eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙🍃 گَربه نَقدِجان تَوان دربَزمِ وصلش بار یافت خُورده یِ جان را ببوس وپیش دَربانش گذار.... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze10.mp3
3.65M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 0⃣1⃣جزء دهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️ در زمین آسمان نشین بودی بین زن ها تو بهترین بودی... وفات شهادت گونه ی حضرت خدیجه سلام الله علیها تسلیت🥀
•• گشوده است درفیض وبندگان همه را پی  شتاب  بر  این  در  پیام  می آید  🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🍃 ودین چھ کسےبهتراست از آنکھ همھ وجودش را تسلیم خداکردھ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part87 الیاس با همون حال در هم و کلافه برگشت خونه و چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با تسبیح پشت دستش میزد ناهید خانوم هم مدام مسیر پذیرایی تا اتاق لعیا رو طی میکرد و زیر لب حرف می زد طاهای هفده ساله اما ببشتر از همه حرص میخورد و حالا هم صداش بلند شد: حتما یه کاری کرده که آبجی رو ناراحت کرده دیگه... وگرنه بیخود که قهر نمیکنه بیاد حاج محسن با چهره ای عصبانی براب بار چندم تشر زد: بهت مبگم شما دخالت نکن... اصلا پاشو برو بیرون یه دوری بزن یاالله پاشو دیگه... طاها دلخور و عاصی از جا بلند شد و با غرولند از خونه بیرون زد با رفتنش ناهید بی قرار کنار محسن نشست و چشمهای ملتمسش رو بهش دوخت: چکار کنیم حاجی... چی میگه این دختر؟ حاج محسن با نفس عمیقی سر تکون داد: چی بگم والا... خیلی عجیبه آخه هنوز دو هفته نشده چه مشکلی پیش اومده که اومده انقدر راحت میگه طلاق میخوام! صدای استغفرالله زیر لب ناهید خانوم بلند شد و حاجی ادامه داد: تازه حاضرم نیست بگه چی شده! آخه اینا که خیلی همو دوست داشتن نمیفهمم این جوونا چشونه فکر میکنن زن و شوهری خاله بازیه به همین راحتی تا مشکلی پیش اومد میزنم زیرش میگم طلاق!! آخه لعیا همچین دختری نبود نمیدونم والا بدجوری گیج شدم ناهید خانوم با انگشت اشک چشمش رو گرفت: یه چیزی میگم کفری نشی حاجی میگم نکنه براشون جادویی چیزی... _ول کن خانوم بی عقلی اینا چه دخلی به جادو داره کی بره جادوشون کنه گیرم که کرده باشن راهش رفتن پیش اون رمالی که خواهرت اینا میرن نیست اونا دستی دستی خودشونو بدبخت میکنن بابا این کارا کفره! لااله الا الله _آخه پس میگی چه خاکی به سر کنم حاجی وایسم ببینم این بچه زندگیشو نابود کنه؟ _شما نگران نباش اینا هر دعوایی هم بینشون باشه عشق و علاقه که توی دو هفته از بین نمیره الان عصبانیه یه چیزی گفته مگه بچه بازیه به همین راحتی ولشون کنیم زندگیشونو خراب کنن اصلا مگه ما اینجا قاقیم باید توضیح بدن دردشون چیه مگه میشه سر خود و با پنهون کاری طلاق بگیرن!! از جا بلند شد: اصلا به دلت بد راه نده الان خودم میرم باهتش حرف میزنم _تو رو خدا حاجی بچم انقد گریه کرده چشماش شده کاسه خون چیزی نگی دلش بشکنه فکر کنه راهی نداره یا اینجا جاش تنگه... _نه بابا فقط میخوام حرف بزنم راستی از خانواده حاج غفار کسی زنگ نزده؟ _نه والا... بعید میدونم بدونن تازه دو ساعته اومده _پس شما لطف کن بعد از ظهر بهشون خبر بده اونام باید بدونن به هر حال... شاید الیاس بهشون نگه منم برم ببینم چی دستگیرم میشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🌙🍃 آنچھ نزدخداست براےشمابهتراست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part88 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 ناهید خانوم سری تکون داد: چی بگم والا خجالت میکشم آخه... حاج محسن هم به تاسف سر تکان داد: دیگه کاریه که شده ما خجل بشیم بهتره تا زندگی اینا بهم بخوره بزرگترا باید بیان دور این ماجرا رو بگیرن بلکه جمع شه _خب حالا شما اجازه بده یه زنگ به الیاس بزنم ببینم ماجرا چیه اگه حل نشد به جمیل خانوم اینا بگیم _خیلی خب باشه تا من باهاش حرف میزنم شما زنگ بزن یه جوری که متوجه نشه... تقه ای به در اتاق زد و لعیا که از غصه پدر و مادرش متصل اشک میریخت از جا پرید این مدل در زدن پدرش بود توان روبرو شدن با پدرش رو نداشت جوابی نداد تا دوباره تقه در بلند شد و همراهش صدای حاج محسن: باباجون بیداری؟ میخوام بیام داخل ناچار با همون صدای گرفته جواب داد: بله بفرمایید حاج محسن به محض وارد شدن با دیدن چشمهای پف کرده و صورت خیس لعیا دلش ریش شد: باباجون چکار داری میکنی با خودت؟ مگه چی شده دخترم؟ صدای گریه لعیا بلند شد و حاج محسن با عجله کنارش رو تخت نشست و در آغوشش گرفت: آروم باش بابا جان به من بگو چی شده؟ چه اتفاقی بینتون افتاده تو این دو هفته؟ الیاس کاری کرده؟ حرفی زده؟ لعیا بجای جواب دادن فقط گریه میکرد حاج محسن کمی صبر کرد تا دخترش آروم بشه بعد دوباره پرسید: نمیخوای به بابات بگی چی شده؟ _باباجون من به مامان گفتم من و الیاس نمیتونیم باهم زندگی کنیم تو رو خدا دلیلش رو از من نخواید نمیتونم بگم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941ر ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀