eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_104 نگاهش غرق شعف به مائده ے رنجور و مدهوشش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 آنقدر گفت و گفت تا دکتر را مجاب کرد مهار کردنش را به او بسپارد و فعلا بیهوشی را تمدید نکند... چند دقیقه ی دیگر هم سپری شد تا اولین علائم هوشیاری در مروه پدید آمد... انگشتهایش با ارتعاش خفیفی جمبید و پلکهایش لرزید... و دوباره تمام نگاه ها را معطوفِ خود کرد... از آن خواب پریشان و خلسه ی درهم و برهم کم کم به این ملک خاکی نشست و درد بال و پر شکسته اش در وجودش پیچید... آهسته و زیر لب ناله را از سر گرفت... پلکها را با تمام وجود به باز کردن فرمان داد تا کمی باز شد و از بین خطوط مژگان نوری مردمهایش را آزرد... و تمام تلاشش برای باز کردنشان بی حاصل ماند... دوباره و سه باره تلاش کرد تا پلکهایش باز شد و چشمهایش تصویر یک لبخند آشنا را به مغز مخابره کردند... ذهنش جست و جو را آغاز کرد و طولی نکشید که صاحب این چهره ی خندان را شناخت... و دیگر تعلقاتش را... غم لبخند رفیق قدیمی زودتر از دردهای بیشماری که احاطه اش کرده بود همہ چیز را بہ خاطرش آورد... با یادآوری وقایعی که از سر گذرانده بود با اندک نیرویی که داشت تکان سختی خورد و ناله اش را تاحد امکان بلند کرد... حره فوری جهید و شانه هایش را گرفت: آروم باش عزیزم آروم باش... منم... حره... منو یادت میاد؟! باید به اطرافیانش میفهماند کہ سالم است و همه چیز را بخاطر می آورد... اما هرچه تلاش میکرد کلمه ای به زبانش نمی آمد... با زحمت سر تکان داد و حره میان گریه خندید: خوبه... پس منو میشناسی... پس حالا آروم باش... اما مروه نمیتوانست آرام باشد... ذهنش پر از سوالاتی بود که نمیدانست چطور و با کدام زبان باید پرسید... مثلا اینکه چطور پیدا شده و چه کسی پیدایش کرده... یا اینکه خانواده اش از حالش چه میدانند... پدرش... پدرش از حالش چه میداند؟! اصلا چند روز از آن روز کذایی میگذرد؟! یا اینکه... امان... امان از آن هاردِ لعنتی... یا اینکه آن پستِ رذل و هاردِ وامانده اش الان کجا هستند؟! هجوم یکباره ی اینهمه سوال مهم وادارش کرد با همان تنِ درد و رنجور با تمام توان فریاد بکشد و برای حرف زدن تلاش کند: _ممممممممم..م..مم...مم..ببببببببب...بب...ب.ب...ههه...ههههه...آااااااا... اما جز مشتی اصوات نامفهوم و پرسر و صدا چیزی عاید اطرافیان نمیشد و این بر خشمش می افزود... حره با اشک التماس میکرد آرام باشد چون نمیخواست پادرمیانی هایش دود شود و مورفین بعدی دوباره عزیزش را شش ساعت دیگر بخواباند... میخواست بهوش باشد و بفهمد و بپذیرد... اما دکتر رشیدی و استادش مدام میگفتند: _ببین داره درد میکشه... حالش خوب نیست... بذار مسکن بزنیم استراحت کنه... اذیتش نکن... اینهمه فشار و تحرک به اندامهای داخلیش صدمه میزنه... لابد باز فوبیاش عود کرده... و این حرفها برای حره که دفاعی نداشت تلخ و برای مروه تلختر بود... چرا هیچ کس نمیفهمید او چه دردی دارد... چرا همه خیال میکردند او از درد تن مینالد... او تمام درد ها و ترسهایش را پشت دیوار نگرانی پدر و آبرویش جاگذاشته بود ولی چرا هیچکس این را نمیفهمید... تلخی این ناتوانی قطره قطره از گوشه چشمش میچکید و تلاشش را برای حرف زدن دوچندان میکرد.... اما همین تلاش مضاعف انگیزه ی ایستادن دکتر رشیدی شد تا سرنگش را پر از دارویی کند که خواب اجباری برایش تجویز میکرد... و او از این خواب طولانی خسته بود... میخواست بیدار بماند... ولو با درد... میخواست جواب سوالهایش را بگیرد... جوابهایی ولو تلخ و آزاردهنده... این بیخبری و گنگی او را می کشت... حره با گریه هم به مروه و هم به دکتر التماس میکرد... به مروه برای آرام بودن... و به دکتر برای دست نگه داشتن... اما هر قدم نزدیکتر شدن دکتر با سرنگ توی دستش مروه را برای تقلا جری تر میکرد و همین جری تر شدن، دکتر را برای جلو رفتن مصر تر... این میان، هیچ کس خریدار خواهش حره نبود... مروه با التماس خدایش را خواند "خدایا اگر تقدیر سکوت است این عقل را هم از من دریغ کن..." که بی زبان پرسیدن درد بزرگی ست... برق سوزن سرنگ را که دید فشار شدیدی به جمجمه و لبهایش داد و با تکان سر محکم فریاد زد: نه... دکتر ایستاد و حسنا یک قدم جلو گذاشت: دکتر به نظر نمیاد منشا بی قراریش درد یا فوبیا باشه... ببینید دستای دوستش رو پس نمیزنه... شاید میخواد چیزی بگه... چشمهای پرآب و لرزان مروه خیره ی این فرشته ی نجات بود تا زبانش شود... با ناله رو به حره چشم دوخت و خواست با نگاهش حرف هایش را بزند... قلب حره از مظلومیت نگاهش میرفت که تکه تکه شود: جانم... جانم... چی میخوای بگی؟! _بببببب.... ببببب... هههه...ه..ههه حسنا فوری گفت: شاید درمورد اون پسره بهزاد سوالی داره... با امیدواری محکم سرش را تکان داد... دیدنش در آن حال دل حره را زیر و رو میکرد: _چی میخوای بدونی از اون آشغال؟! گرفتنش... همون روز... نگران نباش...