eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_74♥️ چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم.... همانطور که
♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر میدادیم که صدایی از پشت سر باعث شد چشمهایم را ببندم: _سلام... یه لحظه میشه حرف بزنیم؟ دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و با مطهره چشم تو چشم شوم... میدانستم با همان نگاه حقم را کف دستم میگذارد... باز هم حرف او شد... پیدایمان کرد! ناچار بدون نگاه به مطهره بلند شدم و مثل کسانی که قایم باشک را باخته اند از پشت درخت بیرون رفتم... رو به رویش ایستادم و حرصی گفتم: _سلام... شما از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟ لبخندی زد: _اومدم اینورا یه قدمی بزنم... این لباس سیاهتون از پشت درخت معلوم بود... چشمهایم را با عصبانیت بستم... بدی اش این بود که مطهره هم همه اینها را میشنید و بعدا خدمتم میرسید... آهسته گفتم: _چادر... _بله چادرتون... اصلا... نمیدونم یه حسی منو سمتت میکشونه... انگار میفهمم کجایی میام همونجا... خجالت زده لبم را به دندان گرفتم... _کارتون چی بود؟ _کارم؟ آها... میخوام ببینم من چکار باید بکنم؟ _یعنی چی‌؟ _من احساس میکنم این جوابای تو یه جور ناز دخترونه است... میخوام جواب واقعیت رو بگی... چون میدونم که تو هم به من.... نگذتشتم ادامه دهد: _اصلا هم اینطور نیست... چرا همچین فکری مبکنید؟؟؟ پیروزمندانه لبخند زد: _از نگات میفهمم... دستهایم را به هم گره کردم و فشار دادم تا کم نیاورم و صدایم نلرزد: _اعتماد به نفستون خیلی بالاست... لبخندش عمیقتر شد: _چرا نباشه... راست هم میگفت... چیزی کم نداشت... فقط یک چیز که آنهم همه چیز بود... زبان چرخاندم: _عزت و احترام و محبت من به دیگران بر پایه محبتیه که به خدا دارن... پس نمیتونم به شما علاقه داشته باشم... چون شما به خدا اعتقادی ندارید! https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها
♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر میدادیم که صدایی از پشت سر باعث شد چشمهایم را ببندم: _سلام... یه لحظه میشه حرف بزنیم؟ دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و با مطهره چشم تو چشم شوم... میدانستم با همان نگاه حقم را کف دستم میگذارد... باز هم حرف او شد... پیدایمان کرد! ناچار بدون نگاه به مطهره بلند شدم و مثل کسانی که قایم باشک را باخته اند از پشت درخت بیرون رفتم... رو به رویش ایستادم و حرصی گفتم: _سلام... شما از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟ لبخندی زد: _اومدم اینورا یه قدمی بزنم... این لباس سیاهتون از پشت درخت معلوم بود... چشمهایم را با عصبانیت بستم... بدی اش این بود که مطهره هم همه اینها را میشنید و بعدا خدمتم میرسید... آهسته گفتم: _چادر... _بله چادرتون... اصلا... نمیدونم یه حسی منو سمتت میکشونه... انگار میفهمم کجایی میام همونجا... خجالت زده لبم را به دندان گرفتم... _کارتون چی بود؟ _کارم؟ آها... میخوام ببینم من چکار باید بکنم؟ _یعنی چی‌؟ _من احساس میکنم این جوابای تو یه جور ناز دخترونه است... میخوام جواب واقعیت رو بگی... چون میدونم که تو هم به من.... نگذتشتم ادامه دهد: _اصلا هم اینطور نیست... چرا همچین فکری مبکنید؟؟؟ پیروزمندانه لبخند زد: _از نگات میفهمم... دستهایم را به هم گره کردم و فشار دادم تا کم نیاورم و صدایم نلرزد: _اعتماد به نفستون خیلی بالاست... لبخندش عمیقتر شد: _چرا نباشه... راست هم میگفت... چیزی کم نداشت... فقط یک چیز که آنهم همه چیز بود... زبان چرخاندم: _عزت و احترام و محبت من به دیگران بر پایه محبتیه که به خدا دارن... پس نمیتونم به شما علاقه داشته باشم... چون شما به خدا اعتقادی ندارید! این رمان فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍 برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi ❌عجله کنید تخفیفش رو به اتمامه❌