چرا
مگه چه جذابیتی داره؟
چه جذابیتی داره هوای گرم و خشک عراق و پیاده روی تو کویر زیر آفتاب با لباس مشکی و یه کوله سنگین حداقل یک هفته خواب نصفه نیمه بهداشت اندک، چون امکانات چندانی وجود نداره
ولی چرا مردم با این حجم استقبال میکنن؟
و هر کس میره حتما سال بعدش رو هم میره با وجود همه سختی ها
برای همینم جمعیت رو به افزایشه
تازه اونایی که رفتن انقدر بهشون خوش گذشته که تلاش میکنن بقیه رو هم با خودشون ببرن!
چی داره این فضا که زائر از راحتی و امکانات نسبی خودش دل میکنه و میزبان حاضره از جیب خرج کنه غذا بپزه بده به غریبه هایی که فقط یه وجه اشتراک دارن، همه زائر امام حسینن
تصور کن یه جایی هست که اینهمه آدم با این سطح از محبت بیست روز توش در حال رفت و آمدن
چقدر دیدن اون فضا میتونه جذابیت داشته باشه؟
چقدر نفس کشیدن توی اون فضا حال آدم رو خوب میکنه؟
اونقدر این تعامل زیبا و مملو از محبته که زبان از توصیفش قاصره؛
اونجا دم موکبا کسایی رو میبینی که سن و سالی ازشون گذشته یا حتی شیخ یه عشیره ان
خب قبلا گفتم تو سیستم عشیره ای شیخ عشیره احترام عجیبی داره با یه نماینده مجلس برابری میکنه به لحاظ قدرت و جایگاه برای مردم
یه همچین کسی بیست شب وایمیسته دم موکب چای میده
یا حتی پای زائرا رو توی موکب ماساژ میده
عمدا
میخواد خدمت کنه به زائر امام حسین
اون آدم اگر یه جای دیگه ببیندت شاید اصلا نگاهتم نکنه
ولی توی اون فضا اصلا مهم نیست کی هستی چه رتبه اجتماعی چه موقعیت کاری و مالی و چه خانواده و نسبی داری
همه مثل هم کنار هم با یه پتو تو دو متر جا میخوابن
هیچ تفاوتی نیست
شان فقط یکیه و اون زائر و خادم امام حسینه
خیلیا حتی وسعشون نمیرسه غذا بدن ولی بیکارم نمیشینن یه کاری میکنن!
یکی میبینی سر راه وایساده یه جعبه دستمال کاغذی دستشه هر کس لازم داره برداره!
یکی واکس دستشه میگه بیاید کفشاتونو واکس بزنم
بچه های بومی رو میبینی، عطر دستشونه میزنن به دستت
یکی تو موکبا میچرخه پای زائرا رو مشت و مال میده!
اصلا زیبا تر از این فضایی توی زندگیم درک نکردم من
یه جورایی تقابل صد درصد با دنیاییه که توش محبوس شدیم
تو دنیایی که اصالت با پوله، یهو اهمیت پول کنار میره
نه تنها کسی از کسی پولی نمیگیره تازه از جیب برای هم خرج میکنن!
تو دنیایی که اصالت با امکانات و رفاه هرچه بیشتره، یهو کلی آدم میزنن تو دهن هر چی امکانات چند روز پیاده میرن
و با امکانات اندک سر میکنن
تو دنیایی که هیچ کس بی طمع به هیچ کس محبت نمیکنه تو این فضا مردم بی دریغ به هم محبت میکنن
فقط کافیه تو اون مسیر بخوری زمین یا کیفت بیفته
بیست نفر میان جلو کمکت میکنن
اونقدر غذا زیاده با التماس به زائرا غذا میدن میگن تو رو خدا غذای ما رو هم بخورید!
این فضای همدلی اونقدر جذابه که آدم باورش نمیشه همینجوری شکل گرفته باشه
یادته گفتم قلب امام مثل مغناطیس به براده ها جهت میده؟
وقتی او اراده کنه این اجتماع شکل بگیره قلوب حولش اجتماع میکنه
همه بی اون که بدونن چرا هر کاری از دستشون بربیاد میکنن برای این فضا و شکل میگیره
ژانت آب دهانش رو فرو داد:
عکسی هم داری از این فضا؟!
لپتاپم رو از روی پاش برداشتم:
_آره رضوان این چند ساله هر دفعه عکس میفرستاد
ایناها اینجاست
یکی از عکسها رو باز کردم و باز ناخودآگاه قلبم از جا کنده شد!
با پشت دست اشکهام رو گرفتم و لپتاپ رو برگردوندم روی پای ژانت
طاقت دیدن نداشتم
خسته بودم از این جاماندگی...
ژانت همونطور که تصاویر رو میدید گاهی هم سوال میکرد و من بی حوصله تر از همیشه جواب میدادم
تا آخر زبانش به اعتراض باز شد:
چیه انقد گرفته ای؟!
خب سال دیگه که درست تموم شد میری
_گفتم که
هرسال این موقع انگار آلارم دعوت این سفر برای همه قلوب محبین ارسال میشه
از کجا معلوم تا سال دیگه باشم و چطور باشم و اوضاع چطود باشه
کی فردا رو دیده
اصلا چطور تا سال دیگه صبر کنم!
نگاهش رنگ غم گرفت: غصه نخور دلم میگیره
منم خیلی دلم میخواست به این سفر میرفتم
دوست داشتم ببینم چجوریه
کلی هم عکس میگرفتم!
آخرش هم میرسیدم کربلا
دلم میخواست اونجا رو ببینم
ولی خب... شدنی نیست
چیزی نگفتم و ژانت در سکوت مشغول دیدن عکسها شد
کمی بعد خودش یکی از نوحه ها رو پلی کرد و باز اشک من جاری شد:
دارم میبینم با
پاهای تاول زده
پیاده مهمونم
از راه دور اومده
دلا قطره قطره
راهی دریا شده
بیا...
که زینبم داره میاد
به کربلا
میاد...
یه کاروان خسته از
شام بلا
میان...
فرشته ها به خونه ی
خون خدا
..
آغوش من بازه
برای زوارم
به راهتون چشمِ
من و علمدارم
...
خودم...
مسافرای عاشقُ
صدا زدم
خودم...
دارم کنارتون میام
قدم قدم
خودم...
دل شما رو میبرم
به اون حرم
دوای درداتون
غبار این راهه
به راهتون چشمِ
شهید شیش ماهه
...
تویی که اینجایی
به دعوت خواهرم
خودم همراهت تا
قیامت و محشرم
بهشتی هستی با
شفاعت مادرم
بهشت...
همش یه گوشه ای از این
ضیافته
بهشت...
خودش تو آرزوی این
زیارته
بهشت...
یه جلوه از شکوه این
قیامته
یار منه هر کی
بیاد در خونه م
منم دلم تنگه
برای مهمونم
...
دلای دریایی
میون این جاده ها
میان دریا دریا
تو جمع دلداده ها
اسیر این راهن
تموم آزاده ها
میام...
میون موکبا کنار زائرا
میام...
خودم کنار تک تک مسافرا
میام...
برای آب و دونه ی کبوترا
اجر قدمهاتون
با مادرم زهرا
جای شما خالی
غروب عاشورا...
من عاشق این نوحه بودم و تا تموم نشد متوجه نگاه متعجب ژانت و کتایون به گریه هام نشدم
ناچار زیر لب "ببخشید بچه ها" یی گفتم و بلند شدم و پناه بردم به اتاق و خلوت خودم...
کپی مجاز🦋
اینستاگرام
https://instagram.com/shin_alef_official?igshid=bqnda3ccs7ry
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAEqkD75BmgrtSeKTpA
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
#آیه_گرافے🪁
|رَفیـقاَگهرَفیـقِه
|بآیَدٺـوروهَـرلَحـظِه
|بهِیـآدِخُـ♡ـدابِنـدآزه:)
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️
خـدا کـنـد بـهـ دلـتـــــ
مـهـر ایـن غـلام افـتـد
بـهـ رنـگــــ سـرخ #شـهـادتــــــ
درآوری مـا را...
🖤
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7