eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۳﴾○﴿🔥﴾ حواسشون به ما بود با دیدن این صحنه دویدن جلو صورتش رو چرخوند طرف شون برید بیرون، قاطی نشید یه کم به هم نگاه کردن مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟ دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون زل زد توی چشم هام تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی درست یا غلط تصمیم می گیری اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی ولی اون گاو ؛ نه هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه بدون عقل بدون اختیار اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره تو یا گاو؟ هم می فهمیدم چی میگه هم نمی فهمیدم من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست مکث عمیقی کرد حالا انتخاب تو چیه؟ یقه اش رو ول کردم خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت به سلامت من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل برگشتم خونه خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ولا شدم روی تخت تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشته هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده اگر با چشم هام ببینمت قسم می خورم بهت ایمان میارم … پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
💠| یــادت باشد  منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین می‌کردم که انشاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر می‌گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمی‌توانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریه‌هایم بلرزانم. سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار می‌کرد. آشپزخانه دور سرم می‌چرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست می‌مونم. کنارش نشستم خودش لقمه درست می‌کرد و به من می‌داد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت: چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم میگم وقت‌هایی که چشمات خیس بود و می‌پرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمی‌زدی، دور از چشم من گریه می‌کردی که ارادهٔ من ضعیف نشه ..... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56705 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)