eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #32 شنبه ی قرار آخر هم چشم به هم زدنی از راه رسید با حوصله یک پ
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم کم کم پوششم تغییر کرد خانواده اولش سکوت کردن ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم! رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم ناخودآگاه چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم مغزم بسته شده بود هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم گرهی بین ابروهام نشست: برگشتن به اون روزا کلا برام سخته معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم نمیخوام یادآوریش کنم یعنی توصیف هم نداره من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم بابام اصلا دخالت نمیکرد فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره! الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند! زدم زیر خنده: _روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود! ولی بعد از این تغییرات دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون کمی سکوت کردم کتایون پرسید: خب؟ بعدش... _توی همون اوضاع... خب... اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن اما خب...خودش... از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست! کتایون فوری پرسید: تو چی؟ تو دوستش نداشتی؟ _من... تو نوجوونی چرا! ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره بیخیالش شدم _خب؟ _خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون مثل همیشه لباس پوشیده بودم برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان _مگه کارش چی بود؟ _خلبان نیرو هوایی بود _خب؟ _هیچی دیگه تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن! _خب بعدش؟ _بذار دارم میگم دیگه من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد!