┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_8
#پسرک_فلافل_فروش
به یاد دارم که به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود . ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد .
مدتی بعد مدارس باز شد . من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند ، اما او كار را ادامه داد ! فهميدم كه ترک تحصيل كرده است .
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد ، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترک تحصيل كند . كار را در فلافلفروشی ادامه داد .
هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت ، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم . اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم . مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده ، گفتم با خوب پسری رفيق شدی .
هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود . بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد . اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل میشد .
بعد ها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسهی دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد . رفاقت ما با هادی ادامه داشت . خوب به ياد دارم که يک روز آمده بود
اينجا ، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوش های صورتم چه كنم ؟!
گفتم : پسر خوب ، صورت مهم نيست ، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمد الله باطن تو بسيار عالي است . هر بار كه پيش ما میآمد متوجه مي شدم كه تغييرات روحی و درونی او
بيشتر از قبل شده است .
تا اينكه يک روز آمد و گفت وارد حوزهی علميه شده ام ، بعد هم به نجف رفت . اما هر بار كه می آمد حداقل يكپک فلافل را مهمان ما بود .
آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد . با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد ، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت ...
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚@non_valghalam
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
رفتن به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54795
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۸﴾○﴿🔥﴾
#part_8
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … .
هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود … این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ …
.
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … .
.
۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود … تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …
۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود …
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54857
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💠| یــادت باشد
#Part_8
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود; دقیقاً مصادف با روز دحوالارض . مهمانان زیادی از طرف ما و خانوادهٔ حمید دعوت شده بودند. حیاط برای اقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسین آقا به خانه ما آوردند.
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود ارامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس می کردم در دلم رخت می شورند. تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد . گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم، خواهر حمید، داخل اتاق آمد و گفت:« عروس خانم! داداش با شما کار دارد.»
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. باز همان لباس های همیشگی تنش بود، یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی، آن هم طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود.
سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم:« خیلی ممنون، زحمت کشیدین.» لبخند زد و گفت:"قابل شما رو نداره هر چند شما خودت
گلی."
▫️▪️▫️
بعد هم گفت:" عاقد اومده تا چند دقیقه ی دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید." با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم.
هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد وقول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه ها را دید گفت: « این که برای ازدواج فامیلی شماست، منظورم آزمایشیه که باید میرفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان وکلاس ضمن عقد رو میگذروندین.»
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست میکشید، گفت: «مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه» تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: «میدونستم یه جای کار میلنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست.»
دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمیشد، به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه میکردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم را میشنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه میکردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود، دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا میکرد.
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55286
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)