فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃|نماهنگ خورشید☀️
•||کاری از گروه ماوا❄️
#یاصاحبالزمانادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹|
♥️ او دلتنگ ماست ..
باور میکنید؟!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨🚨🚨
رمان #حنانه خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
°°°
🍃یا مُفَـرِّجَ الهُمـوم...
اے خدایے که #غم وغصه ها رو
برطرف میکنے....
#جوشن_کبیر
#گرهگشاےاندوهم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یک تجربه عاشقانه
👈🏼 حسین(ع) تو را با خود خواهد برد ...
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
رمان قبلی خانوم الف👇🏻😍
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پارت_101♥️
هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم...
مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و فکر میکردم که چطوری از اتاق بکشمش بیرون و فقط چند لحظه ببینمش! به فکرم رسید یه کار عجیب بکنم!...
جارو برقی رو از کمد کشیدم بیرون و شروع به کار کردم...خودم احساس میکردم که بخیه ها درحال جابجایی ان و ممکنه کار دستم بدن ولی انگار با خودمم لج کرده بودم...
هر لحظه منتظر بودم که در رو باز کنه ولی باز نکرد...
هر چی کارم رو کش دادم بلکه صبرش تموم بشه و بیاد بیرون انگار نه انگار.. یعنی همه اون توجه در اثر همون یه جمله دود شد و رفت هوا؟!...
جارو رو خاموش کردم و افتادم روی مبل... واقعا در حال انفجار بودم...
زیر دلم تیر میکشید و کلافه م کرده بود... بدنمم از شدت خستگی سست شده بود چون انرژی نداشتم...
نگاهی به ساعت انداختم...وقت قرصم بود...
با هر زحمتی بود بلند شدم و کشون کشون تا آشپزخونه رفتم...از شدت عصبانیت و ضعف دستام میلرزید...
پارچ شیشه ای رو از یخچال برداشتم که لیوان رو پر کنم...همین که به طرف لیوان سرازیرش کردم از دستم رها شد و روی زمین خورد شد و آب تمام آشپزخونه رو برداشت...
عصبی تر و هیجان زده تر از قبل خواستم برم سمت کابینت و دستمال بردارم که روی همون آب کف آشپزخونه سر خوردم و روی خورده شیشه ها محکم خوردم زمین!
تمام بدنم درد میکرد ولی دستم انگار آتیش گرفته بود...خوب که نگاه کردم تیکه شیشه بزرگی رگ دستم رو شکافته بود و خون تمام کف آشپزخونه رو برداشته بود...
داد بلندی که لحظه ی آخر زدم باعث شد بالاخره در اتاقش باز بشه...از پشت پرده اشک و پلکای سنگینی که هر آن ممکن بود بیفتن به زحمت صورت برافروخته و ترسیده ش رو میدیدم...
دوید و جلوی پام نشست...
بالاخره بعد از سه روز باهام حرف زد: چکار کردی با خودت؟!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
رمان #حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀 اینجا پارتگذاری میشه👆🏻
بقلم خانومالف خودمون😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_101♥️ هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم... مثل د
#پارت_128♥️
عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه...
_تکلیف چی؟
جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خودتون رو به اون راه میزنید؟
یه قرار محضر بگذارید بریم برای جاری شدن صیغه طلاق...
قبلشم من میرم کارای آزمایش رو انجام میدم...
اخمهاش دوباره گره شد: قرار بود...
_ما دیگه هیچ قراری با هم نداریم منم دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم...
_مگه این وضغیت چشه؟! من نگرانتم بفهم!
_منم دردم همین نگرانیه میخوام دیگه نباشه... خسته شدم دیگه از حس ترحم من حالم خوب نیست دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم تو رو خدا این شکنجه رو تمومش کنید...
صدام خیلی بالارفته بود و بغضش پررنگ تر شده بود...
زده بودم به سیم آخر... از روی مبل بلند شد: فقط چند روز دیگه صبر کن تا...
_نه... دیگه نه... دیگه حتی یه ساعتم صبر نمیکنم...
یا همین امروز نوبت میگیرید یا خودم میزارم از این خونه میرم درخواست طلاق غیابی میکنم...
با دستای گره کرده فاصله ی بینمون رو پر کرد...
سایه ش که روی سرم افتاد از خشمش لرزم گرفت...
صداش یکم بالا رفت: هموز انقدری بی غیرت نشدم که زن شرعیم سربزاره به ناکجا آباد یه کاری نکن در رو روت قفل کنم...
چونه م از شدت خشم و ترس میلرزید و فکر کنم به چشمش خورد که عصبانیتش فروکش کرد و آرومتر گفت: تو چته؟ من میخوام ازت محافظت کنم شاید اون گرگ عوضی الان ایران باشه!
بغضم شکست...دیگه هیچ ملاحظه ای نکردم:
_چقدر شما مردا بی احساسید... فکر کردی من یه کبوترم که بندازی تو قفس و از چنگ روباه درش بیاری فکر نکردی منم احساس دارم ممکنه...هیچ وقت هیچ کس براش مهم نبوده توی دل من چی میگذره...
فقط خواستی ترحم کنی و ثواب برای آخرتت جمع کنی ولی نفهمیدی داری احساسات یه زن درمونده رو له میکنی...
من امروز از اینجا میرم چون دیگه محبت زوری و ترحم نمیخوام...
مردمک چشمهاش میلرزید و لبهاش رو روی هم فشار میداد... همین که پشت کردم مچ دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش: صبر کن... چی میخوای بشنوی؟ میخوای اعتراف بگیری؟!
توی چشمهام خیره شد...
دستم رو میکشیدم که برم اتاق ولی مچ ظریفم بین فشار دستای قویش جز تقلای بی حاصل چاره ای نداشت...
لب باز کرد: نبود... فقط ترحم نبود... نیست... فقط تکلیف نبود... نیست...
من... برام سخته بفهم... نگو که نمیدونی نگو که نمیفهمی...من فقط... من...
لبش رو به دندون میگرفت و عمیق نفس میکشید... نمیتونست حرف بزنه... چند بار چشمهاش رو باز و بسته کرد و بعد پرسید: من چه ایرادی دارم؟
چشمهام رو بستم و دلم گواهی داد که تو نه تنها ایرادی نداری بلکه بهترینی...
منم نمیخوام که سیب سرخی مثل تو نصیب دست چلاق من بشه...
ولی نمیشد هیچکدوم این جمله ها رو به زبون آورد که فقط سرم رو پایین انداختم...
با دست چونه م رو گرفت و تا مقابل صورتش بالا آورد...
دوباره نگاهش دلم رو زیر و رو کرد: حرف بزن... بگو چرا فرار میکنی؟!
_من... من نمیفهمم شما چی میگید!!
_باور کنم؟! تو اعتراف میخوای نه؟ میخوای از زبون خودم بشنوی؟! باشه...
_نه... نه... نمیخوام چیزی بگید... چون اشتباهه... چون...
صدای زنگ گوشیش بلند شد... بی توجه به صورتم زل زده بود و منتظر کلمه بعدی بود...
گفتم: تلفنتون...
_دیگه نمیزارم دربری... دردتو بگو... تو از من بدت میاد؟!
قلبم مچاله شد...چه معرکه ی نفس گیری بود زیر تیغ قضاوت چشمهاش... داشتم کم می آوردم که هر چی توی دلم بود بیرون بریزم که صدای پیغام گیر تلفنش فرشته نجاتم شد:
_دکتر... چرا جواب نمیدی این مریضی که سه شب پیش عمل کردی عفونت پیدا کرده زودباش خودتو برسون...
الو... سپهر جان... جواب بده خواهش میکنم ما منتظر تماستیم...
حلقه انگشتهاش از دور دستم شل شد و من فوری مچ دستم رو بیرون کشیدم و به اتاق پناه بردم...
در رو برای اولین بار روی خودم قفل کردم و پشت در نشستم...
به در نزدیک شد و آروم گفت: من مجبورم برم ولی وقتی برگردم باید جواب همه ی سوالامو بدی... شنیدی؟!
به این تهدیدای بچگانه ت حتی فکر هم نکن... حق نداری پاتو از خونه بیرون بگذاری متوجه شدی؟!
چون جوابی نشنید گفت: پس ناچارم تا وقتی برمیگردم درها رو قفل کنم...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_128♥️ عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه... _تکلیف چی؟ جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خود
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀
#پارت_129♥️
دو روز خودم رو توی اتاق حبس کردم... نه جوابش رو دادم و نه بیرون رفتم!
شب سوم دیگه بی طاقت شده بود...
مثل همیشه عذرخواهی کرد و گفت دیگه در رو روم قفل نمیکنه...
ولی من جوابی ندادم...
آخرش عصبانی شد و صداش بالا رفت: لااقل یه کلمه جوابمو بده من دارم از دلشوره میمیرم دو روزه نمیفهمم چکار دارم میکنم باشه بسه دیگه تنبیهم کردی خوبه؟! من هرکاری میکنم بخاطر توئه... اگر درو قفل کردم بخاطر این بود که کار دست خودت ندی برای این بود که... ترسیدم گمت کنم! یکم درکم کن...
دستم روی دهنم بود که صدای گریه م بلند نشه...
داشتم سعی میکردم به خودم مسلط بشم و بدون بغض جوابش رو بدم که با ضربه آخرش به در از جا پریدم و اون با تمام زورش افتاد به جون در اتاق: جواب نمیدی نه؟
من از کجا باید بفهمم تو زنده ای یا نه اصلا تو اتاق هستی یا نه... الان این درو میشکونم خیال خودم و خودتو با هم راحت میکنم...
بالاخره بعد از دو روز نطقم باز شد و صدای بریده بریده م بلند شد: نه... حق نداری این درو بشکنی...
نفس عمیقی کشید و آروم زیر لب چیزی گفت که نشنیدم... بعد مظلوم گفت: چشم... نمیشکونمش... فقط میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه...
حالا بگو منو بخشیدی؟
آب دهنم رو فرو دادم و آروم گفتم: شما منو اینجا زندونی کردی اونوقت من باید...
_من اشتباه کردم خوبه؟ یه دونه بزنی تو گوشم آروم میشی؟ من هرکاری کردم بخاطر خودت بوده... خب چکار کنم تهدیدت منو ترسوند.... دیگه درو قفل نمیکنم قول میدم... ولی تو ام باید قول بدی که نزاری بری... من... دیوونه میشم اگر به روز بیام خونه ببینم نیستی متوجه میشی؟!
محکم لبم رو به دندون گرفته بودم و میجویدم... دلم هم ضعف میرفت برای این اعتراف صادقانه ش و هم غصه دار بود برای دل کندن ازش...
من مجبور بودم برم... شرط عشق راضی شدن به زحمت معشوق نیست!
دوباره آروم گفت: تو چی میخوای بشنوی؟! درو باز کن برات همه چیزو توضیح میدم...
_این در باز نمیشه... من میخوام توی حریم خودم بمونم...
_یعنی واقعا تو به من اعتماد نداری؟!
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
این رمان خانوم الف امسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻
عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌
💌 #پیام_معنوی | اگر این ارتباط برقرار شود ...
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀 #پارت_129♥️ دو روز خودم رو توی اتاق حبس کردم... نه جوابش رو دادم و نه بیرون ر
_من... من که گفتم... نمیخوام... بچم رو بندازم...
با زانو ضربه ای به شکمم زد که خم شدم...
صدای عربده ش تو خونه پیچید:
_تو بیجا کردی گفتی یه جوری بچم بچم میکنه اون بچه منم هست منم نمیخوامش پس باید بمیره...اگه تو نمیتونی خودم میندازمش...
با ضربه بعدیش پهن شدم کف آشپزخونه...
ناله کردم:
_تو رو خدا من دارم میمیرم...آی خدا...
نفسم بالا نمی اومد از درد...کمربندش رو باز کرد و افتاد به جونم تا بالاخره خسته شد...نشست کنارم...آروم ناله میکردم...سرش رو آورد کنار گوشم:
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#عاشقانہ_اعتقادی_ایتـــا🥀 #حنانہ
بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ورنه
غم یوسف بکشد عاشق کنعانی را ..
#اللهمعجللولیکالفرج 💙
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
┄┄┅✧°•❤️•°✧┅┄┄
یا جامِع...
اے خدایے که دل هاے از هم دور شده رو؛ به هم نزدیک میکنے...
#جوشن_کبیر🍃
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
┄┄┅✧°•❀•°✧┅┄┄
یا باعِثَ البَرایاٰ...
اے خدایے که بندگان را پس از مرگ؛ زنده میکنے..
اے برانگیزاننده ے بندگان....
#جوشن_کبیر♥️🍃
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
┄┄┅✧°•🦋•°✧┅┄┄
یاٰ ذَا العِزِّ وَالبَقآءِ...
اے خدایے که همیشه سربلند و جاودانه اےـ...
#جوشن_کبیر♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_128♥️ عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه... _تکلیف چی؟ جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خود
اونایی که رمان حنانه رو میخواستن عجله کنن ظرفیت محدوده👆🏻
••
تنهاییات را باور نڪن؛
خدا همیشه همراه دلت است...! (:
🍃
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
📱 #story 👣
🍂 باز آ
دلــم ز گردش دوران
شکستھ است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
🚨🚨🚨
#شین_الف:
سلام دوستان
با عرض معذرت گوشی بنده شکسته و به تعمیر سپرده شده به همین خاطر دسترسی برای نگارش پارت ندارم...
ضایعه وارده رو به شما و به خودم تسلیت عرض میکنم😅
تمام تلاشم رو میکنم که تا فردا شب پارت جدید رو ارسال کنم...
بجاش امشب #حنانه بخونید❤️👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پر_پرواز_2🍃
#پارت_69♥️
از اینڪہ دائم مسخره ام مےڪرد هم حرص مےخوردم و هم مےخندیدم...
تقریبا ڪمے از رفتن محمد ڪہ گذشت هانیہ گفت:
_راستے امشب مےریم دریا با چادر خودت بیاے مغز پخت میشیا...
یہ چادر بندرے بدُم تنت ڪنے؟
ذوق زده گفتم:
_باورت میشہ یڪے از آرزوهام این بود یڪے از این لباسا داشتم...
_عزیزُم آرزو نداره ڪہ خو مےگفتے بشت ميدادُم...
بلند شد و توے ڪمدش جست و جو ڪرد...
یڪ دست چادر زرشڪے و یڪ دست بنفش خیلے روشن و زیبا روے تخت گذاشت...
_مےگُم اینا پیش خودت باشن زرشڪیہ هر وقت بیرون رفتیم بپوش بنفشہ بزار واسہ عقد اسماعیل آخر هفتہ...
چطورن؟
_عالےان...
دستت بےدرد...
فقط...
این بنفشہ خیلے خوشگلہ میشہ الان بپوشم ببینم چطوره؟
_عزیزُم اینا دیگہ مال خودتن پرسیدن نداره...
_نہ بهت برمےگردونم فقط الان...
راستے...
از این نقابا ڪہ بہ چشم ميزنن چے دارے؟
خندید:
_ها دارُم...
از توے ڪشو یڪ طلایے رنگش را درآورد و گرفت سمتم:
_ایم بزار واسہ عقد ڪہ...
از پایین صداے خالہ زهرا بلند شد:
_هانیہ...
هانیہ...
بیا پایین ڪارت دارُم...
فورے از جایش بلند شد:
_مو مےرم پایین تو ایہ تنت ڪن بیا ببینیم...
از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست...
من هم چادر بندرے بنفش روشنش را با حوصله بستم و نقاب فلزی را روی چشمانم مرتب کردم...
در اتاق را باز ڪردم و از پله ها دویدم پایین...
همینطور توی راهرو داد میزدم هانیه چطور شدم؟
غافل از اینکه محمد مدارکش را جا گذشته و برگشتہ...
روی پله های آخر بودم که در را باز کرد و با هم چشم تو چشم شدیم...
چند ثانیه بی اختیار نگاهم کرد و خیلی زود سرش را انداخت پایین و از در بیرون زد...
روی پله ها خشک شده بودم...
"خدایا منو ببخش نمیدونستم قراره برگرده...
دوستش دارم ولی خودت میدونی دوست ندارم با گناه به دستش بیارم..."
هانیه از آشپزخانه بیرون آمد...
_وه عروس خانوم چہ خوشگلے شدے...
چیہ چرا وا رفتے آقا دوماد نپسندید در رفت؟
نقاب را از روے چشمم برداشتم و پرت ڪردم طرفش:
رمان #پرپرواز•°💜 اینجا پارتگذاری میشه👇🏻
بقلم خانومالف خودمون😍
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پر_پرواز_2🍃 #پارت_69♥️ از اینڪہ دائم مسخره ام مےڪرد هم حرص مےخوردم و هم مےخندیدم... تقریبا ڪمے از
#پارت_143♥️
_من توی این مسائل زیاد تجربه ندارم...
راستش...
من... میخواستم...
حوصله ام سر رفت:
_چی میخواستید؟
بلند شد و نفس عمیقی کشید...
چند قدم دور شد و ایستاد...
_من میخواستم ازتون خواستگاری کنم...
البته با اجازه خاله و شما...
هیچ وقت این لحظه را فراموش نمیکنم...
و این اعتراف شیرین را...
هوای امشب چقدر خوب است...
شیرینی خاصی دارد...
سرم را پایین انداختم و با ریشه ی روسری ام مشغول شدم...
برگشت و سر جایش نشست...
همانطور که نگاهش به جلو بود پرسید:
_نظری ندارید؟
_چی بگم...
_هر چی دلتون میخواد...
بی اختیار گفتم:
_باور نمیکنم...
_چی رو؟
_اینکه این تصمیم خودتون باشه...
متعجب گفت:
_چرا؟
_چون...
ظاهرتون اینو نمیگه...
_ظاهرم مگه چطوریه؟
_بی تفاوت...
سرد...
شاید حتی متنفر...
_تعجب میکنم از این برداشتتون...
خودم که همچین نظری نداشتم و ندارم...
حتی وقتی...
بگذریم...
متوجه منظورش شدم...
او هم مثل من هنوز در آن شب لعنتی گیر کرده...
محمد_دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداره...
من خودم پیشنهاد دادم...
پس چرا باید باور نکنید...
_شما خیلی وقته برگشتید چرا الان این حرف رو میزنید؟
_خب چون...
فکر میکردم شما هنوزم از من خوشتون نمیاد...
_خب الان چه اتفاقی افتاد که فهمیدید اینطور نیست؟
کمی نگران گفت:
_یعنی هنوزم از من خوشتون نمیاد...
منظورتون اینه؟
فوری گفتم:
_منظورم این نبود...
منظور من این بود که چی شما رو به این تصمیم رسوند که بیاید خواستگاری...
اصرارتون برای سوریه رفتن و شرط مادرتون؟
_اگر شرط مامان هم نبود من باز میومدم...
چون بیشتر از این نمیتونستم مدیون دلم بمونم...
ولی شاید بعد از اعزام اول...
البته به شرط حیات...
دستهایم به وضوح میلرزید از این اعتراف صادقانه اش...
آنقدر که وقتی چای اش را برداشت و تعارف کرد:
_چایی نمیخورید؟
جرئت نکردم دست ببرم و چای را بردارم...
کمی که از چایش خورد و گفت:
_شما نمیخواید هیچی بگید؟
_چی بگم؟
_نظرتون رو...
_نظرم...
نظر من...
حالا نوبت من بود که لکنت بگیرم...
چگونه باید به او بفهمانم تمام این مدت منتظرش بودم و برای این لحظه لحظه شماری کرده ام که بد نباشد و نگوید هول است!...
ڪمے با انگشتانم ور رفتم و در نهایت گفتم:
_یکم بهم وقت بدید فکر کنم!!!...
خودم هم تعجب کردم از این جمله...
نفهمیدم چرا این را گفتم...
شاید خواستم ذوق زده بودنم را پنهان کنم ولی اگر قرار باشد چند روزی فکر کنم خودم بیشتر در این چند روز انتظار عذاب میکشم!...
منتظر جوابش گوش تیز کردم...
بعد از یک مکث نسبتا طولانی گفت:
_فکر درباره چی...
شما که منو میشپاسید نیاز به تحقیق ندارید...
سوریه رفتنم باعث شک تونه؟
وای خدا چه گندی زدم...
برای اینکه فکر نکند هنوز لنگ میزنم فوری گفتم:
_نه به هیچ وجه...
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_143♥️ _من توی این مسائل زیاد تجربه ندارم... راستش... من... میخواستم... حوصله ام سر رفت: _چی
#پارت_150♥️
دویدم و از پله ها بالا رفتم...
اشک در چشمانم جمع شده بود...
قلبم هم تند میزد...
میدانستم بهانه ی الکی گرفته ام...
شاید دلم کمی ناز کشیدن میخواست...
دنبال دفترم میگشتم تا کمی بنویسم...
نبود...
آخرین بار کجا بود؟
همراه خودم با...
با خودم بردمش پایین...
دفترم...
وای...
دفترم توی حیاط افتاده...
چطور برگردم و برش دارم...
اگر محمد آن را ببیند...
پاورچین به پنجره نزدیک شدم و سرکی کشیدم...
با دست محکم به پیشانی ام کوییدم...
از این بدتر نمیشد...
محمد در حال ورق زدن و خواندن دفتر بود...
سر خوردم و زیر پنجره زانوهایم را بغل کردم:
_بدبخت شدم آبروم رفت...
نمیدانم چقدر گذشت که صدای پیام گوشی ام بلند شد...
پریدم و فوری سایلنتش کردم...
آبروریزی دوم!...
فهمید پنجره باز است...
پیام را باز کردم...
خودش بود...
_ در جان هزار گونه جراحت پدید شد
لب را به قهر ما چو گزیدن گرفته است...
قهری؟
با لبخندی که به لبم آمده بود جوابش را نوشتم:
_شاعر شدی...
جوابش خیلی زود رسید:
_بودیم...
ولی به پای شما نمیرسیم با این چکامه ی نغزی که نوشتید...
تو که انقد عاشق پیشه بودی چرا نیومدی خواستگاری والا جواب رد نمیدادیما....
هم حرصی بودم و هم خنده ام گرفته بود...
تمام دفتر را خوانده بود...
جوابش را ندادم...
جوابی هم نداشتم...
کمی بعد دوباره پیامش رسید:
_ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بیا دم پنجره...
توان مقاومت نداشتم...
بلند شدم و پرده را کنار زدم...
بلند شد و رو به پنجره ایستاد و با هجی لب زد:
_گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست...
لبخندی زدم و پنجره را باز کردم...
آهسته گفتم:
_خوب امشب رو دوریا...
_چیکار کنیم یکی دلمونو شکسته طبعمون گل کرده...
_حالا چجوری از خجالتتون دربیایم؟
_با یه چای دارچین...
لیمو هم داشته باشه لطفا!
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
این رمان خانوم الف امسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
┄┄┅✧°•🌟•°✧┅┄┄
یا صاحِبے عِندَ غُربَتے...
اے خدایے که در غربت و تنهایے؛ همراه منۍ
🖇تا تو هستے،شکایت از تنهایے دیگه معنے نداره....
#جوشن_کبیر♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
•••🌙•••
یا عَـلّامَ الغُـیوب...
اے که هَمه ے رازهاے پنهان رو؛
خوب مـے دونـۍ♡....
#جوشن_کبیر🦋♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb