eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم که مقابم ظاهر شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند...مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، به سرعت چرخیدم و تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم! امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد...فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که آوای مردانه و محکم حیدر نجاتم داد :چیکار داری اینجا؟بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟ _اومده بودم حاجی رو ببینم! حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد... با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت دزدِ ناموس!!!» _ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و گفتم: دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :برو تو خونه!... https://eitaa.com/joinchat/1372651556C371b3a4fe0 ❤️ 🤭
🔥 صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم که مقابم ظاهر شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند...مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، به سرعت چرخیدم و تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم! امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد...فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که آوای مردانه و محکم حیدر نجاتم داد :چیکار داری اینجا؟بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟ _اومده بودم حاجی رو ببینم! حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد... با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت دزدِ ناموس!!!» _ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و گفتم: دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :برو تو خونه!... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 ❤️ 🤭