eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_133 _ههمین... الان! جمله ی مروه آنقدر قاطع
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دستی به روسری اش کشید و با ذوق فاصله گرفت: _ماشاالله چقدر خوشگل شدی خواهرِ عروس! مروه لبخند تلخی زد... از آنهایی که خروارها حرف نگفته پشتش بود... شاید میخواست بگوید در این بدن نحیف و استخوانی و صورت رنگ پریده مگر زیبایی هم مانده؟! یا بگوید وقتی قرار باشد روی ویلچر بنشینم دیگر چه فرقی میکند چه به تن کنم؟! اما هیچ کدام را نگفت... حوصله اش نمیکشید یا توانش را نداشت یا هرچه... سکوت را ترجیح داد... حره با حوصله عصایش را از او گرفت و روی ویلچرش نشاند.... بعد چادر خود را به سر کرد... در همین حال حواسش به صورت گرفته و غرق فکرِ مروه هم بود... تلاش خودش را کرد از آن حال درش بیاورد: _بابا این چه ریختیه! ناسلامتی هم عقد برادرته هم خواهرت! الان باید دوسر خوشحال باشی! تو که خیلی منتظر این ازدواج بودی... مروه سر بلند کرد: _ههنوزم... هستم... وولی... هیچچوقت...فکر. نمی..کردم... این..شکلی... برم... ععقدشون! و به ویلچرش اشاره کرد... حره رو برگرداند تا لرزش چانه اش را نبیند... کیفش را از چوب لباسی پشت در برداشت و نفس عمیقی کشید: _به این چیزا فکر نکن... موقته میگذره... ان شاالله تا روز عروسیشون خوبِ خوب شدی بدون عصا و واکر میریم... خب؟! با لبخند سرتکان داد: میدونم... ولی... ههمش... فکر... میکنم... اگر.. ددائمی بود... چچقدر..سخت بود... ههمش یاد... ااون رفیقِ... جانبازِ... بابا ااینام... ییادته؟ آهی کشید: آره یه بار بچه بودیم رفتیم آسایشگاهشون... با باباها... همون که اصلا نمیتونست تکون بخوره حتی گردنشم... _اآره... ممن دوهفته...هم... طاقت... نیاوردم... به سقف... ززل بزنم! حره کلافه پشت ویلچرش ایستاد: الان اوقاتتو تلخ نکن... بچه ها تو رو اینجوری ببینن ناراحت میشن... با دست صورتش را پاک کرد: باشه... بریم! ... با لبخند محوی بین سفره و صورت گرگرفته فرزانه و چهره ی پر از شعف میثم چشم میچرخاند و در دل برای خوشبختی شان دعا میکرد... اگرچه خواهر بزرگتر بود از ایستادن و سابیدن قند یا تور گرفتن معاف بود و اینکار را به معصومه و حره و انسیه سپرده بود... اگرچه پای ایستادن نداشت ولی اگر هم داشت نمیرفت... خرافاتی نبود ولی دلش نمیخواست حتی به قدر فکر کردن به این موضوع بدشگونی دختر طلاق گرفته بالای سفره ی عقد، کسی یاد ازدواج و طلاق و... شوهری که مایه ی ننگش بود بیفتد... در طرفینش حسنا و ساجده جا گرفته و روبرویش حامد و پدرش نشسته بودند... سراغ فرشته را گرفته بود و گفته بودند درمنزل خاله مشغول بازی است با دخترخاله اش... ولی در واقع نیاوردنش تا او را در این حال نبیند! البته کسی به صراحت چیزی نگفته بود ولی خب میفهمید اوضاع از چه قرار است... فهمیدنش چندان سخت نبود... جمع و جور ترین سفره ی عقدی بود که دیده بود ولی این شرط فرزانه بود که قبلا به گوش پدرش رسانده بود... عقد بی سر و صدا و خانوادگی و تنها اعلام نامزدی دوباره به فامیل... سر و صداها هم بماند برای عروسی... تنها غریبه ی جمع عاقد میان سالی بود که با دیدنش چندان اذیت نشد... انگار مداواهای روانپزشکش کمی آرامش کرده بود... چون به حامد هم هیچ واکنش بدی نداشت! کم کم حس میکرد تنها مشکلش با یک نفر بوده! همانی که پشت در این اتاق مراقب اوضاع است و با تبحر تمام خود را از او پنهان میکند و سایه وار همیشه پشت سرش را باقی میماند... با آنکه میدانست حالش بد میشود اما دلش میخواست یکبار غافلگیرش کند و ببیندش... این مرموز و پنهان بودن کنجکاوش کرده بود یا... با صدای عاقد به خود آمد: _در این روز فرخنده، سال روز ازدواج پیامبر اکرم و حضرت خدیجه(س)؛ خطبه عقد این دو جوان رعنا رو قرائت میکنیم با اجازه ی پدر بزرگوارشون... و با اشاره حاجی شروع به خواندن کرد: _بسم الله الرحمن الرحیم... قال رسول الله(ص) ؛ النکاح السنتی... فمن رغب عن سنتی فلیس منی...