eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #36 نگاهم به کتابم بود و گوشم به حرفهای کتایون با مادرش: خب من
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی اما ملموس ژانت میشدم و البته به رو نمی آوردم مثلا اینکه ژانت جدیدا کمی روی لباس پوشیدنش حساس شده و با وجودی که تابستون هنوز در جریانه لباس های بلند استفاده میکنه و حتما کلاه رو در دستور کار تیپش قرار میده در حالی که پارسال چنین چیزی در ظاهرش دیده نمیشد یا اینکه چند مدتیه کالباس که غذای مورد علاقه ش بوده توی یخچال دیده نمیشه! گاهی هم سوال هایی میپرسید که برحدسهام صحه میگذاشت اما سعی میکردم دخالت نکنم روز سه شنبه آزمایشگاه رو با هماهنگی فاکتور گرفتم و از دانشگاه یکسر به خونه برگشتم تا مواد لازم برای جشنم رو مهیا کنم با حوصله هرچه تمامتر برنج رو آبکش کردم و خورشی که موادش دیشب آماده شده بود رو بار گذاشتم بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذا ها کشیدم روی پا بند نبودم! ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن ژانت با دیدنم سوتی زد: چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم لبخندی زدم: سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون و با دست به قابلمه ها اشاره کردم کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد: نه بابا چه خبره مگه؟ _عیده _عید؟! کدوم عید اینوقت سا فکری کرد و باز ابرو بلند کرد: آها حتما یه عید دینیه وایسا ببینم کدوم... به چهره متفکرش خندیدم: زیاد فسفر نسوزون غدیر... ژانت سری تکون داد: پس که اینطور حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟ _امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا _چرا؟ _برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید! همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامه راجع بهش که حرف زدیم ژانت سری تکون داد: آره حالا کی حاضر میشه این غذا؟ _دیگه حاضره تقریبا یکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم بعد میام میکشم بخوریم ... بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم رو توی دست گرفتم چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: چیه؟ به کی میخوای زنگ بزنی؟ _ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکی ولی مثل هر سال سختمه کلا خیلی کم زنگ میزنم معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه! _به نظرم زیادی سخت میگیری! _میدونم ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شده یکم سخته شکستنش _زنگ بزن _بذار زنگ بزنم به رضوان احتمالا امشب پیش همن میگم گوشی رو بده بهشون اینجوری راحتترم ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد _چه خبره؟ همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم: الو سلام +سلام خوبی؟ عیدت مبارک _عید توام مبارک صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه +جات خالی جمعمون جمعه تو چکار میکنی؟ آهی کشیدم: ای منم هستم دیگه عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟ _خوبن الحمدلله _از بقیه چه خبر؟ آهسته تر گفت: بقیه یعنی مامانت اینا؟ _زهرمار پاشو گوشی رو بده به رضا _وا خب زنگ بزن به خودش _کاری که گفتمو بکن _خب حالا! صبر کن رضا داداش بیا ضحی ست... رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید: سلام آبجی عیدت مبارک با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم: سلام داداش خوبی؟ عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟ _خوبیم الحمدلله از احوال پرسیای زود به زود شما! _شرمنده بس که سرم شلوغه! _کی این درس تو تموم میشه برگردیی آرومتر گفت: بخدا دل مامان و آقاجون واست یه ذره شده من که دیگه هیچی! بغضم رو آروم فرو دادم و گفتم: یه دو ترمی مونده فعلا _خب چرا لج میکنی حالا کو تا این دو ترم تموم شه یه سر بیا و برگرد چند روزه! میدونی که پرواز طولانی واسه قلب بابا ضرر داره وگرنه ما می اومدیم! مثل همیشه ناچار شدم بحث رو عوض کنم: ول کن این حرفا رو تو هنوزم دوماد نشدی؟ پسر سن و سالی ازت گذشته چکار داری میکنی من فکر میکردم وقتی برگردم بچه تم بتونم ببینم!