💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_123 به زحمت در تاریکی کوچه سوارش کردند و را
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_124
معصومه آنقدر برایش عزیز بود که هر دردی را به جان بخرد برای در آغوش گرفتنش اما مجال اعتراض نبود...
استادش که زن جاافتاده ای بود خودش را رساند و عتاب وار معصومه را بلند کرد: بذار بیان داخل بعد قربون صدقه ش برو قاضیان...
اگر بخوای آبغوره بگیری باید بریا...
معصومه که با اصرار و التماس از استادش اجازه گرفته بود در جلسات درمان خواهرش حضور داشته باشد از ترس اخراج فوری بلند شد و با کف دست اشکهایش را گرفت: چشم استاد...
حسنا ویلچر را تا اتاق فیزیوتراپی برد و بقیه هم همراهی شان کردند...
تمام مدتی که استاد معصومه مشغول معاینه و توضیحات بود و گاها هم سوالاتی میپرسید که مروه ناگزیر به جواب دادن بود؛ یا حتی بعد از آن تمام مدتی که تمرینات بسیار ساده ی تحرک را به مروه میداد و او از پس شان برنمی آمد؛
اشک چشمهای معصومه حتی برای یک لحظه هم قطع نمیشد...
و این حال این ته تغاریِ وابسته و زودرنج از چشم حره دور نمیماند...
نگران بود... نگرانی خواهرانه ای برای ادامه ی رابطه ی معصومه و برادرش...
خوب میدانست حامد کہ از ماموریت برگردد معصومه ی جدیدی را خواهد دید...
نگران بود و این دست خودش نبود...
...
ساغری، استادِ معصومه، میله ی فلزی و براقی را مقابل ویلچر مروه گذاشت...
_امروز دیگه باید بتونی بایستی دخترم...
مروه خوشحال توی صورت اطرافیان چشم چرخاند...
فرزانه که عضو جدید این جلسات بود با ذوق گفت: بلند شو آبجی...
میتونی...
بعد از این ده شب عزاداری حالش خیلی بهتر بود و این را هم خودش و هم دیگران حس میکردند...
با انرژی مصاعف از تشویق فرزانه دستش بدنه ی فلزی واکر را لمس کرد و بعد خودش را جلو کشید...
ولی هنوز کف پایش کامل زمین را لمس نکرده بود که زانوانش تهی شد و سر جایش نشست...
ساغری فوری توضیح داد:
_اصلا نگران نباش طبیعیه...
باید چندین مرتبه امتحان کنی...
دوباره چشمی در اتاق روی چهره های همراهش گرداند...
همه منتظر و بعضی مضطرب...
خصوصا معصومه...
دوباره مشغول تلاش شد و دوباره همین اتفاق افتاد...
و دوباره و دوباره...
اما ساغری و حره مدام تشویقش میکردند تکرار کند و نترسد...
صورتش پر از قطرات درشت عرق شده بود و نفسش به شماره افتاده بود...
درد ماهیچه هایش شروع شده بود و این حال در تمام جلسات فیزیوتراپی و ایضا تمرینهایش تکرار میشد...
دیگر عادت کرده بود و بی واهمه ادامه میداد...
حریص بود به ایستادن...
به بازیابی توانش...
او هم مثل بقیه درگیریهای خانوادگی اش را میدید...
معصومه را میدید که چطور در معرض افسردگی ست...
نه به دانشگاه و نه به حامد میلی ندارد...
دو دوست داشتنی پیش از این اتفاقش را کنار گذاشته و صبح و شب به حال خواهرش گریه میکند...
لاغر و رنگ پریده شده زیر چشمانش گود افتاده و استخوان گونه اش بیرون زده...
فرزانه را میدید که لحظه ای از اضطراب کجا بودن و چه کردن میثم خالی نیست...
و میثمی که از خجالت روی او و پدرش دیر می آید و زود میرود و این باز خانواده را نگران کرده...
پدرش را میدید که گوشه نشین شده و خود را در کار حل کرده تا کمتر به یاد زخمهایش بیفتد...
انسیه را میدید که تنها شده...
و فرشته را کہ متحیر میان خانواده اش چشم میگرداند و هیچ یک را نمیشناسد...
و خودش را...
و خودش را که بجای حل مشکلشان مسبب مشکلاتشان شده...
مثل بیمار رو به موت رو به قبله افتاده تا حضرت عزرائیل جانش را بگیرد...
حریص بود به ایستادن...
به دوباره سر پا شدن...
میخواست خودش و خانواده اش را نجات دهد...
امیدوار بود...
این شبها از او خواسته بود این چینی شکسته را درست بند بزند و از نو آبگینه ای کند که دیگران را سیراب کند و خود را خنکای آب بس باشد...
با خود میگفت اگرچه من در اشتباه گشودم و قرعه ام به تنهایی رقم خورد ولی؛ نمیگذارم سایه ے نحس این حادثه خانواده ام را از هم بتاراند...
نه معصومه و نه فرزانه و نه میثم نباید بسوزند...
حتی انسیه و حاجی نباید ذره ای از قبل این بلا از هم دور شوند...
تمام این بلا را برای خودش میخواست؛ با ضعف اعصابش، با ترس و کابوسش، با لکنت و پای لنگش، همه برای خودش نه دیگران...
دیگران نباید به پای اشتباه او میسوختند...
با همین فکر ها آنقدر تلاش کرد تا روی پا ایستاد...
تمام بدنش میلرزید و اشکهایش میچکید ولی حاضر به رها کردن میله و نشستن نبود...
همه اختیار از کف داده با شوق سر و صدا به پا کردند و صورتش را بوسیدند اما مثل همیشه کار حسنا او را از شادی کردن بازداشت...
تلفنش زنگ خورد و او فوری از اتاق خارج شد و کنار پنجره ی اتاق انتظار تلفن را جواب داد: بله آقا...
عماد چند قدم دورتر پشت در ورودی مطب کنجکاوانه دلیلی برای سرک کشیدن پیدا کرده بود:
_چه خبره خانوم این وقت شب این سر و صداها واسه چیه واسه همین گفتم این تعداد آدم نیارید خودتون باشید فقط...