امان از غریبی.mp3
11.36M
#نوحه🎼
🍂|الهی کہ اون محله ے یهودۍ
خراب بشہ بہ زودی
خدا روشکر نبودی...
#ریحانة_الحسین♥️
#شهادت_بانو_رقیة_تسلیت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_132 *** معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_133
_ههمین... الان!
جمله ی مروه آنقدر قاطع بود که جای اما و اگر باقی نگذارد ولی معصومه هم روی حرف زدن با حامد بعد از دوماه آنهم در حضور جمع را اصلا نداشت...
با چشمهای لرزان خواهش کرد:
_به جون خودت که از همه ی دنیا برام عزیزتری زنگ میزنم!
بذار برم خونه قول میدم زنگ بزنم اینجا نمیتونم حرف بزنم...
حره پادرمیانی کرد: اذیتش نکن مروه...
حالا زنگ میزنه دیگه...
برو معصومه جون...
معصومه با لبخند و عجله پیشانی مروه را بوسید و قبل از اینکه اعتراضی کند با یک خداحافظی همگانی از خانه شان بیرون زد...
مروه به صورت حره لبخندی زد و آهسته گفت:
_ککی.. اینا برن... سر.. خونه و... زندگگیشون...
ننفسِ.. راحت... بکشیم...
حره با خنده سر تکان داد: چشم به هم بزنی میرن... نگران نباش!
...
طول اتاقش را با کلافگی قدم میزد و انگشت شستش به آیکون سبز تماس نزدیک و دور میشد...
توی ذهنش جملات را برای به زبان آوردن به خط میکرد اما میدانست وقتی صدایش را بشنود همه را از یاد خواهد برد...
هیچ کس نمیدانست واقعا چقدر دوستش دارد...
از آن دخترهای تودار بود که سرّ دلش از دیوارهای بلندش به بیرون راه نداشت...
اینطور راحت تر بود و غرورش را تمام و کمال صحیح و سالم میخواست...
از آن گذشته از سر و زبان و آرامش مروه و تمرکز و نظم ذهنی میثم بی بهره بود و به عکس آنها زود دست و پایش را گم میکرد...
اگرچه سالها بود حامد را به دل داشت ولی بعد از محرمیت دو سه باری بیشتر هم را ندیده بودند و حالا با این دو ماه فاصله از قبل هم غریبه تر شده بودند...
آنقدر تعلل کرد که با لرزش گوشی توی دستش به خود آمد....
با دیدن نام حامد آه از نهادش بلند شد!
آنقدر دست دست کرده بود که حامد خودش پیش قدم شده بود...
خجالت و شرمندگی اش هم مانده بود برای معصومه...
این پسر ذره ای عُجب و کِبر در وجود نداشت انگار...
با درماندگی جواب داد و با لرزش و گرفتگی صدا گفت:
_سلام آقا حامد...
بخدا گوشی توی دستم بود همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم!
حامد که از زور دلتنگی دم غروب بیتاب شده بود و تلفن کرده بود با شنیدن صدای معصومه انگار دوش آب یخ گرفته باشد خیس و خنک شد و از لحن کودکانه اش به خنده افتاد:
_سلام...
خوبم خدا روشکر!
معصومه با شدت لبش را به دندان گرفت و در دل غر زد: وای خدا گند بعدی!
و با التجا عذر خواست:
_شرمنده؟! حالتون خوبه؟!
خستگی در کردید؟!
همین چند کلمه چنان هیجانی به وجودش دوانده بود که نفس نفس زنان ایستاده بود و در سایه روشن دم غروبِ اتاق به غروب خیره شده بود...
حامد با لحن دلتنگش سعی می کرد صمیمیتی که بینشان نبود را تزریق کند:
_الحمدلله خوبم... خسته هم نیستم... بیشتر دلم تنگه...
معصومه با شدت پلک زد و ناخن دست آزادش را توی گوشت کف دست فرو کرد اما هرچه کرد چند مثقال گوشتِ توی دهانش نجنبید...
حامد حالش را میفهمید...
با حوصله ادامه داد:
_این ماموریت با همه ی ماموریتای قبلی فرق داشت...
خیلی کم وقت داشتیم برای خواب ولی...
تو همون زمان کم هم باز من یاد تو می افتادم و خوابم نمیبرد!
خلاصه که به قول حره حسابی از ریخت افتادم...
شاید دیگه نپسندیم!
#فانوس_134
جملات آخر را با خنده گفت و لبهای معصومه را هم به خنده کش آورد...
فقط تواتست بگوید: بعید میدونم...
حامد تیز پرسید: چطور؟!
معصومه درمانده اخم کرد و در در گفت چرا دنبال اعتراف گرفتنی!
سعی کرد موضوع را عوض کند:
_میگم پس فردا قراره برای میثم و فرزانه خطبه عقد بخونن...
فقط اقوام درجه یک میریم محضر...
زنگ زدم شخصا دعوتتون کنم!
حامد فوری گفت: بسلامتی خوشبخت باشن...
چقدر دلم برای میثم تنگ شده میبینمش دیگه ان شاالله...
ولی ما هم قرار بود بعد محرم و صفر عقد کنیما!
معصومه با جویدن لب اضطرابش را تخلیه میکرد:
_قرار بود توی سه ماه نامزدی آشنا بشیم!
شما که نبودید این دو ماه...
ما اصلا حرف نزدیم با هم!
+خب نمیشه بقیه آشنایی رو توی عقد بگذرونیم؟!
آخه آشنایی طولانی مال غریبه هاست ما از بچگی همو میشناسیم معصومه خانوم!
معصومه دلش برای شنیدن اسمش از زبان حامد میرفت...
همیشه...
چه در بازی های کودکی وقتی حامد میخواست یارش را خطاب کند و امر به سریعتر دویدن کند تا مثل همیشه آخر نرسد و برایش سبیل آتشی نکشند!
چه حالا که حقیقتا یارش شده بود و آرزوی همیشگی اش براورده شده بود...
فقط کاش حال نزار مروه مثل شعله ای که به خس و خاشاک بگذارند دلخوشی هایش را نسوزانده بود...
تا میخواست از مصاحبت حامدش لذت ببرد تصویر خواهر تنها و رنجورش با آن زبان الکن و پای علیل مقابل چشمانش قد میکشید...
انگار در ازای ناکامی او خوش گذراندن با او را برخود حرام کرده بود و عذاب وجدان داشت!
از یادآوری مروه فوری گفت:
_تو رو خدا یه وقت به حره نگید شما زنگ زدید مروه بیچاره م میکنه!
بخدا من میخواستم زنگ بزنم شما زودتر زنگ زدید...
حامد لبخند حزینی زد: پس از ترس خواهرت حال ما رو میپرسی؟!
باز خدا خیرش بده حداقل اون به فکر ما هست!
از خجالت لب گزید و با دست ضربه آرامی به پیشانی اش زد: نه...
اینطور نیست بخدا من فقط... یعنی خواهرم بخاطر شما...
حامد اجازه نداد بیش از این دست و پا بزند و خیالش را راحت کرد:
_تو که میدونی من بخوامم نمیتونم از دستت دلخور بشم!
پس خودتو به زحمت ننداز...
من به همین حفظ ظاهرتم راضی ام!
دل معصومه از مظلومیت و مهربانی اش جمع شد مثل اعضای صورتش:
_آقا حامد!...
حامد با سرخوشی سرش را روی بالش تخت گذاشت و لب زد: جانم...
معصومه بیشتر دست و پایش را گم کرد...
مانده بود چه بگوید!
چند بار دهان باز کرد تا آخر به زحمت این جمله را گفت:
_پس فردا تو محضر میبینمتون...
ببخشید اگر بدموقع مزاحم شدم...
بااجازتون...
حامد میدانست بیش از این نمیشود این غزال گریزپا را در بند نگه داشت...
نمیخواست آزارش دهد...
از دلتنگی اش صرف نظر کرد و قید گفتگوی طولانی را زد...
باید سرِ صبر او را به وجود خودش عادت میداد تا دیگر نخواهد از چنگش بگریزد...
اینکار را بلد بود...
با حوصله و لحنی دلبرانه گفت:
میبینمتون سرکارخانوم...
اینم طلبت!
یاعلی...
معصومه با لبخند جمع و جور و پر از ذوقی لب زد: یاعلی...
تماس که قطع شد گوشی را روی قلب و چشم کشید و با حرارت بوسید...
دلتنگی اش را در خلوت خودش میخواست...
کاش روزی بتواند اینهمه علاقه را به حامد هم نشان بدهد!
باید این کار را بلد شود...
شبیهِ حامد!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
|🍁|طفـلِ بےحوصلـہام
خستـہ ز تعطیلےهـا
|🍁|مـِهــرِ مـن♡
زود بیـــا
وقـٺِ دبستـانِ مـن اسـٺ...
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️بعد از کربلا دیگر هیچ بهانه ای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمی شود...
🍂حضرت رقیه به ما آموخت که می شود حتی با سلاح اشک، در گوشه یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود...
🌙شهادت #حضرت_رقیه را محضر امام زمان و شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی | تنها راه جهنمی شدن
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂♡
حالِ من خوب اسـٺ
اما با تُـو
بـهـتر مۍشَوم
آخ...
تا مۍبینمت➿
یک جورِ دیگـر مۍشوم❤️
#عاشقآنہ
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
◾️ خیلی گذشته از سفرِ آخرم حسین...
#الیاربعین
#حدیث_عاشقی 🥀
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡ســوال مۍکـند از خـود
هنـــوز آهـــویـۍ•°
♡کہ بیــن داݦ و نگـــاهَـٺ
کدام صیـــاد اسـٺ؟!•°
#امیـربۍگزندےتُو♥️
#روززیارتۍامامرئوف
#دلتنگیم
•┈┈••✾•🍃•✾••┈┈•
@non_valghalam
•┈┈••✾•🍃•✾••┈┈•