eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• |💠| مردی به ازای شرف به تُردی ساقه انجیر صخره‌ای زیر آب ... صلابت آرام مستتر خشونت در بازوانش به استراحت می‌نشست تا راست‌تر بایستد ... دست‌های نوازشش گربه‌ها را پلنگی می‌آموخت با چشمانی صبور و سمور تندیس عمل و امل .. و چون تندیس، آرام بی‌ادعا چون باران؛ به سادگی آب از ناودان‌ هر دل، جاری و شاهین، بر برج بیداری با پرواز و نگاه کبوتران🕊 میان بسته و بازوان گشاده، در هودج عشقی سرخ از حریر خون گذشت ... •♡• اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
رسالت قلم ترسیم عشق الهی استC᭄‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵﴾○﴿🔥﴾ شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم … تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … . . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم … کم کم حرفه ای شدیم … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … . . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد … کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … . . بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره ... پرش به قسمت قبلی↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54672 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(:
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) بسيار گسترده شده بود . سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد . هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد . ميگفت هم سالم است هم ارزان . يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد . شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود . با يک نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه‌ی معنوي خوبی دارد . بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم . سيد علی ميگفت : اين پسر باطن پاكی دارد ، بايد او را جذب مسجد كنيم . برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه‌ی فرهنگی و ورزشی داريم . اگر دوست داشتی بيا و داخل اين برنامه‌های ما شركت كن . حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری ، در برنامه‌ی فوتبال بچه‌های مسجد شركت كن . آن پسرک هم لبخندی ميزد و ميگفت : چشم . اگر فرصت شد ، می‌یام . رفاقت ما با اين پسر در حد سالم و عليک بود . تا اينكه يک شب مراسم يادواره‌ی شهدا در مسجد برگزار شد . اين اولين يادواره‌ی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود . در پايان مراسم ديدم همان پسرک فلافل‌فروش انتهای مسجد نشسته ! به سيد علی اشاره كردم و گفتم : رفيقت اومده مسجد . سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد . بعد او را در جمع بچه‌ها‌ی بسيج وارد كرد و گفت : ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده‌اید . خلاصه كلی گفتيم و خنديديم . بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرف‌ها اومدی ؟! او هم با صداقتی كه داشت گفت : داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد . گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم . سيد علی خنديد و گفت : پس شهدا تو رو دعوت كردن . بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم . يك كاله آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد . سيد علی گفت: اگه دوست داری ، بگذار روي سرت . او هم كاله رو گذاشت روی سرش و گفت : به من می‌یاد ؟ سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت : ديگه تموم شد ، شهدا برای هميشه سرت کلاه گذاشتند ! همه خنديديم . اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت . اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند . پسرک فلافل‌فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه‌های مسجدی شد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54673
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
اولِ تیرماه ۱۳۵۸ در شهر قائمشهر مازندران به دنیا آمدم... تا سه چهار روز دیگر ۴۲ بهار از زندگی ام ورق
یک تیر ماه زاد روز تولد من است ... کسی که در سفرش به زمین ماموریت یافت ؛ عاشق باشد و رسالتش نشر روشنی و عشق و امید است در رگ و پوست مردمان خسته ... -من آمدم تا تاریکی را پس بزنم ))) و پنجره ای به سوی امید و ایمان باشم .. و در این روزگار سخت ؛ دلیل لبخند مردمانツ صبور و سبز کشیده ام صفحه زندگی ام را🍃 من از دل مرگ رسته ام که بیایی ... • • •|🌿:) 🕛01:01
هدایت شده از اتاق فکر
من آزاده عسکری و دوستان و همراهان خوبم در اتاق تحریر و پشتیبانی ؛ اینجائیم تا روایت کنیم فتح آخــــــر را . . .
هدایت شده از اتاق فکر
همکاران ما در اتاق تحریر نون والقلم🖌 ‌●سرکار خانم شرفی : مسئول پارت نویسی کتاب یادت باشد . (رمان تنها میان داعش و فرار از جهنم ) ●سرکار خانم صفری : مسئول پارت نویسی رمان طریق الحب و الجهاد. ●سرکار خانم لطفی: مسئول پارت نویسی رمان من میترا نیستم . ●سرکار خانم عسکری: مسئولی پارت نویسی رمان بدون تو هرگز. ●سرکار خانم فیض آبادی: مسئولی پارت نویسی رمان دختر شینا. ●سرکار خانم یادگاری زارع : مسئول پارت نویسی رمان شهید لاکچری . ●سرکار خانم محمودی : مسئول پارت نویسی رمان پسرک فلافل فروش. ●جناب آقای سید حسینی: مسئول تنظیم برنامه و نظارت و پشتیبانی.
•﴿وَمَا تَشَآءُونَ إِلَّآ أَنْ يَشَآءَ اللَّہ تا من نخوام،چیزے خواستہ نمیشہ... ﴾•۞ •سورہ انسان ∞ آیہ ۳۰🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۶﴾○﴿🔥﴾ یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … . . برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم … پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … . . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … . . اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … . . بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد … یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … . . رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود … ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن … پرش به قسمت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54736 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(:
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ توی خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه‌ی فلافل‌فروشی داشتم . ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر كاظمين می‌باشند برای همين نام مقدس جوادين ( ع ) را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود ، برای مغازه انتخاب كردم . هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم . با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم . سال 1383 بود كه یک بچه‌ مدرسه‌ای مرتب به مغازه‌ی من مي آمد و فلافل می‌خورد . ُ اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود . نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی‌ نشان ميداد . من هم هر روز با او مثل ديگران سالم و عليک ميكردم . يک روز به من گفت : آقا پيمان ، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم ؟! گفتم : مغازه متعلق به شماست ، بيا . از فردا هر روز به مغازه می‌ آمد . خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد . چون داخل مغازه‌ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند ، من چند بار او را امتحان كردم ، دست و دلش خيلی پاک بود . خبال ام راحت بود و حتی دخل و پول های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم . در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود ؛ انسان کاری ، با ادب ، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده‌رو بود . كسی از همراهی با او خسته نميشد . با اينكه در سنين بلوغ بود ، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاک او برای همه نمايان بود . من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ ام . در مواقع بيکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم . از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم . او هم زمينه‌ی مذهبی خوبی داشت . در اين مسائل با يكديگر هم کلام مي شديم . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54737