5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🏼قَدر
➕ اینقدر غصه خودت رو نخور!
#تصویری 🦋
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
♥️🍂|
یا اباصالح؛
امــروز
کجاۍ شـهــرِ ما
مۍگــردے؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#wall♡📻
❅ঊঈ✿🦋♥️🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
توی راه یک بند درباره زن گرفتن محمد حرف میزدن...
خاله با خنده گفت:
_اتفاقا دختر زهرا هم هم سن و سال محمده...
مرموز به محمد نگاه کرد...
آتیش گرفته بودم...
تا اینکه مامان حرف خواستگار جدید رو پیش کشید و محمد پشت فرمون مثل برق گرفته ها شد...
دلم خنک شد...
با خنده توی دلم گفتم:
_حتما باید مجبور بشی تا نشون بدی...
حقته تا تو باشی یه جوری خودتو نگیری انگار دیگه منو نمیخوای...😍
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
#یک_رمان_براے_زندگی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
توی راه یک بند درباره زن گرفتن محمد حرف میزدن... خاله با خنده گفت: _اتفاقا دختر زهرا هم هم سن و سال
❌اونایی که رمان پرپرواز خانم شین.الف رو نخوندن این آخرین فرصته👆🏻
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_208 حسنا با لبخندی که موید کلامش بود به مرو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_209
دستش میان موهایش مشغول بازی شد و نگاهش به برگ های انتهایی درخت گردو گره خورد...
پس لرزه های جملات مروه هنوز درونش را می تَکاند...
چند ثانیه تامل کرد و بعد زبان باز کرد:
_من نمیتونم چنین تصمیمی رو بگیرم!
اجازه بدید کسب تکلیف کنم و بگم شما قصد همکاری دارید و ببینم دستور چیه!
مروه مصرانه تاکید کرد: قصد نه اصرار...
لطفا... ازتون خواهش میکنم تمام تلاشتون رو بکنید...
عماد نگاهش را به موکت کف تالار دوخت و کلافه سرتکان داد:
_چشم...
حالا بفرمایید استراحت کنید...
با رفتن مروه نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و با درماندگی به یحیی خیره شد:
_اگر سید خلیل قبول کنه چی؟!
کار خیلی خطرناکیه...
یحیی پرسید:
_منظورت اینه که بعدش ممکنه دوباره حالش بدتر بشه؟
عماد کلافه تر سرتکان داد:
_قطعا بدتر میشه!
میترسم رفتاری باهاش بشه که...
لبهایش را با شدت به دندان گرفت و چشمهایش پر از اشک شد...
رو برگرداند و باز به دریا خیره شد...
هیچ کس حال او را نمیفهمید...
خونش به جوش آمده بود و از درد غیرت روی پا بند نبود...
اما ناچار به سکوت بود...
آنقدر بدحال بود که مطمئن بود نمیتواند تصمیم درستی بگیرد...
باید این تصمیم را به شخص دیگری واگذار میکرد...
بعد از ارائه توضیحات به مافوق پاسخ همان بود که تصورش را میکرد:
_نیازی به انجام این کار نیست...
اگر چه خیالش راحت شده بود اما نمیتوانست خوشحال باشد...
مدام تصویر غرق خواهش و ملتمس مروه مقابل دیدگانش جان میگرفت و تصور واکنشش؛ اینکه او را مقصر بداند او را میترساند...
بنابراین علیرغم میلش دوباره اصرار کرد و توجیهاتی در رد این تصمیم آورد که حاج خلیل را به فکر فروبرد...
چند ساعتی مکاتبات و ملاحضات و بررسی ها به طول انجامید تا بالاخره مجوز عمل در دستان عماد گذاشته شد و کارش را از همیشه سخت تر کرد:
_مطابق صلاحدید مسئول پرونده مذکور عمل شود...
کاش اینطور نمیشد...
کاش چوب دو سر طلای این ماجرا نمیشد...
کاش میان دل خودش و دل مروه و صلاح پرونده سرگردان نمیشد...
کنار حوض کوچک حیاط روی زانو نشست و وضو گرفت...
گوشه اتاقش سجاده باز کرد و مشغول ذکر شد...
سخت ترین تصمیم عمرش بود...
دلش میخواست متل همیشه عماد باشد!
ستونی که نه خم میشود و نه فرو میریزد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_210
تا صبح این خلوت را ادامه داد و قربانی اش را به پیشگاه خدا برد و تصمیمش را گرفت...
آفتاب که بلند شد یحیی وارد اتاق شد و با احتیاط پرسید:
_عماد جان... تکلیف چیه؟!
عماد پلک بر هم گذاشت و آهش را بی صدا خارج کرد:
_بگو خانوم صفا دقیق توجیهش کنه...
دوربیانتون چک شده دیگه؟!
یحیی هیجان زده جواب داد:
_آره آره بابت اونا خیالت راحت...
پس... من میرم بگم...
مقدماتش رو فراهم کن...
همانطور ایستاده در درگاه تلاش کرد تسلایی بدهد که خودش هم موثر بودنش را باور نداشت:
_نگران نباش مشکلی پیش نمیاد...
عماد چیزی نگفت...
مشغول فکر کردن به دوربین ها بود...
اینکه ناچار بود بنشیند و چند دقیقه ای وقایعی را که حتی تصورش تنش را به لرزه می انداخت نظاره کند...
میدانست قبل از وقوع هر اتفاقی نیروها وارد عمل خواهند شد ولی نمیدانست قلب خودش، و اعصاب ضعیف مروه، طاقت شنیدن و دیدن حرفها و رفتارهایی را که انتظارشان را میکشید دارد یا نه...
مروه اما خوب بود...
با اینکه از تصور معرکه ای که برایش مهیا ساخته بودند دچار حسی شبیه تشنج میشد اما به تسلط مامورین ایمان داشت و به هدفی که درنظر داشت مطمئن...
وقتی خوشحالی صدای فرانک از شنیدن خبر آمدنش را پای تلفن حس کرد مصمم تر هم شد...
کمر بسته بود تا به هر قیمتی عروسی خائنان و بی هویت های پلید را به عزا تبدیل کند...
با شکوه و آرامشی که پس از آن بلای شوم دیگر در خودش سراغ نداشت و حالا انگار بازیافته بود مشغول حاضر شدن بود که دل حره طاقت نیاورد و لب به شکوه باز کرد:
_مروه جان اگر باز حالت بد بشه یا لکنتت برگرده...
+اینطور نمیشه...
اگرم بشه مهم نیست...
انقدر نگران نباش...
همه این دلهره ها به نتیجه ای که به دست میاد می ارزه...
حره در برابر شجاعت مروه کمی نرم شده بود...
اگرچه هنوز بی نهایت نگران بود اما از اینکه میدید این تصمیم شجاعت و ایتحکامی را که در مروه میشناخت به او برگردانده کمی آرام میگرفت و زیر لب برای سلامتی اش دعا میکرد...
با دلهره ای که تا به امروز تجربه نکرده بود او را بدرقه کرد و بعد همراه حسنا به سمت اتاق عماد راه افتاد...
حسنا متعجب پرسید: کجا؟!
اخم حره عمیقتر از او روی پیشانی اش چین انداخت:
_فکر کردی من میتونم برم بالا بشینم باید بیام و ببینم...
حسنا با جدیت مخالفت میکرد و حره کوتاه نمی آمد و عماد که دل توی دلش نبود و صدای آن دو از پشت در مخل اعصابش بود به یحیی اشاره کرد در را باز کند و به بحثشان خاتمه دهد...
بعد زیر گوش سعید پرسید:
_الان دقیقا چند نفر تو خونه ان؟!
+جز دختره یه مرد تقریبا ۵۰ ساله و... پیامم هست!
از شنیدن نام پیام قلب و پلک عماد با هم فشرده شد و سرش را به دستش تکیه داد...
زیر لب با ذکر یا حلیم دم گرفته بود و توجهی به حره و حسنا که گوشه ای ایستاده به مانیتور ها زل زده بودند نداشت...
تا اینکه در تصویر متعلق به درب ورودی ویلا تصویر قامت مروه ظاهر شد و همه نفس ها را در سینه حبس کرد...
او اما با آرامش عجیبی زنگ در را فشرد و در جواب جملات محبت آمیز فرانک تنها به لبخندی اکتفا کرد...
از حیاط سنگریزه پوش ویلا گذر کرد و به درب ورودی رسید که در به رویش باز شد و فرانک با لبخند همیشگی در قاب در نمایان:
_سلام عزیز دلم خیلی خوش اومدی میدونستم که میای!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃💜|
فال حافظ زدم
آن رندِ غزلخوان هم گفت:
"زندگۍ
بۍ تو محال اسـٺ
تو باید باشۍ"
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌙
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️ برای استجابت، چقدر باید دعا کرد؟
#پناهیان:
🍃برخی از بلاها ممکن است با دعای مختصری رفع شود، اما برخی بلاها برای برطرف شدن نیازمند دعای زیاد است.
🍃حضرت آیت الله بهجت(ره)، گاهی اوقات که از ایشان در مورد علت برطرف نشدن برخی مشکلات با وجود دعا سوال میشد، میفرمودند هنوز ظرف دعایش پر نشده. یعنی هنوز به اندازۀ کافی دعا نشده است.
🍃امام صادق (ع) نیز بر فراوانی دعا تاکید میفرمودند و میگفتند: «بسیار» دعا کن؛ زیرا دعا کلید هر رحمتى است و مایۀ روا شدن هر حاجتى است[که قابل روا شدن باشد]، و آنچه نزد خداست جز با دعا به دست نمىآید. هیچ درى نیست که «بسیار کوبیده» شود، مگر آن که به زودى به روى کوبندۀ در باز گردد.
🦋فأکثِرْ مِن الدُّعاءِ، فإنّهُ مفتاحُ کلِّ رحمةٍ، ونجاحُ کلِّ حاجةٍ، ولا یُنالُ ما عِندَ اللَّهِ إلّا بالدُّعاءِ، ولیسَ بابٌ یَکثُرُ قَرعُهُ إلّایُوشِکُ أنْ یُفتَحَ لِصاحِبِهِ.
➕کافی، جلد۲، صفحه۴۷۰
#دعا
لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ،
ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ،
حاشاکَ !
الهی جز تو به کسی نیاز ندارم و
هرگز غیر از تو آمرزنده ای
برای گناهانم نیابم🌸
دعای دوازدهم #صحیفه_سجادیه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb