eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
📙" کتاب ملودی سکوت "📙 نویسنده : شارون ام. دراپر مترجم : مطهره ابراهیم زاده انتشارات : کتابستان معرفت موضوع کتاب : زندگی معلولین،داستان آمریکایی 🖋 |↬❥@non_valghalam
📝نتیجه و برداشت : رمانی که در خط به خط آن زندگی جریان دارد و دل انگیز است، اگر علاقه مند به داستانهای راجب آدم هایی که با بیماری های مختلف مبارزه می کنند و کم نمی آورند و ثابت می کنند از ما بهترند پیشنهاد می کنم حتما این کتاب را مطالعه کنید قول میدهم پشیمان نشوید ! 🖋 |↬❥@non_valghalam
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۷﴾○﴿🔥﴾ هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم … چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام … جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد … . . فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد … دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم … مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد … بعدش همه چیز بدتر می شد … . اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم … کم کم دست به اسلحه هم شدم … اوایل فقط تمرینی … بعد حمل سلاح هم برام عادی شد … هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم … علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود … در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … . . درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن … . دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … . . به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … . پرش به قسمت قبل ↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54794 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ به یاد دارم که به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود . ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد . مدتی بعد مدارس باز شد . من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند ، اما او كار را ادامه داد ! فهميدم كه ترک تحصيل كرده است . با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد ، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترک تحصيل كند . كار را در فلافل‌فروشی ادامه داد . هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت ، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم . اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم . مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده ، گفتم با خوب پسری رفيق شدی . هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود . بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد . اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می‌شد . بعد ها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه‌ی دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد . رفاقت ما با هادی ادامه داشت . خوب به ياد دارم که يک روز آمده بود اينجا ، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوش های صورتم چه كنم ؟! گفتم : پسر خوب ، صورت مهم نيست ، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمد الله باطن تو بسيار عالي است . هر بار كه پيش ما می‌آمد متوجه مي شدم كه تغييرات روحی و درونی او بيشتر از قبل شده است . تا اينكه يک روز آمد و گفت وارد حوزه‌ی علميه شده ام ، بعد هم به نجف رفت . اما هر بار كه می آمد حداقل يكپک فلافل را مهمان ما بود . آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد . با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد ، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت ... ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54795
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• |•|این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور پس چرا یار نیامد که کنارش باشیم ؟! ●سالها منتظر سیصد و اندی مرد است آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم .!! ●اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید . . . بگمانم که بنا نیست کنارش باشیم :/ •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۸﴾○﴿🔥﴾ توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … . هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود … این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ … . فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … . . ۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود … تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم … ۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54857 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) تغيير كرد . من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم . در اين راه سيد علی مصطفوی با راه‌اندازی كانون شهيد آوينی كمک بزرگی به ما نمود . مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت . يک روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم . به جلوی فلافل فروشی جوادين ( ع ) رسيديم . سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سالم و عليک كرد . اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت . حجب و حيای خاصی داشت . متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده . وقتی رسيديم مسجد ، از سيد علی پرسيدم : از كجا اين پسر را ميشناسي ؟! گفت : چند روز بيشتر نيست ، تازه با او آشنا شدم . به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازهاش ميرفتيم . گفتم : به نظر پسر خوبی می‌یاد . چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد . آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر ، روح بسيار پاكی دارد . اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يک گمشده ميگردد ! اين حس را سال ها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم . او مسيرهای مختلفی را در زندگي اش تجربه كرد . هادی راه های بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند . من بعد ها با هادی بسيار رفيق شدم . خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست . اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه‌ی مشکلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختی ميكشيد ، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54865
-از ما می‌پرسند گروه بزرگ کتاب بخوانیم کی افتتاح میشود ...؟! •آیا شما هم دوست دارید تابستانتان را با مطالعه و ورزش اندیشه سپری کنید ..؟! •آیا تا به حال دسته جمعی در یک گروه کتاب خوانده اید و درباره آن کتاب باهم به بحث و گفتگو نشسته اید ..؟! •نسل برتر آن نسلی است که با مطالعه و اندیشه عمیق رشد یافته باشد با ماهمراه باشید ..... تا روز ۱۴ تیــــر √ (آزاده عسکری)