💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_166 سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_167
همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این مدتش از پنجره ی کوچک و چوبی اتاق بالا، به دریا خیره شده بود ریشه ی شالش را دور دست میپیچاند و با هیجان خاصی به جملات پدر گوش میکرد...
و البته خود را آماده میکرد تا در لفافه حرفهایی هم بزند:
_یه سفر نسبتا طولانی دارم باباجون...
بعدش حتما حتما میام شمال دیدنت...
با انسیه میایم دو نفری...
خوبه؟!
+خوب چیه عالیه...
دلم براتون یه ذره شده قربونت برم...
_من قربونت برم عزیز دلم...
ببخش که اینهمه وقت هنوز نتونستم بیام...
این مدت خیلی سرم شلوغ بوده...
+فدای سرتون این چه حرفیه...
اتفاقا... بچه ها چند روز پیش اومده بودن...
گفتن که اصلا خونه نیستی و مدام ماموریتی...
_آره این مدت همه چی فشرده شده...
+حاجی میگم... میثم و فرزانه الان چهارماهه نامزدنا...
فکری براشون نداری؟!
صدایش رنگ خنده گرفت: اومدن دست به دامن تو شدن؟!
لبش را به دندان گرفت:
_نه نه... من خودم میگم...
وقتی میبینم اینا رو غصه م میشه...
بعد اون نامزدی دو سال که لز هم دور بودن...
حالا هم که عقد کردن باز اینطوری...
خیلی فکرم مشغولشونه!
عمدا جملاتی به کار میبرد که حاج حسن را به فکر فرو ببرد:
_میدونید منظورم اینه که مگه نامزدی چقدر باید طول بکشه اونم وقتی دیده شناخته ان...
حاجی با صدایی گرفته گفت:
_وقتی پسر دیده شناخته خودم به دختر زنم... دختر خودم نارو میزنه...
دو سال ول میکنه میره... تو بگچ من به کی باید اعتماد کنم؟!
مروه به تقلا افتاد:
_بابا جون همه ما همیشه در معرض خطاییم...
ولی الان میثم با یه آدم عادی فرقی نداره بخدا...
اونام جوونن... دیگه چقدر باید منتظر بشن تا اعتماد شما جلب بشه؟!
سکوت پدرش را که دید ناچار شد ضربه ی آخر را بزند:
_میدونم که حنای نظر من دیگه پیش شما رنگی نداره...
ولی...
حاجی ملتمسانه سخنش را قطع کرد:
_این چه حرفیه باباجون...
تو عزیز منی حاجیه خانوم...
نگو اینطوری...
احساس کرد تا همین حد به عنوان مکمل توصیه تیم حفاظت که میدانست به پدرش عرضه شده کافیست پس سخن کوتاه کرد:
+بخدا بابا من نمیخوام نظرمو بهتون تحمیل کنم...
فقط خواستم نظر بدم که... یادم اومد دیگه صلاحیت اظهار نظر ندارم!...
حاحی دل نگران از این دلشکستگی گفت:
_این حرف رو نزن بابا...
+ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم...
من دیگه برم...
_باباجون یه وقت نری بشینی یه گوشه غصه ی اونا رو بخوری...
یه کاریش میکنیم!
لبخند پیروزمندانه ای زد اما برای تکمیل نقشه با لحنی آزرده خداحافظی کرد:
_نه باباجون خیالتون راحت...
دیگه مزاحمتون نمیشم...
به انسیه جونم سلام برسونید...
خداحافظ...
حره ضربه ای به شانه اش زد:
_اولاد مثل تو خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
چرا بنده خدا رو نگران میکنی؟!
خودش هم راضی به این کار تبود اما وضعیت هم طبیعی نبود...
آهسته و عصبی لب زد:
_میگی چکار کنم دست رو دست بذارم تا شکم فرزانه خانوم بیاد بالا تشت رسواییشون بخوره زمین حاجی قشنگ میثم رو نقره داغ کنه؟!
برن سر خونه زندگیشون حالا اگرم فهمددن دیگه اونقدر مهم نیست...
حره لبخندی زد:
_خب حالا فکر میکنی حاجیتون کی یه پلوی عروسی به ما بده؟!
لبخند مرموزی زد: نمیدونم! ولی خیلی طول نمیکشه...
مروه انگار با هیجان این نقشه کشیدن و تلاشهای آرتیستی حال بدش را فراموش کرده بود و حره هم همین را میخواست...
اما میدانست که موقتی است...
باید داروی دائم این درد را پیدا میکرد...
در اتاق بی پنجره و کوچک میانی اما عماد و یحیی مشغول بحث بر سر آخرین ملاقات دختر تحت تعقیب بودند...
از بحث که فارغ شدند یحیی بالش بیضی شکلی از روی مخده برداشت و زیر سر گذاشت...
بعد به سقف رنگارنگ اتاق که با گونی های رنگی مسقف شده بود خیره شد:
_میگم عماد این پرونده که ختم بخیر شه چقدر مرخصی میگیری؟!
من که یه ماه میرم پی خودم...
اونقدر این پرونده با پرونده های دیگه گره خورد و اطلاعات بیخود واردش شد که مغزم از تعدد پنجره های باز شده داره ارور میده...
تو چی؟!
عماد هم نگاهش به سقف بود اما نه حواس و نه گوشش توی اتاق و پیش یحیی نبود...
هنوز در تب آن شب دست و پا میزد...
یحیی با شست پا ضربه ای به ساق پایش زد:
_تو چی؟!
+هاا؟! چی؟!
_میگم تو چی؟!
+من چی؟!
ناامید نگاه از او گرفت: هیچی...
همون تو ام مثل خودم خل شدی...
با هم یه ماه میریم مرخصی...
بریم مشهد بعدم کربلا...
عماد به خوش خیالی اش خندید:
_یه مااه!
+آره داداش یه ماه...
تناسب میدونی چیه؟!
همون چیزی که ما یاد نگرفتیم.
انقدر تو کارمون غرق میشیم که به کل یادمون میره رندگی داریم...
داره سی سالمون میشه انگار نه انگار...
اصلا تاحالا به این فکر کردی با این شرایط کدوم دختری حاضره با من و تو زندگی کنه؟!