eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
اولِ تیرماه ۱۳۵۸ در شهر قائمشهر مازندران به دنیا آمدم... تا سه چهار روز دیگر ۴۲ بهار از زندگی ام ورق
اسم گاوم "مارمار" بود، غروبا که وقتِ دوشیدن شیر بود میرفتم تا زیر درخت انگورِ انتهایِ باغ، پی در پی صداش میکردم با حالت هروله و نیمه دو از دور سرو کله اش پیدا میشد....🐄 وقتی مادرم میدوشیدش من با ی چوبِ مخصوص تیمارش میکردم رنگِ حنایی جذابش و چشمای سیاهش اونو خیلی دوست داشتنی کرده بود....🐂 ی روز غروب هرچقدر صداش کردم خبری نشد مادرم گفت تا شب نشده برو دنبالش چون آبستن بود خیلی نگرانش شدیم که خوک یا گرگ زخمیش نکرده باشن با سرعت به سمت محدوده ای ک احتمال میدادم باشه حرکت کردم.... واااای خدا،، یِ لحظه دیدم ؛ لای بوته ها یِ گوساله ی سیاهِ قشنگ رو زمینه و داره لیسش میزنه😃😍 با چه ذوقی اومدم از مادرم ی گونی خواستم تا گوساله رو بغل کنم(چون بدنش لیز و لزج بود با دست خالی نمیشد بغلش کنم از دستم سُر میخورد) تمام مسیرِ برگشت رو مارمار دنبال من میدوئید صدای نفسش تو گوشم بود و هی سُمش از عقب میخورد به انتهای دنپائیم؛ پا به پای من می اومد اون وقت من، حدودا ۱۳ یا ۱۴ سال داشتم.....🐾 ᭄‌ 🕑14:24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فارس پلاس نوشت : کتابفروشی در کنار خیابان، روی تابلو نوشته بود : حتی اگر قصد خرید کتاب ندارید بیایید در مورد کتاب هایی که خوانده اید گپ بزنیم! ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳﴾○﴿🔥﴾ نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم … . قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … . . بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون … نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود … زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود … . بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود … . . زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن … . نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم … حس می کردم من قاتل اونهام … باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید … . . مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت … . . خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها … رفتن به‌ پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
[•🌿 آيا مردم پنداشتند كه چون گفتند : ايمان آورديم ؛ رها مى‌شوند و ديگر مورد آزمايش قرار نمى‌گيرند . . ؟! "آیه ۲ سوره عنکبوت"🕸🕷 ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ جلو رفتم و گفتم : هادی خودتی ؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم . با تعجب گفتم : اينجا چه ميكنی ؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت : اومدم اينجا برا شهادت ! خنديدم و به شوخی گفتم : برو بابا ، جمع كن اين حرفا رو ، در باغ رو بستند ، كليدش هم نيست ! ديگه تموم شد . حرف شهادت رو نزن . دو سال از آن قضيه گذشت . تا اينكه يكيی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد . او نوشته بود :( هادی ذوالفقاری ، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست .) براي شهادت هادی گريه نكردم ؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا ريخت . اما خيلي درباره‌ی او فكر كردم . هادی چه كار كرد ؟ از كجا به كجا رسيد ؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد ؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود . و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم . اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود . او براي معرفي هادی ذوالفقاری گفت : وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد ، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند . هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است . او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد . به همين دليل است که بعد از شهادت ، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54484
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش برگردی . . . ↻ مادرانه ترین کتاب مدافع حرم زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر نویسنده این کتاب که قبلا با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می نشیند ... روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست . . . نویسنده: رسول ملاحسنی 🖋 ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•|🌿از خدا ممنونم که هنوز همتونو مثل یه خانواده کنارم دارم ؛ سلام بر قلب نورانی آنانی که دوسشان داریم . . . 🌿:☁️⃟🍯؎•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت . هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم . سختی زندگی بسيار بيشتر شد . با برخی بستگان راهی تهران شديم . يک بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد ؟ چه كسی به او توجه داشت ؟ زندگی من به سختی ميگذشت . چه روزها و شب ها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت . تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم . يكی از بستگان ما از علما بود . او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم . تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم . اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد . فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود . بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود . بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم . چند سال را در يک كارگاه بافندگی گذراندم . با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم . با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم . خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه‌ی خودش رقم زده بود ! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله‌ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم . حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود . فرزند اولم مهدی بود ؛ پسری بسيار خوب و با ادب ، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد ، يعني اواخر سال 1367 محمدهادی به دنيا آمد . بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده‌ی ما اضافه شد . روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد . در دوران دبستان به مدرسه‌ی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت . هادی دوره‌ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم . هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه‌ی محرم در محله‌ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد . من هم از قبل ، با حاج حسين رفيق بودم . با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم . پسرم با اينكه سن و سالی نداشت ، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت . يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد . رفته بود چند تا وسيله‌ی ورزشی تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد . به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد . با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54484
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• |💠|سرودوشعروشعارم،امام‌خامنه‌ايست گل‌هميشه‌بهارم‌امام‌خامنه‌ايست ... پس‌ازخداورسول‌وائمه‌اطهار(؏) تمام‌داروندارم‌امام‌خامنه‌ايست .... |🍃|اےڪاش ڪہ مَــن خـاڪِ ســرِ ڪوے ټـو باشــم... •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•