💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍃 #تاریکخانہ #فانوس_136 چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش ه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_137
تا مادر و پدر به نوبت مشغول بوسیدن دختر و پسر بودند داماد کوچکتر ایستاد و به رسم ادب برای سلام و احوال پرسی چند قدمی به مروه نزدیک شد...
حسنا نگران بین او و مروه چشم میچرخاند اما صورت مروه آرام بود...
حره فوری دست حامد را گرفت و کنارش ایستاد تا فضا را تلطیف کند...
مروه اما مشکل خاصی نداشت...
خودش پیش قدم شد: سسلام...
خیلی دلش میخواست مثل همیشه رسا و بی نقص سخن بگوید اما نمیشد...
گوشه لبش را جوید تا از خجالتش کم کند...
حامد با لبخند نجیبی سر به زیر سلام کرد:
_سلام مروه خانوم... خوبید؟!
خیلی وقت بود ندیده بودمتون...
هیچ کس دلش نمیخواست به وقایع اخیر اشاره کند ولی آنقدر روی تمام وقایع سایه انداخته بود که نادیده گرفتنش ناممکن بود...
هر جمله ای به گوشه ای از این پدیده تلخ برمیخورد و همین سکوت جمع را طولانی تر کرده بود...
معصومه که از دور حلقه ی ساکتشان را دید کله قد ها را روی تور رها کرد و به طرفشان رفت...
حره سعی کرد رشته ی پاره شده کلام را گره بزند:
_مروه حامد از اون بخش قبلی جا به جا شده دیگه اون ماموریتای طولانی مدت بهش نمیخوره...
مروه که ترجیح میداد خیلی حرف نزند تا لکنتش کمتر دیده شود به لبخند و تکان سری اکتفا کرد...
معصومه کنارشان ایستاد و مودبانه به حامد و بقیه سلام کرد...
مروه و همراهانش آنقدر دیر به عقد رسیده بودند که قبل از قرائت خطبه سلام و احوال پرسی اتفاق نیفتاده بود...
حامد کوتاه و مداوم به معصومه نگاه میکرد و لبخندش را میخورد...
هم دلتنگ بود و هم خوشحال...
بعد از چند ماه معصومه را میدید...
...
حره با ذوق به قدم برداشتن کند و لنگ لنگان مروه در حیاط خیره شده بود و چشمهایش میخندید...
مروه هر از گاهی اظهار خستگی میکرد ولی نه او و نه حسنا اجازه ی نشستن نمیدادند و او را به ادامه دادن تمرین وادار میکردند...
و او هم عرق ریزان و غرغر کنان ادامه میداد...
تا جایی که حس کرد زانوهایش بیش از اسن یاری نمیکنند و به ویلچرش پناه برد...
خودش را روی آن رها کرد و حره با هیجان کف زد:
_ببین بدون هیچ کمکی ۲۲ قدم...
۸ قدم از دیروز بیشتر بود...
تازه دیروز آخرش نزدیک بود بیفتی و من گرفتمت ولی اینبار خودت تا پای ویلچر اومدی...
میبینی حسنا چه خوب پیشرفت میکنه؟!
حسنا با لبخند سری تکان داد و برای ریختن چای داخل رفت...
حره کنار مروه روی صندلی تراس نشست و بافت رو دوشی اش را از روی صندلی برداشت و روی دوشش انداخت:
_خیلی عرق کردی میخوای بریم تو؟ سرما نخوری؟!
مروه فوری سر تکان داد: نه... راحتم... اینجا...
_خیلی خب الان حسنا چای میاره میخوریم گرمت میشه...
+ححالا... بالاخره... قرار شد... چکار کنن؟!
_والا آخرین بار که رفته بودن خونه تون بابا و حامد گفتن همین ۱۷ ربیع...
حاجی هم راضیه... فعلا قراره معصومه جواب بده...
+ممن که.. بهش... گفتم...
_بذار خودش تصمیم بگیره... حالا اگر خواست یکم آشنایی رو طولانی کنه اشکالی نداره...
+چچی بگم... آخه... اون.. و.. حامد... اینهمه.. ساله... میششناسن... همو... ممیدونم... که...میخخوادش...
_خب بذار نازشو بکنه... دختره دیگه!