eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹| ♥️ او دلتنگ ماست .. باور می‌کنید؟! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨🚨🚨 رمان خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
°°° 🍃یا مُفَـرِّجَ الهُمـوم... اے خدایے که وغصه ها رو برطرف میکنے.... ⁩༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ یک تجربه عاشقانه 👈🏼 حسین(ع) تو را با خود خواهد برد ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌
رمان قبلی خانوم الف👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️ هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم... مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و فکر میکردم که چطوری از اتاق بکشمش بیرون و فقط چند لحظه ببینمش! به فکرم رسید یه کار عجیب بکنم!... جارو برقی رو از کمد کشیدم بیرون و شروع به کار کردم...خودم احساس میکردم که بخیه ها درحال جابجایی ان و ممکنه کار دستم بدن ولی انگار با خودمم لج کرده بودم... هر لحظه منتظر بودم که در رو باز کنه ولی باز نکرد... هر چی کارم رو کش دادم بلکه صبرش تموم بشه و بیاد بیرون انگار نه انگار.. یعنی همه اون توجه در اثر همون یه جمله دود شد و رفت هوا؟!... جارو رو خاموش کردم و افتادم روی مبل... واقعا در حال انفجار بودم... زیر دلم تیر میکشید و کلافه م کرده بود... بدنمم از شدت خستگی سست شده بود چون انرژی نداشتم... نگاهی به ساعت انداختم...وقت قرصم بود... با هر زحمتی بود بلند شدم و کشون کشون تا آشپزخونه رفتم...از شدت عصبانیت و ضعف دستام میلرزید... پارچ شیشه ای رو از یخچال برداشتم که لیوان رو پر کنم...همین که به طرف لیوان سرازیرش کردم از دستم رها شد و روی زمین خورد شد و آب تمام آشپزخونه رو برداشت... عصبی تر و هیجان زده تر از قبل خواستم برم سمت کابینت و دستمال بردارم که روی همون آب کف آشپزخونه سر خوردم و روی خورده شیشه ها محکم خوردم زمین! تمام بدنم درد میکرد ولی دستم انگار آتیش گرفته بود...خوب که نگاه کردم تیکه شیشه بزرگی رگ دستم رو شکافته بود و خون تمام کف آشپزخونه رو برداشته بود... داد بلندی که لحظه ی آخر زدم باعث شد بالاخره در اتاقش باز بشه...از پشت پرده اشک و پلکای سنگینی که هر آن ممکن بود بیفتن به زحمت صورت برافروخته و ترسیده ش رو میدیدم... دوید و جلوی پام نشست... بالاخره بعد از سه روز باهام حرف زد: چکار کردی با خودت؟!... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb رمان •°🥀 اینجا پارتگذاری میشه👆🏻 بقلم خانوم‌الف خودمون😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_101♥️ هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم... مثل د
♥️ عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه... _تکلیف چی؟ جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خودتون رو به اون راه میزنید؟ یه قرار محضر بگذارید بریم برای جاری شدن صیغه طلاق... قبلشم من میرم کارای آزمایش رو انجام میدم... اخمهاش دوباره گره شد: قرار بود... _ما دیگه هیچ قراری با هم نداریم منم دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم... _مگه این وضغیت چشه؟! من نگرانتم بفهم! _منم دردم همین نگرانیه میخوام دیگه نباشه... خسته شدم دیگه از حس ترحم من حالم خوب نیست دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم تو رو خدا این شکنجه رو تمومش کنید... صدام خیلی بالارفته بود و بغضش پررنگ تر شده بود... زده بودم به سیم آخر... از روی مبل بلند شد: فقط چند روز دیگه صبر کن تا... _نه... دیگه نه... دیگه حتی یه ساعتم صبر نمیکنم... یا همین امروز نوبت میگیرید یا خودم میزارم از این خونه میرم درخواست طلاق غیابی میکنم... با دستای گره کرده فاصله ی بینمون رو پر کرد... سایه ش که روی سرم افتاد از خشمش لرزم گرفت... صداش یکم بالا رفت: هموز انقدری بی غیرت نشدم که زن شرعیم سربزاره به ناکجا آباد یه کاری نکن در رو روت قفل کنم... چونه م از شدت خشم و ترس میلرزید و فکر کنم به چشمش خورد که عصبانیتش فروکش کرد و آرومتر گفت: تو چته؟ من میخوام ازت محافظت کنم شاید اون گرگ عوضی الان ایران باشه! بغضم شکست...دیگه هیچ ملاحظه ای نکردم: _چقدر شما مردا بی احساسید... فکر کردی من یه کبوترم که بندازی تو قفس و از چنگ روباه درش بیاری فکر نکردی منم احساس دارم ممکنه...هیچ وقت هیچ کس براش مهم نبوده توی دل من چی میگذره... فقط خواستی ترحم کنی و ثواب برای آخرتت جمع کنی ولی نفهمیدی داری احساسات یه زن درمونده رو له میکنی... من امروز از اینجا میرم چون دیگه محبت زوری و ترحم نمیخوام... مردمک چشمهاش میلرزید و لبهاش رو روی هم فشار میداد... همین که پشت کردم مچ دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش: صبر کن... چی میخوای بشنوی؟ میخوای اعتراف بگیری؟! توی چشمهام خیره شد... دستم رو میکشیدم که برم اتاق ولی مچ ظریفم بین فشار دستای قویش جز تقلای بی حاصل چاره ای نداشت... لب باز کرد: نبود... فقط ترحم نبود... نیست... فقط تکلیف نبود... نیست... من... برام سخته بفهم... نگو که نمیدونی نگو که نمیفهمی...من فقط... من... لبش رو به دندون میگرفت و عمیق نفس میکشید... نمیتونست حرف بزنه... چند بار چشمهاش رو باز و بسته کرد و بعد پرسید: من چه ایرادی دارم؟ چشمهام رو بستم و دلم گواهی داد که تو نه تنها ایرادی نداری بلکه بهترینی... منم نمیخوام که سیب سرخی مثل تو نصیب دست چلاق من بشه... ولی نمیشد هیچکدوم این جمله ها رو به زبون آورد که فقط سرم رو پایین انداختم... با دست چونه م رو گرفت و تا مقابل صورتش بالا آورد... دوباره نگاهش دلم رو زیر و رو کرد: حرف بزن... بگو چرا فرار میکنی؟! _‌من... من نمیفهمم شما چی میگید!! _باور کنم؟! تو اعتراف میخوای نه؟ میخوای از زبون خودم بشنوی؟! باشه... _نه... نه... نمیخوام چیزی بگید... چون اشتباهه... چون... صدای زنگ گوشیش بلند شد... بی توجه به صورتم زل زده بود و منتظر کلمه بعدی بود... گفتم: تلفنتون... _دیگه نمیزارم دربری... دردتو بگو... تو از من بدت میاد؟! قلبم مچاله شد...چه معرکه ی نفس گیری بود زیر تیغ قضاوت چشمهاش... داشتم کم می آوردم که هر چی توی دلم بود بیرون بریزم که صدای پیغام گیر تلفنش فرشته نجاتم شد: _دکتر... چرا جواب نمیدی این مریضی که سه شب پیش عمل کردی عفونت پیدا کرده زودباش خودتو برسون... الو... سپهر جان... جواب بده خواهش میکنم ما منتظر تماستیم... حلقه انگشتهاش از دور دستم شل شد و من فوری مچ دستم رو بیرون کشیدم و به اتاق پناه بردم... در رو برای اولین بار روی خودم قفل کردم و پشت در نشستم... به در نزدیک شد و آروم گفت: من مجبورم برم ولی وقتی برگردم باید جواب همه ی سوالامو بدی... شنیدی؟! به این تهدیدای بچگانه ت حتی فکر هم نکن... حق نداری پاتو از خونه بیرون بگذاری متوجه شدی؟! چون جوابی نشنید گفت: پس ناچارم تا وقتی برمیگردم درها رو قفل کنم... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_128♥️ عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه... _تکلیف چی؟ جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خود
•°🥀 ♥️ دو روز خودم رو توی اتاق حبس کردم... نه جوابش رو دادم و نه بیرون رفتم! شب سوم دیگه بی طاقت شده بود... مثل همیشه عذرخواهی کرد و گفت دیگه در رو روم قفل نمیکنه... ولی من جوابی ندادم... آخرش عصبانی شد و صداش بالا رفت: لااقل یه کلمه جوابمو بده من دارم از دلشوره میمیرم دو روزه نمیفهمم چکار دارم میکنم باشه بسه دیگه تنبیهم کردی خوبه؟! من هرکاری میکنم بخاطر توئه... اگر درو قفل کردم بخاطر این بود که کار دست خودت ندی برای این بود که... ترسیدم گمت کنم! یکم درکم کن... دستم روی دهنم بود که صدای گریه م بلند نشه... داشتم سعی میکردم به خودم مسلط بشم و بدون بغض جوابش رو بدم که با ضربه آخرش به در از جا پریدم و اون با تمام زورش افتاد به جون در اتاق: جواب نمیدی نه؟ من از کجا باید بفهمم تو زنده ای یا نه اصلا تو اتاق هستی یا نه... الان این درو میشکونم خیال خودم و خودتو با هم راحت میکنم... بالاخره بعد از دو روز نطقم باز شد و صدای بریده بریده م بلند شد: نه... حق نداری این درو بشکنی... نفس عمیقی کشید و آروم زیر لب چیزی گفت که نشنیدم... بعد مظلوم گفت: چشم... نمیشکونمش... فقط میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه... حالا بگو منو بخشیدی؟ آب دهنم رو فرو دادم و آروم گفتم: شما منو اینجا زندونی کردی اونوقت من باید... _من اشتباه کردم خوبه؟ یه دونه بزنی تو گوشم آروم میشی؟ من هرکاری کردم بخاطر خودت بوده... خب چکار کنم تهدیدت منو ترسوند.... دیگه درو قفل نمیکنم قول میدم... ولی تو ام باید قول بدی که نزاری بری... من... دیوونه میشم اگر به روز بیام خونه ببینم نیستی متوجه میشی؟! محکم لبم رو به دندون گرفته بودم و میجویدم... دلم هم ضعف میرفت برای این اعتراف صادقانه ش و هم غصه دار بود برای دل کندن ازش... من مجبور بودم برم... شرط عشق راضی شدن به زحمت معشوق نیست! دوباره آروم گفت: تو چی میخوای بشنوی؟! درو باز کن برات همه چیزو توضیح میدم... _این در باز نمیشه... من میخوام توی حریم خودم بمونم... _یعنی واقعا تو به من اعتماد نداری؟! https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb این رمان خانوم الف امسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻 عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌