هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_واقعی♥️
راه افتادم سمت آشپزخانه که برق جلد کتابی باعث شد چند قدمی برگردم...یک کتاب کوچک با جلد طلایی و بنفش خوشرنگ که کمی کهنه به نظر میرسید اما تمیز بود...
جلو رفتم و از روی میز برش داشتم...حافظ بود...ولی مال ما نبود...پس این از کجا آمده؟
بازش کردم...صفحه ای باز شد که پر از یاس خشک بود...
کتاب را به صورتم نزدیک کردم و دم عمیقی گرفتم...چه بوی خوشی داشت...یک تکه کاغذ تا شده میان برگه بود...
روی کاغذ با همان خط آشنای قدیمی نوشته شده بود:
_یاس من...من ناخواسته کاری کردم که هم تو رو رنجوندم و هم برای همیشه از دستت دادم...
حالا فقط نفس کشیدن عطرِ این یاسهای پژمرده آرومم میکنه...و دلتنگی هام رو کم...هرچند تمام شدنی نیست...
نفسم از شدت هیجان بند آمده بود...
صدای مامان باعث شد مثل دزدی که وقت دزدی مچش را گرفته اند خیره نگاهش کنم:
_کجایی تو یاس چرا یه ساعته صدات میکنم جواب نمیدی؟...
نگاهش روی کتاب توی دستم ثابت ماند:
_اون چیه دستت؟!...إ...اینکه کتاب هادیه...
🤦♀ https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65