eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_141 با شیطنت لب به دندان گرفت و سرک کشید..
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 تقه ای به در زد و پشت سر تازه عروسش وارد اتاق شد... از این خانه و این اتاق بیزار بود... هربار از دیدن خواهرش اینجا و با این حال وزنه ای چند تنی رو سینه اش احساس میکرد و تا آنجا را ترک نمیکرد حالش خوب نمیشد... ولی ناچار بود بخاطر خواهرش لبخند بزند... باز هم از همان لبخند های زورکی به چشمهای بی فروغ خواهرش پاشید و او را در آغوش کشید... ولی باز جای شکرش باقی بود در این یکماه و اندی خیلی بهتر شده بود... هم راحتتر حرف میزد و هم بدون عصا راه میرفت... هرچند کند ولی باز هم خوب بود... هرچند همه میفهمیدند با بهتر شدن حال جسمی کم کم زخم های روحش سر باز میکنند اما بازهم از اینکه او را رو به بهبودی میدیدند خوشحال بودند... کنارش روی صندلی نشستند و او هم روی تخت جا خوش کرد... فرزانه چشمی به اطراف چرخاند: _آبجی... حره کجاست نیست؟! +نه... فرستادَمش... سر بزنه... خونه... بیخود... اینجا مونده... من... از پسِ... خودم... ددیگه... برمیام... میثم با همان لبخند متظاهرانه تشویقش کرد: _آره الحمدلله... دیگه کاملا خوب شدی! مروه آهی کشید: کامل که... چه... عرض کنم... بگذرریم... خودتون.. خوبید؟... خوش.. میگذره؟ فرزانه سرش را پایین انداخت و میثم لبخند محجوبی زد: _تو که برگردی خوشیمون تکمیل میشه... راستی پس دیگه کی میتونی بیای خونه؟ تا کی این وضعیت ادامه داره؟! مروه کلافه سر تکان داد: _چه.. میدونم... ممیگن... فعلا... نمیشه... ححاجی... میدونه... ولی... به من.. نمیگن... میثم پشیمان از سوالش سعی کرد بحث را عوض کند: _راستی معصومه آخرین بار کی اومد دیدنت؟ مروه هم تعمدا منحرف شد و فکر کردن به آن سوال همیشگی اش را به بعد موکول کرد: _دیروز... با آقا... حامد... اینجا بودن... میثم آهانی گفت و فرزانه مشغول گپ زدن با مروه شد... آنها که رفتند خورشید در شفق به خون افتاده بود... سرخ و بی رمق افول میکرد... سرمای زمستان نفس های آخرش را می کشید و در همین روزهای آخر میخواست حسابی کولاک کند... برفی که صبح تمام حیاط را پوشانده بود حالا از رد پای رفت و آمد ها و حرارت روز روی زمین ترکیب خاک و یخ ساخته بود و چندان منظره ی جالبی برای تماشا نبود... برای همین مروه از اتاق بیرون نرفت... همانجا پشت پرده ایستاد و خورشید سرخ را تماشا کرد... و به انتظار حره گوشش را به کار انداخت تا صدای در زدنش زا هم از دست ندهد... با خودش فکر کرد بی خود با غرور و بدخلقی حره را سرزنش میکند و از آنجا ماندن منع میکند... اگر یک روز حره نباشد و مروه را با خیالاتش تنها بگذارد حتما خواهد مرد... حسنا تنهایی مروه را خطری بزرگ تلقی میکرد برای همین خیلی زود به اتاقش رفت... تقه ای به در زد و پرسید: _منتطر حره ای؟! مروه دوباره به سمت پنجره برگشت و با سرانگشت گوشه پرده ی سفید و طلاییِ حریر را به بازی گرفت... دلش نمیخواست نیازش را ببینند ولی جای انکار هم نبود... پس سکوت بهترین راه بود... حسنا چند قدم نزدیک شد و دست روی شانه اش گذاشت: _حالا یعنی تا اون برگرده ما نمیتونیم جایگزینس باشیم؟! مروه با لبخند کمرنگی نگاهش کرد: _شما... این مدت... خیلی...زحمت... کشیدید... ولی من... دیگه... بهترم... تا کی...قراره... این وضع... ادامه... داشته باشه... چرا... هیچکس... نمیگه... تا کی... باید اینجا... بمونم... اصلا... چرا... حسنا متل همیشه فقط یک جمله گفت: _دلایل مختلفی داره... ولی فعلا نمیتونی برگردی به شهرک... مگه اینجا چه مشکلی داره؟! تو فرض کن اینجا خونه ته خانواده تم که بهت سر میزنن... مروه تعادلش را از دست داد... با لحنی تند و عصبی پرخاش کرد: تا کی؟! تا کی باید... اینجا بمونم؟! اینجا... خونه ی من... نیست... من نمیخوام... صبح تا شب... یه عده... مواظبم... باشن... همه جا... تحت کنترل ... باشم... میخوام تنها... باشم... حالم خوب نیست... حسنا سعی میکرد آرامش کند: _متوجهم ولی شرایط تو یکم خاصه عزیزم... از طرفی اون آدم اعتراف کرده مجموعه تصمیم داره این بازی رو ادامه بده و اگر به مقاصدش نرسه بالاخره زهرش رو به حاج آقا میریزه و تو محتمل ترین گزینه ای... از طرفی فعلا روند پرونده در وضع بررسی و تحقیقه و نمیخوایم کسی متوجه جاسوس بودن اون آدم بشه و خبرش بسوزه... خصوصا توی شهرک و بین همکارای حاج آقا... حالا به من بگو مگه مشکل اینجا چیه؟! مروه با انگشت سرش را ماساژ میداد تا اعصابش را آرام کند... دست خودش نبود... بی هوا عصبی میشد.... _نمیدونم... فقط میدونم... دیگه اینجا رو... نمیتونم... تحمل کنم...