دستش رو گرفت و به خودش نزدیک کرد: انقدر خجالت نکش مثلا محرمیما!
دستی به صورت خیسش کشید:حامد...
+جان حامد...
_نمیتونم از فکرش بیرون بیام...
حامد اشکهای صورتش رو گرفت:
+وای تو رو خدا اینطوری اشک نریز معصومم! کاریه که شده مقصرش که من و تو نیستیم... حالا گریه نکن الان بریم بیرون فکر میکنن چکارت کردم!
میون گریه خندید: حامد... یه قولی بهم میدی؟!
+چی؟!
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#رمان مذهبی #جدید
#کاملا اخلاقی و آموزنده👌🏻