eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_113 نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده بودند... شاید میخواستند روح مرده اش را با سبزی این چند شاخه گل احیا کنند... لبخند تلخی زد... باید جنگل های توسکا را برایش می آوردند... شاید افاقه میکرد... بدی حال روحی و افسردگی بعد از آن دوران وحشتناک و شکست بزرگ از یک طرف، ضعف اعصاب و بیماری و درد از یک طرف، اضطراب آن هارد وامانده و ندیدن پدر و برادرش هم یک طرف، این بی تحرکی و صبح تا شب زل زدن به در و دیوار این اتاق کوچک هم حسابی کلافه اش کرده بود... زبانش کم کم باز میشد و با لکنت حرف میزد اما هنوز حتی توان نشستن نداشت چه رسد به راه رفتن! با اینکه روزی چند بار از روی تشک بلندش میکردند ولی برای کسی که تا چند روز قبل به راحتی می دویده، مینشسته و برمیخاسته، اینهمه رکود غیر قابل تصور است... آنهم وقتی مثل حالا که تنها همزبانش حره هم نباشد... ولو فقط چند دقیقه برای نماز ترکش کرده باشد! منتظر بود او نمازش را بخواند و بیاید برای خواندن نماز کمکش کند... احساس میکرد نمازش دیگر با خلوص و حضور قلب نیست... انگار دلگیر بود... افکارش را پس زد و به تنها اتفاق خوب امروز فکر کرد... بالاخره امروز برایش لباس آوردند و از این بابت خوشحال بود... ولی هنوز نمیدانست چرا این موهبت شامل حالش شده! منتظر بود... منتظر حره برای خواندن نماز... منتظر خبر جدیدی که حسنا درباره ی هارد به او بدهد... منتظر دوباره سر زدن انسیه و خواهرها... میدانست میثم آزاد شده اما... افسوس که نمیتوانست او را ببیند... منتظرِ بهتر شدن و کمی تحرک! خیلی چیزها را انتظار میکشید... با صدای در چشم از گلدان گرفت... با لبخند کمرنگی رو به حره گفت: _قق..بول بااششه... حره مثل مادری که برای کودک تازه زبان باز کرده اش ذوق زده باشد با نشاط زیادی گفت: ممنون قشنگم... الان مهر میارم تیمم کنی... با یادآوری وظیفه ی جدیدش لبخندش را خورد... باز هم او را مامور رساندن خبر بد دیگری کرده بودند... نگران بود اینهمه بدخبری او را از چشم رفیقش بیندازد!... ... مهر را برای بار آخر از روی پیشانی اش برداشت و مروه زمزمه کرد: الله اکبر... الحمدلله... اشهد ان لااله الا الله... وحده لا شریک له... و اشهد ان محمدا عبده و رسوله... اللهم صل علی محمد و آل محمد... در فکرش اما چه چیز چرخ میخورد؟! پدرش... برادرش.. هارد... سلامتی اش... آبرویش... چشمهایش را بست و لبهایس را روی هم فشرد... چند ثانیه سکوت کرد تا همه را بیرون براند ذهنش شلوغ بود و نمازش بی توجه... با حس خجالت و ندامت سلام داد و با قبول باشه ی گرم حره مواجه شد... هنوز زبانش آنقدر راه نیفتاده بود که دل سیر درددل کند و بگوید چقدر شرمنده است از اینکه خوابیده به پیامبرش و بندگان صالح خدا سلام میدهد... و حس میکند نمازش قبول نیست! ولی اگر هم میگفت جواب حره مشخص بود... همان جوابی که چند روز پیش نپرسیده به زبان آورده بود: من به این نماز تو غبطه میخورم مروه... حس میکنم پر از اجابته... منو دعا کن... و مروه فقط پوزخند زده بود... او خودش را گم شده میدید... گمشده یا گمراه؟! صدای حره از فکر بیرونش کشید... من من کنان تلاش میکرد این خبر را هم بدهد و امیدوار بود اینبار هم آرام بگیرد و دچار حمله نشود... آنقدر شبها با کابوس از خواب پریده بود و تا بیهوشی جیغ کشیده بود چشم همه ترسیده بود دو روری میشد روانپزشکش دوباره دوز داروهایش را افزایش داده بود ۱۴ ساعت در روز میخوابید و باقی مواقع هم حالی برای اعتراض نداشت اما این کابوس ها چه بود که آن تن ناتوان را آنطور به وحشت می انداخت که جز داروی بیهوشی علاجی برای توقفش نبود؟! هیچ کس نمیدانست در ذهن او چه میگذرد... هیچ کس دقیق نمیدانست چه بر او گذشته و در خواب چه صحنه هایی دوباه پیش چشمش زنده میشوند... _میگم مروه جون... دو روز پیش میثمتون آزاد شدا! میدانست... از وقتی فرزانه خبر را داده بود روزهای هفته را میشمرد اما چه کاری از او برمی آمد سر تکان داد: میی..ددو..نم... _خب نمیخوای ببینیش؟! با تعجب خیره اش شد... حره با لکنت رفع و رجوع کرد: منظورم اینه که... اگر بخوای الان دیگه میتونی حاجی و میثم رو ببینی... خب اونا که میدونن اون آشغال جاسوس از آب دراومده... تو هم که... به این زودیا کاملا خوب نمیشی... بالاخره که باید ببینیشون اونا منتظرن خصوصا حاج آقا... باور کن خیلی نگرانه و غصه میخوره قطره اشکی از گوشه چشمان مروه چکید: وولی... اگر... ببفهه...مه... چه.. ببلاییی... سررم اووومده... بببیشتر... ااَذ..یت... ممیشه... حره سر تکان داد: بالاخره میفهمه اون عوضی اذیتت کرده... ما درباره... درباره اون قضیه که چیزی بهشون نمیگیم... فقط میگیم کتکت زده... بالاخره که میفهمن اینجوری نمیشه ادامه داد... مروه با ترس گفت: نننه... ننباید... چچیزی بگید... ااگر بدونه... سس..سکته ممیک..کُنه...