eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت هفتم : به کریسمس امسال هر چه نزدیک تر میشویم عمارت پر
•• منی که به عنوان یک شهروند ایرانی باید پوششی رو انتخاب میکردم که مطابق با میل و اراده خودم نیست و استفاده از زبانی بیگانه که فقط گره های عصبی مغزم رو متورم میکرد😤 ⚠️هیچ وقت از اجبار به کاری لذت نبردم ..... و همیشه به دنبال منطق این اجبار بودم تا بتونم بپذیرم که چرا باید قانونی رو پذیرفت...؟؟!!! https://eitaa.com/non_valghalam/55607
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت هشتم : روزهای تابستان سریع میگذره و تا حدودی به زبان فارسی علاقمند شدم البته بیشتر عاشق سعدی ... برای ثبت‌ نام مدرسه در کلاس پنجم ابتدایی‌ آماده میشم ؛ روزهای اول مهر با تنهایی و احتیاط در انتخاب دوست میگذره ... همه چیز به سبک قدیم بجز آب و هوای سخت و آلوده تهران و خانه ای متفاوت در شمال غربی تهران ... پدرم همه تلاشش رو میکند که هیچ کدام از اعضای خانواده در اینجا احساس غربت نکنند ولی تمام امید من به کریسمس دوخته شده که باز به شهر رویاهای کودکی ام برگردم و در عمارت سنگی سفید مان زندگی ام رو سپری کنم... هر چه از سن من میگذارد آموزش های عقیدتی و تفسیر انجیل سخت تر سخت تر میشود ... شرکت در دوره های آموزشی و کسب نمره برتر میان تمام مدعیان با وجود سن کم من برای همه شگفت انگیز شده... ساعت ها مباحثه و مطالعه من و پدرم و دنیل گاهی تمام شب رو در برمی‌گیره ... یکشنبه های کلیسا با نوازندگی من و خطابه های پدر رنگ و بویی دیگه داره ... گاهی بعد از مراسم ساعت ها با پدرم در کلیسا به مباحثه میگذره و ذهن کنجکاو من به همه جای کتاب مقدس سرک می‌کشه... با پدرم برای مباحثه ادیان در دانشگاه شهید بهشتی همراه میشم سن کمی دارم ولی این همراهی برام با شکوه ... اینجا که باز حرف از اسلام و مذهب تشیع در ذهنم نقش می‌بنده و شباهت های دین کاتولیک و اسلام برام جالب میشه ... برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به قسمت قبل ↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55607 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت نهم : نام زیبای علی ﷺرو بارها با احترام از زبان بزرگان ادیان متفاوت شنیدم و شخصیت این مرد که در تمام ادیان قابل احترامه ؛ برام جذابیتی خاص داره ولی علاقه ای به مطالعه در موردش ندارم .... چون به اعتقاد من مردی چون مسیح وجود داشته که قطعا مردی چون علی به وجود آمده!!! همراه با همه ی خوبی ها و بدی ها سن من میگذره و حالا دختری پانزده ساله در کنار خانواده ام هستم و تونستم با مطالعه و تحقیق عنوان مبلغ دین خودم رو بگیرم ... افتخار عموی بزرگم اینه که برای تمام مباحث اعتقادی از توانایی هانا استفاده می‌کنه... ولی پدرم هشدارهای جدی به عموم میده که من نمیخوام از هانا یک راهبه بسازم از توانایی هانا در پژوهش و نوع تبلیغ دین استفاده کنید نه در شأن و جایگاه یک راهبه... تعصب پدرم بارها باعث مجادله و کدورت بین پدر و عمویم شده... و همین کدورت ها میشود آتش زیر خاکستر در کمین آینده نامعلوم هانا... غرور و تعصب و اینکه هیچکس رو نمیتوانم به خلوت خودم راه بدم باعث میشه تمام مسیرها برای پسران جوانی که به شوق بودن در کنار خانواده ما هر یکشنبه میهمان ما میشند کاملا بسته بمونه ... این موضوع هم اختلاف های زیادی رو مابین بزرگان راه انداخته که هانا باید تن به انتخاب یک فرد بده و با او مسیر های آینده اش رو رقم بزنه ... حمایت های خانواده ام و سختگیری های خودم باعث شده همه من رو دختری مغرور ، از خود راضی ، لوس و به شدت وابسته به خانواده ببینند .... برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
تا وقتی حقیقت هست دروغ چرا ...؟! از دروغ و دروغگو بپرهیزید اینرو امام صادقﷺ گفته 👆🏼 🔔 🕐12:45
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
تا وقتی حقیقت هست دروغ چرا ...؟! از دروغ و دروغگو بپرهیزید اینرو امام صادقﷺ گفته 👆🏼 🔔#پروژه_حذف_نا
برخی افراد بخصوص تو مجازی گروههای اخلاق تشکیل میدن که البته معروفن ؛ اسم نمیارم برا تبادل میان به ما رجوع میکنند .... به دروغ مینویسند در گروه ما نویسندگان رمان فعالیت دارند 😑❗️ آخه تو چطور میخوای با این دروغ اعضای کانال مارو جذب کنی بعد بهشون درس اخلاق بدی ؟!! آخه کی تو گروهت نویسندگان رمان فعالیت کردند ...؟!!! نه اخه یه شواهد و مدارکی به ما بدید از کی تو رمان فعال شدید ما بیخیریم⚠️ تبلیغ دروغ تو کانال ما ممنوعه 🚫 لطفا هر وقت بنری با محتوای فیک و کاذب در کانالمون قرار گرفت و من در جریان نبودم به من اطلاع بدید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس اینطوری دعا کرد دعاشم مستجاب شد . . . ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد  پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده‌اند. آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا مارا می‌شناخت. کفش هایمان را یک‌جا می‌گذاشت. شماره هم نمی‌داد. زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم: «بزن بریم به سرعت برق و باد!» معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم؛ مخصوصا پفک، چندتایی هم به حمید دادم. پفک ها را که خورد گفت: «فرزانه! من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک میخوریم و ریش وسبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته ها» گفتم: «با همه باش و با هیچ کس نباش، خوش باش حمید از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد» مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند. درحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشتر ها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم، احتمالا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُرّ نجفه. همیشه همرامه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن. باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که توهم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری ... نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم. به قبور شهدا که رسیدیم، حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت: ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه. بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم. اول رفتیم قطعه ی یک، سرمزار شهید(براتعلی سیاهکالی) که از اقوام دور حمید بود. از آنجا هم قدم زنان به قطعه ی هفت ردیف دهم امدیم؛ وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید(حسن حسین پور) این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود ؛ از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود. حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم، گفت: فاتحه که خوندی، برو سر مزار بقیه شهدا، من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم، شروع کرد به درد دل کردن. مهم ترین حرفش هم همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت ؟! #•♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55616 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد  هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زده بود صحبت کنیم. از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم. نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم، ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست. دل پیچه عجیبی دارم. تونگران نشو، نبات داغ می خوردم خوب میشم. گرفتگی شدیدی گرفته بودم. به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است، ولی هر چی می گذشت بدتر می شدم. حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد. از خداحافظی مان یک رب نکشیده بود که زنگ در را زدند. حمید بود ...آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم . . . تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم را آنژیوکت زدند. خیلی خون از دستم آمد. تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود. حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد. عین پروانه دور من بود. برای سونگرافی باید به ببیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستار ها کسی همراه ما نیامد. من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم. حالم بهتر شده بود. یک جا بند نمی شدم. اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم! از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم. آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت: بشین فرزانه، سرت گیج می ره. آبرو برای ما نذاشتی. مثلا داریم مریض می بریم ...! با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند. پنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت، ولی به خاطر من نرفت. از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا. لبخند زدم. خیلی خسته بودم. داروها اثر کرده بود. نمی توانستم با او صحبت کنم. نفهمیدم چطور شد خوابم برد. از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید از خواب پریدم. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه... چرا داری گریه می کنی؟ نگران نباش، چیز خاصی نیست. گفت: می ترسم اتفاقی برات بیفته. تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره بین ما جدایی اتفاق بیفته، اول باید من برم ، والا طاقت نمیارم . . . دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده ی بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.باهمان مشغول شدم.بعد هم سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس هایش را مرور کردیم. برای هرعکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود.به بعضی عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت: ((این عکس جون میده برا شهادت.))اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است. صحبت هایش را جدی نگرفتم و باشوخی و خنده عکس ها را رد کردم. هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم :((نمیخوای بگی اسم منو توی گوشی چی ثبت کردی؟ )) گفت: ((به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟)) زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها.شماره من را ((کربلای من)) ذخیره کرده بود. لبخند زدم و پرسیدم: ((قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟))جواب داد: ((چون عاشق کربلا هستم و توهم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم.))بعد از یک روز مریضی،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم: ((پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست.میگم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک،میگی کربلا!)) از آن روز به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را ((کربلای من))صدا می کرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است! #•♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
💠| یــادت باشد  #Part_14 پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که
•• اونجا که میگه : شنیدم اونایی که انگشتر در نجف میندازن دستشون ؛ روز قیامت حسرت نمیخورن ! دلم خیلی نجف خواست . . . من از خودم میترسم ... از حسرت روزی که بگم میتونستم عاشق تو باشمو نشدم ؛ میتونستم فدایِ تو بشمو نشدم !!! امروز روز جمعه است و دعاها مستجابند اومدم بگم کاری کن من دیگه حسرت برام نمونه
شرابا طهورا به جام علی_۲۰۲۲_۰۲_۰۶_۱۸_۴۳_۴۵_۱۸۷.mp3
775.6K
چه آرامشی داره نام علی . . . ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
دلم حرفهایی از جنس عشق میخواهد که نور داشته باشد این حرفهای معمولی روح ندارند ... •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• 💠•نحوه پارتگذاری : یک روز مختص رمان فرار از جهنم یک روز مختص یادت باشد ... یک روز هم مختص دختری از دیار مسیح√
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۶﴾○﴿🔥﴾ گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم … – من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم … . – چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ … – ۱۲۵۶ دلار .. مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری … اعصابم خورد شد … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر … . خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ … . – منظورت چیه؟ … . – می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … . خوشحال شدم … چه کاری؟ … . کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون … . خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت … . – من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … . – پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟… جا خوردم … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم … خیلی آدم مزخرفی هستی … خندید … پسرم هم همین رو بهم میگه … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55628 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥