❌دوستان امشب پارت نرسیده
درعوض فردا پارت جبرانی خواهیم داشت♥️
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 بچه مذهبی چه جوری باید باشه؟
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #کلیپ_استوری
♥️شاید ایام کهنسالی ما جلوه کنی
🍂در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را...
👤 صابر #خراسانی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
اضطرار جهانی -.mp3
2.79M
#پادکست 🎧
«اضطرار جهانی»♥️💥
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_210 تا صبح این خلوت را ادامه داد و قربانی ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_211
خواست او را در آغوش بگیرد که مانع شد:
_ممنونم...
مهمونت رسیده؟!
لبخندی تصنعی لبهای جگری رنگش را از هم باز کرد:
+نه هنوز ولی میرسه...
بیا تو...
در را پشت سرش بست و با دستی که پشتش گذاشت او را به پذیرایی راهنمایی کرد:
_بشین یه چیزی برات بیارم بخوری تا اونم بیاد...
میدانست حتی المقدور نباید چیزی بخورد به همین دلیل تقلایش را کرد:
_ممنون من سیرم بیا بشین...
اما فرانک اصرار کرد:
_مگه میشه!
بشین الان میام...
دیگه یه لیوان شدبت که این حرفا رو نداره...
راستی رفیقاتو چطوری دست به سر کردی؟
مروه همانطور که زوایای خانه را به دقت بررسی میکرد جواب فرانک را که پشت به او مشغول تدارک پذیرایی بود داد:
_گفتم که قرار بود سوغاتی بگیریم آخه فردا میخوایم برگردیم...
گفتم من حوصله ندارم خودتون برید...
_به خاله ت چی؟
گفتی کجا میری؟!
مروه به سفارش حسنا خیالش را راحت کرد:
+گفتم پشیمون شدم میرم به بچه ها برسم یکم خرید دارم...
فرانک با همان لبخند سینی را مقابلش روی میز گذاشت و حین نشستن شربت تعارف کرد:
_بفرمایید تو این گرما میچسبه...
اصرارش شاخکهای مروه را تیز کرد تا بهانه بیاورد:
_من قند عصبی دارم...
نمیتونم شربت بخورم...
فرانک با اخم نمکینی خندید:
_نمیخواد بهونه بیاری میدونم تو همه عمرت اینجوری بزرگ شدی...
حق داری رعایت کنی!
خصوصا با بلاهایی که سر خانواده تون اومده و...
مروه با لبخند کمرنگی چشم باریک کرد:
_یادم نمیاد توضیحی درباره خانواده م بهت داده باشم...
چشمان فرانک هم باریک و لبخندش کمی مرموز شد:
_من خیلی چیزا درموردت میدونم مروه جون...
مروه باید تعجب میکرد و همین کار را هم کرد:
+متوجه منظورت نمیشم طناز جان...
بجای پاسخ فرانک جسم گرد و سردی را روی گردنش حس کرد و صدایی که ناگزیر بند دلش را پاره کرد:
_کار ایشون دیگه تموم شده...
من بیشتر براتون توضیح میدم...
میشه لطفا بلند شید؟!
مروه تلاش میکرد رعشه را پنهان کند و محض احتیاط کمی شلوغ کند...
با صدایی نسبتا بلند رو به فرانک توپید:
_اینجا چه خبره طناز این آقا کیه؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_212
با ضرب اسلحه روی سرش و فریاد بلندی که پرده گوشش را آزرد ناچار به ایستادن شد:
_بلند شو راه بیفت صداتم ببر...
اونقدری وقت دادیم که بهت بفهمونم اینجا چه خبره...
فرانک بی توجه به بدن لرزان مروه بازویش را به دست گرفت و رو به اتاق کشید:
_هنوزم درد دادی یا حالت خوب شده؟!
مروه تمام تلاشش را برای کنترل این رعشه بی موقع به کار بسته بود و قدمهایش را با او تنظیم میکرد...
چند ثانیه بعد قدم به اتاقی خالی گذاشت که مرد میانسالی سیگار به دست در آن قدم میزد و تنها صندلی نشسته میان کاشیها و طنابهای رها شده اطرافش وخامت اوضاع را به خوبی شرح میداد...
با ضربه دست فرانک روی صندلی نشانده شد و مرد جوانتر اسلحه را به او سپرده مشغول بستن مروه شد...
پلکهایش را روی هم قفل کرده بود و از شدت اضطراب لبهایش میلرزید اما همین برایش کافی نبود که با صدای فرانک چشم باز کرد:
_از کامیار دورادرو جویای احوالت بودیم...
شما چی صداش میکردید؟!
آها... بهزاد...
ریز به ریز گزارشت رو میداد و دستور میگرفت...
یک قدم دیگر برداشت و نزدیک پنجره کنار وسایلی که روی زمین چیده شده بود ایستاد...
گوشه چشمهای مروه آنها را دید و بعد نگاهش روی آنها ثابت ماند...
آنها را میشناخت...
دست خودش نبود که اشک در چشمهایش همچون شبنم یخ زده لرزید و قلبش به سان گنجشک سربریده به تقلا افتاد...
فرانک با دیدن حالی که منتظرش بود بلند خندید:
_چیه حالت خوب نیست؟!
هنوز که اتفاقی نیفتاده!
یعنی انقدر ازشون میترسی؟
آخی ببخشید متاسفم نمیدونستم... میگم ببرنش بیرون...
پیام... اینا رو ببر دویتمون ازشون میترسه...
چند قدمی جلو آمد و دیتش را به تکیه گاه صندلی مروه تکیه کرد:
_من مطمئنم لازم نیست ازشون استفاده کنیم...
تو هر چی که بخوای بهمون میگی مگه نه؟
مروه با تمام وجود تلاش میکرد ضعف را پس بزند و قوی باشد اما نگاه ها و لبخندهای چندش آور کسی که فرانک پیام خطابش کرده بود و سکوت آن مرد میانسال که معلوم نبود چه در سر دارد و آن... آن ابزار نفرین شده نفسش را بریده بود...
چند تانیه طول کشید تا بریده بریده جواب داد...
دوباره آن لکنت مزاحم بر زبانش چیره شده بود:
_من... من چچیزی... نمیدونم...
اخمی تصنعی صورت فرانک را پر کرد:
_اینطوری که خیلی بد میشه...
پیام وقتی عصبی بشه هیج کنترلی روی رفتارش نداره منم نمیتونم جلوشو بگیرم...
من بخاطر خودت میگم...
بهتره با من به توافق برسی تا اینکه با اون طرف بشی...
مروه نگاه خیسش را به چشمان خبیث فرانک دوخت:
_چچی... میخواید؟!
+آفرین سوال خوبیه...
ما یه سوال ساده داریم که اگر جواب بدی میتونی بری خونه استراحت کنی...
مکث کوتاهی کرد و بعد با آرامش توضیح داد:
_حتما کامیار بهت گفته بود که قراره هارد فیلمای تو رو به دست ما برسونه...
توی اون هارد جز فیلمای تو یه سری اطلاعات از ما هست که میخوایمش...
تو باید جای هارد رو به ما بگی...
پوزخند عصبی صورت مروه را دو نیم کرد:
_جای هارد؟
مگه من.. احمقم که... هارد خودمو ددودستی تتقدیم شما ککنم...
فرانک بلند خندید و از صندلی فاصله گرفت:
_نه نگران نباش فیلمای تو دیگه به درد ما نمیخوره اونا رو پاک میکنیم...
ما اطلاعات خودمون رو میخوایم!
مروه سر تکان داد: من چرا باید... حرف شما رو بباور کنم...
پیام که کمی دورتر ایستاده بود با حمله ای سریع خودش را به صندلی رساند و با فشار دست آن را روی پاشنه معلق نگه داشت...
بعد سرش را نزدیک صورت مروه برد و با صدایی نسبتا بلند غرید:
_چون مجبوری!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
﷽
#آیههایعشق 🌱
۞ قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُم مِنهَا وَمِن كُلِّ كَربٍ... ۞
بگوخداشمارا از آنسختی ها
و هر اندوهینجات می دهد...
أنعام آیه۶۴ 🍂
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7