توی راه یک بند درباره زن گرفتن محمد حرف میزدن...
خاله با خنده گفت:
_اتفاقا دختر زهرا هم هم سن و سال محمده...
مرموز به محمد نگاه کرد...
آتیش گرفته بودم...
تا اینکه مامان حرف خواستگار جدید رو پیش کشید و محمد پشت فرمون مثل برق گرفته ها شد...
دلم خنک شد...
با خنده توی دلم گفتم:
_حتما باید مجبور بشی تا نشون بدی...
حقته تا تو باشی یه جوری خودتو نگیری انگار دیگه منو نمیخوای...😍
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
#یک_رمان_براے_زندگی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
توی راه یک بند درباره زن گرفتن محمد حرف میزدن... خاله با خنده گفت: _اتفاقا دختر زهرا هم هم سن و سال
❌اونایی که رمان پرپرواز خانم شین.الف رو نخوندن این آخرین فرصته👆🏻
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_208 حسنا با لبخندی که موید کلامش بود به مرو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_209
دستش میان موهایش مشغول بازی شد و نگاهش به برگ های انتهایی درخت گردو گره خورد...
پس لرزه های جملات مروه هنوز درونش را می تَکاند...
چند ثانیه تامل کرد و بعد زبان باز کرد:
_من نمیتونم چنین تصمیمی رو بگیرم!
اجازه بدید کسب تکلیف کنم و بگم شما قصد همکاری دارید و ببینم دستور چیه!
مروه مصرانه تاکید کرد: قصد نه اصرار...
لطفا... ازتون خواهش میکنم تمام تلاشتون رو بکنید...
عماد نگاهش را به موکت کف تالار دوخت و کلافه سرتکان داد:
_چشم...
حالا بفرمایید استراحت کنید...
با رفتن مروه نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و با درماندگی به یحیی خیره شد:
_اگر سید خلیل قبول کنه چی؟!
کار خیلی خطرناکیه...
یحیی پرسید:
_منظورت اینه که بعدش ممکنه دوباره حالش بدتر بشه؟
عماد کلافه تر سرتکان داد:
_قطعا بدتر میشه!
میترسم رفتاری باهاش بشه که...
لبهایش را با شدت به دندان گرفت و چشمهایش پر از اشک شد...
رو برگرداند و باز به دریا خیره شد...
هیچ کس حال او را نمیفهمید...
خونش به جوش آمده بود و از درد غیرت روی پا بند نبود...
اما ناچار به سکوت بود...
آنقدر بدحال بود که مطمئن بود نمیتواند تصمیم درستی بگیرد...
باید این تصمیم را به شخص دیگری واگذار میکرد...
بعد از ارائه توضیحات به مافوق پاسخ همان بود که تصورش را میکرد:
_نیازی به انجام این کار نیست...
اگر چه خیالش راحت شده بود اما نمیتوانست خوشحال باشد...
مدام تصویر غرق خواهش و ملتمس مروه مقابل دیدگانش جان میگرفت و تصور واکنشش؛ اینکه او را مقصر بداند او را میترساند...
بنابراین علیرغم میلش دوباره اصرار کرد و توجیهاتی در رد این تصمیم آورد که حاج خلیل را به فکر فروبرد...
چند ساعتی مکاتبات و ملاحضات و بررسی ها به طول انجامید تا بالاخره مجوز عمل در دستان عماد گذاشته شد و کارش را از همیشه سخت تر کرد:
_مطابق صلاحدید مسئول پرونده مذکور عمل شود...
کاش اینطور نمیشد...
کاش چوب دو سر طلای این ماجرا نمیشد...
کاش میان دل خودش و دل مروه و صلاح پرونده سرگردان نمیشد...
کنار حوض کوچک حیاط روی زانو نشست و وضو گرفت...
گوشه اتاقش سجاده باز کرد و مشغول ذکر شد...
سخت ترین تصمیم عمرش بود...
دلش میخواست متل همیشه عماد باشد!
ستونی که نه خم میشود و نه فرو میریزد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_210
تا صبح این خلوت را ادامه داد و قربانی اش را به پیشگاه خدا برد و تصمیمش را گرفت...
آفتاب که بلند شد یحیی وارد اتاق شد و با احتیاط پرسید:
_عماد جان... تکلیف چیه؟!
عماد پلک بر هم گذاشت و آهش را بی صدا خارج کرد:
_بگو خانوم صفا دقیق توجیهش کنه...
دوربیانتون چک شده دیگه؟!
یحیی هیجان زده جواب داد:
_آره آره بابت اونا خیالت راحت...
پس... من میرم بگم...
مقدماتش رو فراهم کن...
همانطور ایستاده در درگاه تلاش کرد تسلایی بدهد که خودش هم موثر بودنش را باور نداشت:
_نگران نباش مشکلی پیش نمیاد...
عماد چیزی نگفت...
مشغول فکر کردن به دوربین ها بود...
اینکه ناچار بود بنشیند و چند دقیقه ای وقایعی را که حتی تصورش تنش را به لرزه می انداخت نظاره کند...
میدانست قبل از وقوع هر اتفاقی نیروها وارد عمل خواهند شد ولی نمیدانست قلب خودش، و اعصاب ضعیف مروه، طاقت شنیدن و دیدن حرفها و رفتارهایی را که انتظارشان را میکشید دارد یا نه...
مروه اما خوب بود...
با اینکه از تصور معرکه ای که برایش مهیا ساخته بودند دچار حسی شبیه تشنج میشد اما به تسلط مامورین ایمان داشت و به هدفی که درنظر داشت مطمئن...
وقتی خوشحالی صدای فرانک از شنیدن خبر آمدنش را پای تلفن حس کرد مصمم تر هم شد...
کمر بسته بود تا به هر قیمتی عروسی خائنان و بی هویت های پلید را به عزا تبدیل کند...
با شکوه و آرامشی که پس از آن بلای شوم دیگر در خودش سراغ نداشت و حالا انگار بازیافته بود مشغول حاضر شدن بود که دل حره طاقت نیاورد و لب به شکوه باز کرد:
_مروه جان اگر باز حالت بد بشه یا لکنتت برگرده...
+اینطور نمیشه...
اگرم بشه مهم نیست...
انقدر نگران نباش...
همه این دلهره ها به نتیجه ای که به دست میاد می ارزه...
حره در برابر شجاعت مروه کمی نرم شده بود...
اگرچه هنوز بی نهایت نگران بود اما از اینکه میدید این تصمیم شجاعت و ایتحکامی را که در مروه میشناخت به او برگردانده کمی آرام میگرفت و زیر لب برای سلامتی اش دعا میکرد...
با دلهره ای که تا به امروز تجربه نکرده بود او را بدرقه کرد و بعد همراه حسنا به سمت اتاق عماد راه افتاد...
حسنا متعجب پرسید: کجا؟!
اخم حره عمیقتر از او روی پیشانی اش چین انداخت:
_فکر کردی من میتونم برم بالا بشینم باید بیام و ببینم...
حسنا با جدیت مخالفت میکرد و حره کوتاه نمی آمد و عماد که دل توی دلش نبود و صدای آن دو از پشت در مخل اعصابش بود به یحیی اشاره کرد در را باز کند و به بحثشان خاتمه دهد...
بعد زیر گوش سعید پرسید:
_الان دقیقا چند نفر تو خونه ان؟!
+جز دختره یه مرد تقریبا ۵۰ ساله و... پیامم هست!
از شنیدن نام پیام قلب و پلک عماد با هم فشرده شد و سرش را به دستش تکیه داد...
زیر لب با ذکر یا حلیم دم گرفته بود و توجهی به حره و حسنا که گوشه ای ایستاده به مانیتور ها زل زده بودند نداشت...
تا اینکه در تصویر متعلق به درب ورودی ویلا تصویر قامت مروه ظاهر شد و همه نفس ها را در سینه حبس کرد...
او اما با آرامش عجیبی زنگ در را فشرد و در جواب جملات محبت آمیز فرانک تنها به لبخندی اکتفا کرد...
از حیاط سنگریزه پوش ویلا گذر کرد و به درب ورودی رسید که در به رویش باز شد و فرانک با لبخند همیشگی در قاب در نمایان:
_سلام عزیز دلم خیلی خوش اومدی میدونستم که میای!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃💜|
فال حافظ زدم
آن رندِ غزلخوان هم گفت:
"زندگۍ
بۍ تو محال اسـٺ
تو باید باشۍ"
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌙
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️ برای استجابت، چقدر باید دعا کرد؟
#پناهیان:
🍃برخی از بلاها ممکن است با دعای مختصری رفع شود، اما برخی بلاها برای برطرف شدن نیازمند دعای زیاد است.
🍃حضرت آیت الله بهجت(ره)، گاهی اوقات که از ایشان در مورد علت برطرف نشدن برخی مشکلات با وجود دعا سوال میشد، میفرمودند هنوز ظرف دعایش پر نشده. یعنی هنوز به اندازۀ کافی دعا نشده است.
🍃امام صادق (ع) نیز بر فراوانی دعا تاکید میفرمودند و میگفتند: «بسیار» دعا کن؛ زیرا دعا کلید هر رحمتى است و مایۀ روا شدن هر حاجتى است[که قابل روا شدن باشد]، و آنچه نزد خداست جز با دعا به دست نمىآید. هیچ درى نیست که «بسیار کوبیده» شود، مگر آن که به زودى به روى کوبندۀ در باز گردد.
🦋فأکثِرْ مِن الدُّعاءِ، فإنّهُ مفتاحُ کلِّ رحمةٍ، ونجاحُ کلِّ حاجةٍ، ولا یُنالُ ما عِندَ اللَّهِ إلّا بالدُّعاءِ، ولیسَ بابٌ یَکثُرُ قَرعُهُ إلّایُوشِکُ أنْ یُفتَحَ لِصاحِبِهِ.
➕کافی، جلد۲، صفحه۴۷۰
#دعا
لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ،
ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ،
حاشاکَ !
الهی جز تو به کسی نیاز ندارم و
هرگز غیر از تو آمرزنده ای
برای گناهانم نیابم🌸
دعای دوازدهم #صحیفه_سجادیه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
من خدایی دارم، کہ در این نزدیکی است
نہ در آن بالا ها : )🦋
مهربان ، خوب ، قشنگ!
گاهگاهی سخنی میگوید با دل کوچك من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا میفهمد ،
او مرا میخواند ،
او مرا میخواهد !♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💌 #پیام_معنوی | تفکیکناپذیری رنج از دنیا
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
|👀|
وقتیــ دلتــ♡
تنگــ میشود،،
بهــ آسمانــ نگاهــ کنـــ!!!
یا مُجیبَ دَعوةِ مُضطَرین
_ایاجابتکنندهدعایدرماندگان_♥️
#جوشن_کبیر
#اللهمهمانکهمیدانی ؛)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
♥️🍃
تُو رسیدۍ
بہ آرزوے خودٺ
چہ کُند
این جـهان تباهۍ را؟!
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#سردار_شهید_سلیمانی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❌دوستان امشب پارت نرسیده
درعوض فردا پارت جبرانی خواهیم داشت♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 بچه مذهبی چه جوری باید باشه؟
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #کلیپ_استوری
♥️شاید ایام کهنسالی ما جلوه کنی
🍂در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را...
👤 صابر #خراسانی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
اضطرار جهانی -.mp3
2.79M
#پادکست 🎧
«اضطرار جهانی»♥️💥
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_210 تا صبح این خلوت را ادامه داد و قربانی ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_211
خواست او را در آغوش بگیرد که مانع شد:
_ممنونم...
مهمونت رسیده؟!
لبخندی تصنعی لبهای جگری رنگش را از هم باز کرد:
+نه هنوز ولی میرسه...
بیا تو...
در را پشت سرش بست و با دستی که پشتش گذاشت او را به پذیرایی راهنمایی کرد:
_بشین یه چیزی برات بیارم بخوری تا اونم بیاد...
میدانست حتی المقدور نباید چیزی بخورد به همین دلیل تقلایش را کرد:
_ممنون من سیرم بیا بشین...
اما فرانک اصرار کرد:
_مگه میشه!
بشین الان میام...
دیگه یه لیوان شدبت که این حرفا رو نداره...
راستی رفیقاتو چطوری دست به سر کردی؟
مروه همانطور که زوایای خانه را به دقت بررسی میکرد جواب فرانک را که پشت به او مشغول تدارک پذیرایی بود داد:
_گفتم که قرار بود سوغاتی بگیریم آخه فردا میخوایم برگردیم...
گفتم من حوصله ندارم خودتون برید...
_به خاله ت چی؟
گفتی کجا میری؟!
مروه به سفارش حسنا خیالش را راحت کرد:
+گفتم پشیمون شدم میرم به بچه ها برسم یکم خرید دارم...
فرانک با همان لبخند سینی را مقابلش روی میز گذاشت و حین نشستن شربت تعارف کرد:
_بفرمایید تو این گرما میچسبه...
اصرارش شاخکهای مروه را تیز کرد تا بهانه بیاورد:
_من قند عصبی دارم...
نمیتونم شربت بخورم...
فرانک با اخم نمکینی خندید:
_نمیخواد بهونه بیاری میدونم تو همه عمرت اینجوری بزرگ شدی...
حق داری رعایت کنی!
خصوصا با بلاهایی که سر خانواده تون اومده و...
مروه با لبخند کمرنگی چشم باریک کرد:
_یادم نمیاد توضیحی درباره خانواده م بهت داده باشم...
چشمان فرانک هم باریک و لبخندش کمی مرموز شد:
_من خیلی چیزا درموردت میدونم مروه جون...
مروه باید تعجب میکرد و همین کار را هم کرد:
+متوجه منظورت نمیشم طناز جان...
بجای پاسخ فرانک جسم گرد و سردی را روی گردنش حس کرد و صدایی که ناگزیر بند دلش را پاره کرد:
_کار ایشون دیگه تموم شده...
من بیشتر براتون توضیح میدم...
میشه لطفا بلند شید؟!
مروه تلاش میکرد رعشه را پنهان کند و محض احتیاط کمی شلوغ کند...
با صدایی نسبتا بلند رو به فرانک توپید:
_اینجا چه خبره طناز این آقا کیه؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_212
با ضرب اسلحه روی سرش و فریاد بلندی که پرده گوشش را آزرد ناچار به ایستادن شد:
_بلند شو راه بیفت صداتم ببر...
اونقدری وقت دادیم که بهت بفهمونم اینجا چه خبره...
فرانک بی توجه به بدن لرزان مروه بازویش را به دست گرفت و رو به اتاق کشید:
_هنوزم درد دادی یا حالت خوب شده؟!
مروه تمام تلاشش را برای کنترل این رعشه بی موقع به کار بسته بود و قدمهایش را با او تنظیم میکرد...
چند ثانیه بعد قدم به اتاقی خالی گذاشت که مرد میانسالی سیگار به دست در آن قدم میزد و تنها صندلی نشسته میان کاشیها و طنابهای رها شده اطرافش وخامت اوضاع را به خوبی شرح میداد...
با ضربه دست فرانک روی صندلی نشانده شد و مرد جوانتر اسلحه را به او سپرده مشغول بستن مروه شد...
پلکهایش را روی هم قفل کرده بود و از شدت اضطراب لبهایش میلرزید اما همین برایش کافی نبود که با صدای فرانک چشم باز کرد:
_از کامیار دورادرو جویای احوالت بودیم...
شما چی صداش میکردید؟!
آها... بهزاد...
ریز به ریز گزارشت رو میداد و دستور میگرفت...
یک قدم دیگر برداشت و نزدیک پنجره کنار وسایلی که روی زمین چیده شده بود ایستاد...
گوشه چشمهای مروه آنها را دید و بعد نگاهش روی آنها ثابت ماند...
آنها را میشناخت...
دست خودش نبود که اشک در چشمهایش همچون شبنم یخ زده لرزید و قلبش به سان گنجشک سربریده به تقلا افتاد...
فرانک با دیدن حالی که منتظرش بود بلند خندید:
_چیه حالت خوب نیست؟!
هنوز که اتفاقی نیفتاده!
یعنی انقدر ازشون میترسی؟
آخی ببخشید متاسفم نمیدونستم... میگم ببرنش بیرون...
پیام... اینا رو ببر دویتمون ازشون میترسه...
چند قدمی جلو آمد و دیتش را به تکیه گاه صندلی مروه تکیه کرد:
_من مطمئنم لازم نیست ازشون استفاده کنیم...
تو هر چی که بخوای بهمون میگی مگه نه؟
مروه با تمام وجود تلاش میکرد ضعف را پس بزند و قوی باشد اما نگاه ها و لبخندهای چندش آور کسی که فرانک پیام خطابش کرده بود و سکوت آن مرد میانسال که معلوم نبود چه در سر دارد و آن... آن ابزار نفرین شده نفسش را بریده بود...
چند تانیه طول کشید تا بریده بریده جواب داد...
دوباره آن لکنت مزاحم بر زبانش چیره شده بود:
_من... من چچیزی... نمیدونم...
اخمی تصنعی صورت فرانک را پر کرد:
_اینطوری که خیلی بد میشه...
پیام وقتی عصبی بشه هیج کنترلی روی رفتارش نداره منم نمیتونم جلوشو بگیرم...
من بخاطر خودت میگم...
بهتره با من به توافق برسی تا اینکه با اون طرف بشی...
مروه نگاه خیسش را به چشمان خبیث فرانک دوخت:
_چچی... میخواید؟!
+آفرین سوال خوبیه...
ما یه سوال ساده داریم که اگر جواب بدی میتونی بری خونه استراحت کنی...
مکث کوتاهی کرد و بعد با آرامش توضیح داد:
_حتما کامیار بهت گفته بود که قراره هارد فیلمای تو رو به دست ما برسونه...
توی اون هارد جز فیلمای تو یه سری اطلاعات از ما هست که میخوایمش...
تو باید جای هارد رو به ما بگی...
پوزخند عصبی صورت مروه را دو نیم کرد:
_جای هارد؟
مگه من.. احمقم که... هارد خودمو ددودستی تتقدیم شما ککنم...
فرانک بلند خندید و از صندلی فاصله گرفت:
_نه نگران نباش فیلمای تو دیگه به درد ما نمیخوره اونا رو پاک میکنیم...
ما اطلاعات خودمون رو میخوایم!
مروه سر تکان داد: من چرا باید... حرف شما رو بباور کنم...
پیام که کمی دورتر ایستاده بود با حمله ای سریع خودش را به صندلی رساند و با فشار دست آن را روی پاشنه معلق نگه داشت...
بعد سرش را نزدیک صورت مروه برد و با صدایی نسبتا بلند غرید:
_چون مجبوری!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
﷽
#آیههایعشق 🌱
۞ قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُم مِنهَا وَمِن كُلِّ كَربٍ... ۞
بگوخداشمارا از آنسختی ها
و هر اندوهینجات می دهد...
أنعام آیه۶۴ 🍂
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7