eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_115 چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دستگیره در که چرخید پلکهایش را روی هم فشار داد... دلش میرفت برای دیدنشان ولی طاقت دیدنشان بعد از این اتفاق را هم نداشت... حره با خجالت سلامی کرد و دست به چادر گرفته از جلوی در کنار رفت... کنار رفت و دو آینه را با هم روبرو کرد... یکی شکسته و دیگری خمیده... دلش میخواست از روی تخت پرواز کند و این سرو تناور را بغل بگیرد ولی افسوس که با هر تکان کوچکی درد مهلکی از پا درش می آورد... صورت حاجی از دیدن دردانه اش پر از قطرات درشت عرق شده بود آنقدر که اشکهایش از آنها قابل تمیز نبود... به زحمت چند قدم باقیمانده تا کنار تختش را جلو آمد و بعد زانو خم کرد... زانوهایش که به زمین رسید پشت سرش شانه های افتاده ی برادر را هم دید... اشکهایش بی شمار و بی نهایت شده بود... هر سه به نوبت در صورت هم چشم میچرخاندند و بی صدا اشک میریختند... حره طاقت دیدن نداشت پس بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت... کنار در با دیدن مرد غریبه ای که به دیوار تکیه کرده بود و چهره اش عجیب با اخمهایش گره خورده بود متعجب به حسنا خیره شد... حسنا دستش را گرفت و از کنار در دور کرد... وارد پذیرایی که شدند حره پرسید: این کی بود؟ _سر تیم حفاظت... همراه حاجی و پسرش اومده... تنها که نمیشد بیان... حره سری تکان داد و اشکهایش را گرفت: خدایا نصیب گرگ بیابون نکن... دلم کباب شد... حاجی آب شده انگار... اگر بفهمه... حسنا با احتیاط هیس کشید و حره متوقف شد: خدایا خودت توطئه شونو خنثی کن... شرشونو به خودشون برگردون... آبروی این خانواده رو حفظ کن... اشکهایش شدت گرفت و حسنا دید بد نیست در آغوشش بگیرد شاید آرام شود! در اتاق اما حاجی برای بغل کردن دخترش ابا داشت... میترسید دستی به چینی ترک خورده اش بکشد و از هم بپاشد... با احتیاط تنها نگاهش میکرد و با بغض قربان صدقه اش میرفت... _دخترِ بابا... مروه ی بابا... الهی بابات قربونت بره... الهی پیش مرگت بشه... مروه با هر کلمه انگار تکیه گاهش را یافته باشد هق هقش شدت میگرفت و حاج حسن با احتیاط روی سرش دست میکشید: آروم باش عزیزم... آروم باش دخترم... من... من پیشتم... فراموش کن... همه ی تلخی ها رو فراموش کن... خدا تو رو دوباره به ما بخشیده... باید زودتر حالت خوب بشه... ابروهایش از غیض غیرت گره خورد: تو بجای من تاوان دادی... مثل مادرت... مثلِ... ابا کرد بگوید مثل میثم و تبرئه اش کند... نگاه مروه دوباره روی صورت میثم نشست و لبخندی زد... از آخرین ملاقات، آب زیر پوستش رفته بود... نه همان میثمِ دوسالِ پیش.. کمی شکسته تر.. ولی سرِ پا شده بود... اشک در چشمانش میدوید و با بغض فرو میداد... نمیخواست گریه کند ولی نمیتوانست... این را از دستی که مدام سمت چشمهایش میرفت تا نمشان را بگیرد مبادا اشک جاری شود میشد فهمید... با زحمت گفت: حا..حاج..بابا.. دل حاجی رفت برای صدای خش دار و کلام مقطعش: جانِ حاج بابا... _من... خووبم... نن..نگررران... ننبباشششید.... نگاه حاجی و میثم متلاطم تر شد... نه میثم باورش میشد این مروه ی زبان بریده با آن چشمهای وحشت زده همان مروه ی شش ماه پیش که بر سرش عربده میکشید باشد... و نه حاجی دیگر دخترش را میشناخت... این دو جمله نه تنها خیالشان را راحت نکرد، بلکه نگران ترشان کرد... مروه با دیدن چهره های نگرانشان به احتمال آن پدیده ی شوم فکر میکرد و نفسش میگرفت... میثم روی زانو جلو آمد و کنار پدر نشست... با صدای دورگه از بغض به زحمت گفت: سلام آبجی جانم... اشکهای مروه باز شدت گرفت... میثم طاقت نیاورد و سر روی سینه ی پدر گذاشت... پدر بعد از مدتها بغلش کرد... شاید هم میثم میدانست کجا باید آشتی کند... این سه روز که کلامی با او حرف نزده بود... نه بخاطر آبروی رفته اش یا بخاطر میثمی که دوسال تباه شد... بخاطر پشت پایی که به دل فرزانه خورده بود... و شرمندگی بینهایتش... اما حالا و اینجا... حاجی میدانست غمِ میثم بزرگ شده و بی آغوش پدر تحمل کردنی نیست... از او گذشت... کاش کسی بود تا حاج حسن را بغل کند و داغش را به جان بخرد... مروه دست بانداژ شده اش را بلند کرد و روی شانه ی پدر و برادرش کشید... بعد با زحمت گفت: مممیشه... ددستتت...تونو... بززارید... رروی... سسرم... هر دو با درد پیش قدم شدند... اینبار میثم روی پا بلند شد و پیشانی خواهرش را بوسید... حاجی هم جرئت پیدا کرد و همین کار را کرد... و تازه سر درد دل باز شد... اشکها دقیقه ها را به سرعت پر میکردند تا جایی که ساعت به وقت داروی مروه که البته خواب آور هم بود رسید... و این یعنی خداحافظی... چیزی که برای حاجی تعریف نشده بود... اینکه از دخترش دل بکند و برود... ولی ناچار بود... یکبار دیگر تنها عضو سالم دخترش، پیشانی اش را بوسید و با اطمینان گفت: مطمئنم خیلی زود خوب میشی و برمیگردی پیشمون...