💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part240 ناخودآگاه این جمله رو به زبون آوردم: ولی من و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part241
آیکون سبز رنگ رو کشید و تماس وصل شد:
سلام خانوم خانوما... خوشمیگذره؟
سر کلاساتم که دیگه نمیای...
شوهر پولدار دیدی گفتی گور بابای کار؟
میترا با ناز نوعروسانه ای جواب داد:
سلام... انقد تهمت نزن بهم
تازه از شمال برگشتیم
از هفته دیگه میام سر کار نگران نباش
حواسم هست که طاقت دوریمو نداری!...
_فعلا که جنابعالی طاقت نداری و زنگ زدی
_زنگ زدم هم عذرخواهی کنم هم گله...
لعیا خندید:
حالا چرا عذرخواهی چرا گله!
_چرا به من نگفتی اونشب ماشینت ضربه دیده!
_اووو حالا فکر کردم چی شده...
واسه این زنگ زده بودی بی معرفت؟
فکر کردم خدای نکرده خواستی حال رفیقتو بپرسی...
_اون به جای خودش ولی کار خوبی نکردی که خسارت نگرفتی
بذار جاگیر پاگیر شم جبران می کنم برات...
حالا خیلی که خرج بر نداشت؟
لعیا باز هم خندید:
نمیدونم من خبر ندارم حاجی خودش برد درست کرد
طفلی هیچی هم نگفت...
صدای خنده بلند میترا هم توی گوشی پیچید:
نمیدونم چی داری که همه رو شیفته خودت می کنی
این بنده خدایی هم که باهات تصادف کرده از اون روز حسابی حواسش پرته
دربه در دنبال نشونیت میگرده که بیاد خسارت بده طفلی!
کنایه کلامش کاملا قابل فهم بود
زنگ خطر توی گوش های لعیا به صدا در اومد و حتی حالش هم کمی بد شد
انتظارش رو نداشت
این اولین موقعیت بعد از طلاقش بود
ولی سعی کرد خودش رو به اون راه بزنه:
خب خیالش رو راحت کن تا عذاب وجدان نداشته باشه...
دیگه مزاحمت نمیشم که به کارات برسی حتماً کلی کار سرت ریخته انشاالله هفته دیگه میبینمت
خنده میترا تشدید شد:
باشه خودتو بزن به اون راه... حالا ببینمت
_کاری نداری؟
_خیلی خب... مواظب خودت باش
فعلا خداحافظ
کلافه گوشی رو روی تخت پرت کرد و پای تخت نشست
زانوهاش رو بغل گرفت و متفکر به گوشه ای خیره شد
چقدر این موقعیت براش سخت بود
اینکه از این به بعد دیگران ازش انتظار دارن بتونه یه زندگی جدید رو شروع کنه
ولی اون که یک عمر، از بچگی، عشقش رو در یه نفر خلاصه کرده بود و خیانت دیده بود دیگه چطور می تونست به کسی اعتماد کنه...
یک عمر فکر میکرد بهترین آدم زندگیش رو انتخاب کرده اما اشتباه میکرد
دیگه پیدا کردن چنین آدمی به نظر محال می اومد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part241 آیکون سبز رنگ رو کشید و تماس وصل شد: سلام خا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part242
مسواک و خمیر دندون که آخرین بازمانده ها بودن رو هم توی چمدون گذاشتم و زیپش رو بستم
وقت رفتن رسیده بود اما چقدر حالم با زمان اومدن متفاوت بود
به زور اومده بودم اما الان نمیتونستم دل بکنم
از دیروز تماس شراره رو جواب نداده بودم و میدونستم عصبانیه اما خیلی نگرانش نبودم
میدونستم وقتی برگروم روزهای خیلی سختی رو در پیش دارم...
اما خیلی ناراحت نبودم و مثل قبل اضطراب نداشتم
انگار آبی روی آتسش دلم ریخته شده بود
و پذیرفته بودم هر اونچه رو که پیش رو داشتم
اینها عواقب قطعی کارهایی بود که در گذشته انجام داده بودم و باید باهاشون مواجه میشدم
مهم این بود که چیزی رو که باید پیدا میکردم رو پیدا کردم
باقیش دیگه واقعا برام مهم نبود
برای خودم هم جای تعجب بود که چطور به این آرامش رسیدم اما رسیدم...
دلیلش رو هم خیلی خوب میدونستم
دلیلی که توی همین مدت کم حسابی دلبسته ش شدم و حالا باید ازش خداحافظی میکردم
اما توی همین فرصت کم با هم کلی قول و قرار گذاشته بودیم
من قول دادم حالا که برگشتم تحت هیچ شرایطی به امیرعباس خیانت نکنم و تحت هیچ شرایطی این بچه رو از بین نبرم....
و در عوض آقا هم هوام رو داشته باشه و برام پدری کنه...
حالا که وارد این ورطه خطرناک شده بودم دلم مبخواست اگر خیالم از زندگیم راحت نیست از مرگم راحت باشه...
دلم نمیخواست بخاطر بدی های گذشته بازخواست بشم
این قول رو ازش گرفتم که شفاعتم کنه...
و دلم به قبول این قول و قرار خوش بود
امیر از سرویس بیرون اومد و خیال خوشم رو به هم ریخت:
بریم؟ باید زودتر چک اوت کنیم دیرم شده پرواز یه ساعت دیگه بلند میشه...
از روی تخت بلند شدم و دسته چمدونم رو به دست گرفتم:
بریم... من که آماده ام...
دوشادوش امیر راه افتادم
تصمیم گرفته بودم دیگه از دیدن قد و قامتش حسرت نخورم و به جدایی فکر نکنم
فقط از این لحظات لذت ببرم...
درست یک ساعت بعد پرواز از زمین بلند شد و من خیره به زمین و چشم دوخته به حرم آخرین التماسم رو کردم: یادت نره چه قول و قراری گذاشتیم آقا... نذار امیرعباس خیلی اذیت شه... هوای منم داشته باش...نمیخوام از من متنفر شه...
میدونم همه اینا محاله ولی شما هم مرد کارای محالی دیگه... مثل آدم کردن من... البته.. اگر شده باشم...
صدای امیر عباس به درد دلم خاتمه داد: نگاه نکن سرت گیج میره صاف بشین... حالت تهوع نداری؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part242 مسواک و خمیر دندون که آخرین بازمانده ها بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part243
به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا دوش بگیره و منم فرصت کردم جواب پیامهای مکرر شراره رو بدم
آخرین پیامش این بود:
داری چه غلطی میکنی؟
زودتر جواب بده... اینهمه بی عرضه بازی برات گرون تموم میشه!
براش نوشتم: شما اصلا متوجه موقعیت من نیستید
من شرایط فرار ندارم
طرف بچه شو میخواد و حسابی مراقبه... باید حداقل یکماه دیگه صبر کنید
بلافاصله پیامش اومد. انگار منتظر روی گوشی خیمه زده بود: انقد مزخرف نگو
حتی یه روزم زیاده... الان کدوم گوری هستی؟!
براش نوشتم:
_برگشتم تهران. الانم خونه ام. امیرعباسم هست
فعلا سرش به تلویزیون گرمه
_فردا که میره بیرون میام دنبالت و با هم میریم...
دیگه پیامی نیومد
مخالفت الان دردی رو دوا نمیکرد...
باید به فکر چاره ای میبودم که یه مدت امیرعباس از خونه بیرون نره...
وسایل چمدون رو جابجا کردم و روی تخت نشستم
هرچی فکر میکردم چاره ای به ذهنم نمیرسید جز بدحالی و بیماری
که اونهم با یه بار دکتر رفتن حل میشد و دیگه بهونه ای نمیموند...
تو فکر بودم که امیر عباس در حموم رو باز کرد: بی زحمت حوله رو بهم میدی؟
حوله تنی ش رو از کمد بیرون آوردم و به دستش دادم
تن کرد د همونطور که با کلاهش گوشش رو خشک میکرد بیرون اومد: تو دوش نمیگیری؟
متفکر سر تکون دادم: چرا... میرم...
نگاهش عمیق شد و دستش از حرکت ایستاد: چیزی شده؟!
سر بلند کردم: نه... چیزی نیست
یکم دلم گرفته... تو این سفر با هم بودیم ولی الان باز تنها میشم
تو باید صبح تا شب بری بیرون و منم تنها به در و دیوار خونه نگاه کنم
خصوصا با این وضعم روحیه م خیلی حساس شده همش دلم میخواد گریه کنم
ولی خب چه میشه کرد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part243 به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part244
نگاهی بهم انداخت
از نگاهش خنده میریخت
ولی چیزی نگفت و مشغول پوشیدن لباسهاش شد
متعجب پرسیدم: چرا اینطوری نگاه میکنی...
از لباس پوشیدن که فارغ شد اومد کنارم روی تخت نشست و با شیطنت تمام پرسید: پس اگه برم سر کار دلت تنگ میشه برام؟
_وا خب معلومه!
ولی چه فایده...
_پس یه خبر خوب بهت بدم...
کارای پروژه مون دیگه تقریبا تمومه و بچه ها جمعش میکنن
بفدم میفرستنش واسه بررسی و منتظر نتیجه میمونیم
چشمهام از شدت شگفتی دوبرابر حجم معمول باز شد: یعنی...
_بله... یعنی قراره فعلا ور دلت بمونم
حوصله تم سر نمیره
کاش از خدا چیز دیگه ای خواسته بودم!
هرگز فکرش رو هم نمیکردم که به همین راحتی مشکلم حل بشه
اما باورش هنوز برام سخت بود
باز سوال کردم تا مطمئن بشم:
پس کارت چی؟
_اونو که استعفا دادم...
_خب چرا؟!
_چون بزودی باید شرکت ثبت کنیم و وایسیم بالاسر کار خودمون
با ذوق خندیدم و از گردنش آویزون شدم: وای مبارکه
با خنده و به کمک دستش مهارم کرد: خیلی خب مواظب باز اینطوری میپری یه بلایی سر بچه میاد!!
اخمی نمکین به ابروهام انداختم: اصلا تو اونو بیشتر از من دوست داری
_اون بچه ته ها...
_حالا هر کی! حق نداری بیشتر از من دوستش داشته باشی
خندید: شما زنا چقدر عجیبید
اون کوچیکه آسیپ پذیره بخاطر همین...
گوشیش روی پاتختی زنگ زد و حرفش رو قطع کرد
با نگاه کوتاهی به گوشی به طرفم برگشت:
مامان بزرگ آقازاده ست
دیگه بهش بگم دیگه؟
فوری سر تکون دادم: نه نگیا...
_ا چرا...
_تو رو خدا نگو... یکم دیگه صبر کن
سرتکون داد و گوشی به دست برای حرف زدن از اتاق بیرون رفت
من هم از فرصت برای دادن خبر جدید به شراره استفاده کردم:
_الان بهم گفت که کارشون یه مدت تعطیله و میخواد خونه بمونه... ناچاریم یکم صبر کنیم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part244 نگاهی بهم انداخت از نگاهش خنده میریخت ولی چیز
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part245
باز هم فوری جواب داد:
انقدر رو اعصاب من راه نرو
به یه بهونه ای از خونه بیا بیرون و تمام...
از حرص خوردنش لذت میبردم
براش نوشتم: اجازه نمیده...
دیگه جوابی نداد و این از هر واکنش دیگه ای خطرناک تر بود
به هر حال ناچار بودم منتظر حرکت بعدیش بمونم
بعد از پاک کردن پیامها خودم رو به حموم رسوندم تا استخونی سبک کنم
وقتی برگشتم امیرعباس روبروی تلویزیون خوابش برده بود
چیزی به وقت شام نمونده بود و میدونستم گرسنه شه...
بی سر و صدا مشغول درست کردن یه شام خونگی شدم
لوبیا پلو گزینه خوبی بود
همون غذای مورد علاقه ش که قبلا هم گفته بود مامانش چقدر خوب درستش میکنه
اگرچه نمیتونستم مثل مادرش براش لوبیا پلو درست کنم ولی دلم میخواست خوشحالش کنم...
غذا کمی دیر آماده شد اما با این وجود امیرعباس از خواب بیدار نشد
خسته به نظر میرسید
بالای سرش نشستم و به روش خودم بیدارش کردم
چشمهاش رو که باز کرد لبخند روی لبش اومد: چه بویی میاد...
_فکر کردی فقط مامانت بلده لوبیا پلو درست کنه؟
هی از دستپختش بگی و دل ما رو آب کنی...
لبخندش عمیق تر شد و نشست: خسته نباشی... مگه نگفتم دیگه کار سنگین نکن
_آشپزی کار سنگینه؟
_دو ساعت سرپا وایسی کار سنگین نیست؟
_کاری نکردم
حالا هم زودتر بیا تا غذا از دهن نیفتاده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part245 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part246
با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه نشست:
مامان چیزی واسه پاک کردن یا درست کردن نداری؟!
ناهید خانوم همونطور که برنج آبکش میکرد حواسش به مکالمات دخترش هم بود
از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و با لحن خاصی گفت:
نخیر نداریم...
شمل یه چیز دیگه واسه سرگرم کردن خودت پیدا کن...
سکوت لعیا رو که دید ادامه داد:
حالا مگه چی گفته که انقد خلقت تنگ شده؟
_سر یه موضوعی هی الکی اصرار میکنه هر چی بهش میگم نمیشه نمیفهمه واقعا داره اذیتم میکنه یکاری میکنه بیخیال رفاقتم بشم!
_حالا چرا نمیشه؟
لعیا گیج نگاهش کرد: چی نمیشه؟
_همین قضیه خواستگاری دیگه... حالا بذار یه جلسه بیان...
_ش... شما از کجا میدونی؟
ناهید خانوم خندید: این موها رو تو آسیاب که سفید نکردم دختر...
حالا دردت چیه که انقد با این طفلی تندی میکنی؟
بده به فکرته؟
_مامان... تو که شرایط میدونی دیگه این حرفا ازت بعیده واقعا؟
کار آبکش کردن برنج خوب موقعی تموم شد و ناهید خانوم برای به دام انداختن دخترش خیلی جدی روبروش پشت میز نشست:
شرایطت چی هست دقیقا میشه یکم برام توضیح بدی؟!
شوهر مرده و داغداری؟ یا بچه یتیم رو دستت مونده؟
جدا شدی دیگه!
لابد اونا هم اینو میدونن... اونا قبول کردن تو ناز میکنی؟
لعیا دلخور صورت کج کرد: مگه من چمه؟
_خودتو به وون راه نزن منظورم طلاقته... هر کسی حاضر نیست بره خواستگاری زن مطلقه
دخترای جوونش خواستگار ندارن اونوقت تو که موقعیتش برات پیش اومده ناز کردنت واسه چیه؟!
_من فعلا روحیه ازدواج مجدد ندارم همین...
_بیخود... تا ابد میخوای عذب بمونی؟
_رو دستتون باد کردم نه؟
_این مزخرفاتو بار من نکن که میدونی پیش من خریدار نداره من بابات نیستم که با این حرفا دورم بزنی...
چرا نباید ازدواج کنی یعنی چی آمادگیشو ندارم... مگه... هنوز به امیر عباس فکر میکنی؟!
مثل برق گرفته ها صاف نشست و محکم گفت: این چه حرفیه معلومه که نه...
_پس چی؟!
ترجیح داد برای اینکه این انگ رو از روی خودش برداره به دلیل دیگه ای پناه ببره:
هیچی.. آخه قضیه این پسره فقط این نیست...
اینا یه خانواده غیر مذهبی ان اصلا به چیزی پابند نیستن خودت که میدونی من نمیتونم اینطوری زندگی کنم
ولی هرچی به این دختره میگم تو سرش نمیره...
خیالش راحت بود که بحث خاتمه پیدا کرده اما مادرش که دنبال یه فرصت مناسب بود در بهترین موقعست برگ برنده ش رو رو کرد:
خیلی خب اصلا اون هیچی...
ولی خانم ستاری دو سه هفته ست یه خاتواده متدین رو معرفی کرده اصرار هم دارن که بیان
تو که مشکلی نداری بگم بیان؟!
پ.ن: دو پارت هم فردا میاد که هفته پیش کامل جبران بشه
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part246 با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part247
گیر کرده بود
نگاه ناچار و درمونده ش رو به میز دوخت و با انگشت ضرب گرفت: آخه همینطوری هول هولی که نمیشه...
من نخوام فعلا ازدواج کنم چی میشه مگه؟
_آخه به چه دلیل؟
اگر الان بترسی و موقعیتت رو از دست بدی دیگه هیچوقت نمیتونی ازدواج کنی
الان نمیخوای بعدا که بخوای تضمین میکنی موقعیت مناسبش باشه؟
احساس کرد هنوز خوب قانع نشده و احساساتش کمی قلقلک میخواد:
آخه ببین پدرت چطور کمرش شکسته...
صبح تا شب خودشو با کار سرگرم میکنه وقتی هم که میاد خونه دو سه کلمه حرف نزده غذا خورده نخورده میره میگیره میخوابه
همش از غصه ی توئه!
منم حالم بهتر از اون نیست به روی خودم نمیارم
بحث آبرو و این حرفا نیست گور بابای حرف مردم...
نپیتونیم ببینبم بچه مون پاره تنمون مثل مرغ سر کنده اشفته ست
مادر آدمیزاد جفت میخواد همدم و همزبون میخواد و الا می پوسه...
مگه تو چند سالته...
بغض مادرش رو که دید طاقت از دست داد
دست روی دست های لاغر و نحیفش گذاشت و دیگه به چیزی فکر نکرد:
خیلی خب قربونت برم...
باشه... بگو بیان... ولی خودت حسابی روش باز نکن...
من باید اول اون آدمو ببینم
ناهید خانوم خوشحال جواب داد:
_خب روال خواستگاری همینه دیگه مادر منم که نگفتم ندیده جواب مثبت بده
لعیا با خودش فکر کرد من چه میدونم روال خواستگاری چیه...
من که هیچوقت مثل دخترای دیگه منتظر خواستگار نبودم
من که از بچگی دلم رو فقط به مهر یکی گره زدم و منتظرش نشستم تا بیاد
من که هیچ وقت بخاطر اون خواستگار تو خونه راه ندادم!
اونم که اینطور جوابم رو داد...
آهی کشید ولی هرکاری کرد نتونست لعنتش کنه....
سکوت کرد و از جاش بلند شد
ناهید خانوم که هنوز باورش نشده بود برای اطمینان باز پرسید:
پس بگم بیان دیگه؟
همین شب جمعه خوبه؟!
راه افتاد و همونطور بی حوصله جواب داد:
نمیدونم دیگه هر وقتی که خودتون صلاح میدونید...
_وایسا ببینم
نمیخوای بدونی طرف کیه چیه چکاره س؟!
از توی پذیرایی صدا بلند کرد:
حالا باشه بعدا میشنوم الان کار دارم...
و مگه میشد مادرش ندونه که کارش مثل همیشه زانوی غم بغل کردن و به یاد عشق شکست خورده ش اشک ریختنه
نم چشمش رو گرفت و بلند شد تا سری به خورشت بزنه
اونهم نمیتونست باور کنه اون داماد سربه راه و خوش اخلاق این بلا رو سر زندگی دخترش آورده باشه
ولی کاری بود که شده و حالا باید به فکر دخترش میبود که انزواش طولانی نشه و زودتر به زندگی برگرده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part248
روبروی آینه نشسته بود اما بجای اینکه به خودش نگاه کنه و سر و وضعش رو مرتب کنه نگاهش به زمبن و گل قالی بود
کلافه پا تکون میداد و توی ذهن دنبال راهی برای سرگرم شدن میگشت که ظاهرا قحط راه بود
اینبار هیچ هیجانی توی وجودش نبود
یخ بسته بود انگار
با اینکه مادرش حسابی از پسر و خانواده ش تعریف کرده بود
گفته بود آقازاده ۲۸ سالشه فوق لیسانس تربیت بدنیه و نربی ورزشه ورزشکاره وضع مالیش خوبه هیئتی و مذهبیه خانواده خوبی داره و...
باز حتی یه ذره هم دلش تکون نخورده بود
شاید اگر از روز اول الیاسی که امیرعباس شد توی زندگیش نبود الان باید حسایی ذوق میکرد اما حالا...
صدای گفتگو از پذیرایی می اومد ولی هنوز کسی احضارش نکرده بود
"بهتر! کاش اصلا کاری به کارم نداشته باشن"
حتی اضطراب هم نداشت
فقط با یادآوری حال پدرش وقتی فهمید خواستگار قراره بیاد قانع میشد کمی انعطاف نشون بده
پیرمرد انگار جون دوباره ای گرفته بود
خوب که فکر کرد دید آینه دق شده پیش چشمای خانواده
شاید الان وقتش بود که با یه ازدواج عاقلانه خانواده ش رو نجات بده
شاید برای خودش هم خوب باشه
علاقه ممکنه بعد از ازدواج هم به وجود بیاد!
با صدایی که خطابش کرد بغضش رو فرو داد و ایستاد
چادرش رو روی سر مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت
اینبار قصد نداشت چای بگردونه...
خیلی اروم و متین با یک سلام سر بزیر و آهسته بین پدر و مادرش روی مبل جا گرفت
حتی سر بلند نکرد تا واکنش خانواده مقابل رو به خودش ببینه
اهمیتی نداشت می پسندن یا نه!
حتی قیافه داماد رو هم ندید
اونهم مهم نبود!
صحبت ها ادامه داشت تا به همین کلیشه رسید
"عروس و داماد برن حرفاشون رو بزنن"
اکگار توی ده دقیقه چقدر میشه حرف زد
با اشاره پدرش با اکراه از جا بلند شد و بی توجه به پسر بی نوا به سمت اتاقش راه افتاد
تمام تلاشش رو میکرد که جلوی تداعی خاطرات رو بگیره تا حالش بد نشه
وارد اتاق که شد و آقا محمدرضا جمالی پشت سرش وارد شد، ناچار شد به طرفش برگرده و برای اولین بار اون رو درست دید
قدش نسبت به لعیا بلند تر بود و هیکل ورزشکاری و درشتش هیبت و ابعت خاصی بهش داده بود
چهره معمولی اما گیرایی داشت
دست از آنالیزش برداشت و تعارف کرد: بفرمایید بشینید
و خودش روی تخت نشست
محمدرضا هم طرف دیگه ی تخت نشست و سرش رو بلند کرد: سلام...
رمان پیشنهادی امشب 😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part248 روبروی آینه نشسته بود اما بجای اینکه به خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part249
_خب بگو ببینم به نظرت چطور بود؟
چادر رو از سر برداشت و لبهاش رو له علامت نمیدونم بالا داد:
به این زودی که نمیتونم بگم
فعلا ایرادی توش ندیدم
ولی گفته باشم از همین الان نبرید و بدوزید
حالا حالا ها باید حرف بزنیم...
من به این راحتیا نمیتونم جواب بدم
ناهید خانوم با خوشحالی پیشونی دخترش رو بوسید: میبینم که عاقل شدی!
نگاهش تلخ شد: مجبورم...
_ا... از این حرفا نزن
من و پدرت هر چی میگین و هر کاری میکنیم بخاطر خودته
واقعا دلم نمیخواد این موقعیتو از دیت بدی
پسره خودش آقا خانواده ش آدم حسابی...
چونه لعیا لرزید و رو برگردوند: سر قبلی هم همه همین فکرو میکردیم
تازه دیده شناخته هم بودن...
بهم حق بدید محتاط باشم...
_باشه قربونت برم محتاط باش اصلا هرچقدر دلت میخواد محکش بزن
من فقط گفتم بی مورد رد نکن همین
الانم خسته ای من میرم استراحت کن
بعدا راجع بهش حرف میزنیم
ناهید خانوم که از اتاق خارج شد باز اشک از چشمهای لعیا جاری شد
دست خودش نبود
به این راحتی نمیتونست اونو از دل و ذهنش بیرون کنه
شاید هنوز هم باور نمیکرد که دیگه همه چیز بینشون تموم شده
بقول شاعر:
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیشود کرد الا به روزگاران...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part249 _خب بگو ببینم به نظرت چطور بود؟ چادر رو از
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part250
کلافه گوشی رو گوشه ای انداختم و برای درست کردن شام از جا بلند شدم
نمیدونم این چندمین بحث نافرجام ما توی این چند روز بود...
نمیخواست بفهمه نمیشه یعنی چی!
یعنی اصلا براش قابل قبول نبود
مدام اصرار و پافشاری میکرد که هر طور شده زودتر از اون خونه خارج شو...
و طبعا مدام درگیری داشتیم
خیلی زود عواقب این درگیری ها دامنم رو میگرفت اما دلم نمیخواست حالا بهش فکر کنم
دلم میخواست توی این لحظه فقط با ذوق به پختن غذا برای امیرعباس فکر کنم
امیر عباسی که فارغ از دغدغه های من و وقایعی که انتظارمون رو میکشید، روی کاناپه دراز کشیده بود و فوتبال تماشا میکرد...
خودم رو با پختن لازانیا یک ساعت سرگرم کردم و وقتی حاضر شد با لبخند امیرعباس رو به شام دعوت کردم
موقع غذا خوردن اون بیشتر میخورد و من بیشتر تماشاش میکردم
با خودم میگفتم شاید این آخرین شام دونفره باشه
دیگه از اینجا به بعد باید منتظر هر اتفاقی باشم!
وسط غذا بی هوا سر بلند کرد و نگاهم رو شکار کرد: چه خوشتیپ ندیدی؟!
لبخند خجلی زدم و سرتکون دادم: چه رویی داری تو...
_خب بخور دیگه یخ کرد...
_حالا اصلا خوب شده که گرم و سردش فرق کنه؟
ابرو هاش بلند شد: نفرمایید... خیلی خوبه...
ولی بجای اینکه بقیه غذاش رو بخوره اینبار اون به من خیره شد:
حوصله ت سر رفته توی خونه نه؟!
جوابی ندادم و سر پایین انداختم
ادامه داد: به نظرم از فردا بریم بیرون
یکم بگردیم
نظرت؟!
بد هم نبود
سری تکون دادم: چی بگم...
اگر سختت نباشه...
_نه بابا سختِ چی...
کجا بریم حالا؟!
حین شام خوردن و حتی ظرف شستن بعد از شام که به اصرار امیرعباس خودش میشست، درباره نقاط دیدنی شهر تهران حرف میزدیم و برنامه میریختیم
و تمام مدت یک ربع یکبار گوشی زیر دیتم میلرزید و شوکی بهم وارد میکرد اما من هیچ کدوم از پیامها رو باز نکردم و گذاشتم برای آخر شب زمانی که امیرعباس خواب باشه...
و بالاخره وقتش رسید
وقتی بالاخره چشمش گرم شد با احتیاط گوشی رو از زیر بالش بیرون کشیدم و نورش رو در کمترین حالت ممکن قرار دادم
بعد زیر پتو خزیدم و مشغول خوندن پیامها شدم...
پ.ن: این هفته بخاطر رسیدن به عزاداری دهه محرم شبها پارت نداریم فقط روزها پارت ارسال میشه
و البته روز تاسوعا و عاشورا هم پارت نخواهیم داشت🌸🍃
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part250 کلافه گوشی رو گوشه ای انداختم و برای درست ک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part251
_"
+حسم یه چیزی بهم میگه که امیدوارم غلط باشه...
+ولی اگر درست باشه خودتم میدونی که زنده نمیمونی!
+نمیخوام عدم تبعیت از دستورت رو گزارش کنم
زودتر به من جواب بده
+اصلا دلم نمیخواد حتی تصور کنم یه نیروی خبره ی سیستم ما که به اندازه یه افسر اطلاعاتی آموزش دیده اونقدر احمق و ابلهه که به یه ریشوی کم عقل دل ببنده و بخواد بخاطرش جون خودش رو به خطر بندازه
+یا اونقدر ضعیف باشه که به یه لخته خون وابستگی عاطفی پیدا کنه...
+جواب بده داری اگر بیشتر از این منتظرم بگذاری بد میبینی...
این آخرین پیامش بود
براش نوشتم: من که گفتم فعلا شرایط تبعیت ندارم
حالا شما اگر خیلی دلتون میخواد با یه بهانه احمقانه یه نیروی به قول خودت خبره رو از دست بدید من نمیتونم جلوی این حماقت رو بگیرم...
چند ثانیه بعد پیامش رسید
مسلما اونام مثل من نتونسته بود بخوابه:
+این حرفت به معنای اعلان جنگه
مطمئنی که حرف آخرت همینه؟
چند ثانیه مکث کردم و بعد با نفس عمیق اما آرومی نوشتم: هر چی لازم بوده بگم گفتم...
+پس حدسم درست بود
ماجرا یه عاشقانه آبکیه!
فکر نمیکردم انقدر احمق باشی...
به هر حال تو چاره ای جز تحویل دادن اون بچه نداری
فقط اینطوری دستمزدت رو از دست دادی و عواقب کارت رو هم به جون خریدی...
دلم خیلی برات میسوزه حیوونی...
جوابی بهش ندادم
گوشی رو روی حالت پرواز گذاشتم و زیر بالش جا دادم
چشمهام رو بستم و تلاش کردم بخوابم ولی اونقدر هیجان خونم بالا بود که بدنم بیشتر برای دویدن و ورزش کردن آماده بود تا خوابیدن!
اما هیجان منفی نبود!
هیجان مثبت بود... خودم هم از اینهمه شجاعت شگفت زده بودم
اما هرچی به ته دلم رجوع میکردم هیچ ترسی نمیدیدم!
مطمئن بودم این نتیجه ی اون قول و قراره...
حتی نمیتونستم پیش خودم تصور کنم که چقدر از پیدا کردن این گنج خوشحالم...
اونقدر زندگی سخت و پیچیده و نفرت انگیزی رو پشت سر گذاشته بودم که حالا با رها شدن از اون شرایط، دیگه هیچ چیز برام تلخ و ترسناک نبود
همین که تونسته بودم خودم رو نجات بدم برام کافی بود و واقعا از بعدش نمیترسیدم
و چقدر خوب بود که نمیترسیدم...
این روزها مدام از امیرعباس سوال میپرسم
حریص دونستن و فهمیدنم
تمام عمرم به باد رفته و حالا که به تهش رسیدم تازه میفهمم چه چیزهایی رو از دست دادم و وقت و عمری که باید صرف درک حقایق میشد صرف چی کردم!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part251 _" +حسم یه چیزی بهم میگه که امیدوارم غلط باشه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part252
چقدر این روزا دلم به حال بقیه میسوزه
بقیه دخترایی که شبیه چند سال پیش من تازه به اون کاخ شوم قدم گذاشتن و دارن دوره های آموزشیشون رو طی میکنن!
کاش میتونستم همشون رو از این لجنزاری که توش افتادن نجات بدم...
نتونستم بخوابم تا وقتی که صدای اذان با تن ضعیفی از پشت پنجره به گوشم رسید
خوشحال از اینکه بهانه ای پیدا شده تا این تنهایی رو بشکنم دستم رو روی بازوی امیرعباس به حرکت درآوردم
و با خودم فکر کردم توی همین چند ساعتی که خوابیده چقدر دلم براش تنگ شده!
شاید چون بچه ش رو به شکم دارم تا این حد بهش وابسته شدم: امیر... امیرجان پاشو موقع نمازه...
با لبخند بیدار شد و با هم وضو گرفتیم
با هم نماز خوندیم و با هم دعا کردیم
و بعد باز با هم به رختخواب برگشتیم
اینبار هم امیرعباس زود خوابش برد و من هم واقعا قصد کرده بودم بخوابم ولی یه حسی قلقلکم میداد که گوشی رو روشن کنم و پیامها رو چک کنم
و بالاخره اینکارو کردم...
ولی با دیدن آخرین پیام چنان شوکی بهم وارد شد که خواب برای همیشه از سرم پرید
اونهم خوب فهمیده بود دیگه از جونم نمیترسم که اینطور جلوش در اومدم و باید به دنبال یه اهرم فشار دیگه باشه...
و چه خوب اهرم فشار مناسب رو پیدا کرده بود!
برام نوشته بود:
+خب خانوم عاشق پیشه... آقاتون، پدر بچه تون میدونن شما کی هستی و چی هستی؟!
واقعا درست نیست مسئله به این مهمی رو اول زندگی ازش مخفی کنی...
به نظرم حتما بهش بگو
اگر هم نگی ما اینکارو میکنیم
چون وجدانمون قبول نمیکنه آدم متدین و باابرویی مثل ایشون فریب بخوره و بعدها آبروش بره...
میدونی که چجوری آبروش میره؟!
بدنم یخ کرده بود
دیگه ناچار بودم جواب بدم:
واقعا نمیفهمم چرا دارید من و خودتون رو خراب میکنید
بذارید کارمو تموم کنم...
باز هم پیامش زود رسید
انگار خواب و خوراک رو ازش گرفته بودم
برای همین اون هم میخواست هست و نیستم رو به آتیش بکشه:
دهنتو ببند عوضی...
به این تلاش احمقانه ادامه نده و بقیه رو مثل خودت خر فرض نکن
یادت نره با کی طرف هستی...
۴۸ ساعت بهت فرصت میدم برگردی
بعدش اول آبروی تو رو پیش اون شوهر جونت میبرم و بعدم آبروی اونو پیش همه!
میدونی که چه عکسا و فیلمایی ازت دارم؟!...
من که مطمئن بودم این اتفاق میفته و باز ادم شدن رو انتخاب کرده بودم
ولی امیرعباس چی؟
چی به سرش می اومد؟!
اشک مثل همیشه تنها سلاح صامت من بود
لعنت به من و گذشته ای که قرار نیست دست از سرم برداره!...
بعضی اشتباها هیچ وقت تموم نمیشن...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part252 چقدر این روزا دلم به حال بقیه میسوزه بقیه دخ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part253
حتی تصور اینکه از زبون خودم حقیقت رو بشنوه از مرگ هم سخت تر بود...
ولی وحشت اینکه یکی دیگه اینکارو بکنه، با سند و مدرک، از مرگ هم اونور تر بود...
دو راه داشتم
یا باید قبل از تموم شدن مهلت ۴۸ ساعته برمبگشتم به اون خراب شده
که حالا با این انگ خیانت مجازات سنگینی در اختیارم بود اما حداقل آبروی امیرعباس حفظ میشد
ولی اینطوری بچه من و امیرعباس میرفت زیر دست اونا...
اما من به یه نفر قول داده بودم
قول داده بودم که دیگه تحت هیچ شرایطی به شوهرم خیانت نکنم
ولی قرار بود اون آقا هم کمکم کنه
پس چرا سر این دو راهی گیر افتادم...
اشک مثل جریان رود از چشمهام بیرون میریخت اما بی صدا
نمیخواستم امیرعباس بیدار بشه
باز هم فکر کردم و فکر کردم
اگر میخواستم پای قول و قرار خودم بمونم باید قید آبروی خودم پیش امیرعباس رو میزدم و برای هر برخوردی آماده میشدم...
بعید نبود خودش منو بکشه..
هرکاری میکرد بهش حق میدادم و راضی بودم
قربانی بیگناه این ماجرا اونقدر مظلوم واقع شده بود که اگر تمام عمر ازش معذرت خواهی میکردم نمیتونست چیزی رو جبران کنه...
آدمها که مثل خدا نیستن، تا بگی معذرت میخوام بگن تموم شد فراموشش کن...
آدما نمیتونن فراموش کنن...
نمیتونن...
حاصل ساعتها کلنجار رفتن و فکر کردن این بود که به یه تصمیم برسم
تصمیمم رو گرفتم اگرچه تصمیم سختی بود
پخش کردن عکس و اطلاعات من برای خود سیستم هم خطرناک بود و بازی دو سر سوخت...
پس به احتمال خیلی زیاد بلوفی بیش نبود
تنها برگ برنده اونها بی آبرو کردن من پیش خود امیرعباس بود
و من راهی نداشتم جز اینکه این ترس رو ذبح کنم تا بخاطرش مجبور نباشم باج به شغال بدم و بچه م رو قربانی کنم...
وقتی امیرعباس بیدار شد و خوشحال و سرخوش رفت تا برای صبحانه نون بگیره به یقین رسیده بودم که باید خودم همه چیز رو بهش بگم
اما چطور ممکن بود...
از شدت ضعف و ترس رنگم به رنگ گچ میزد و دمای بدنم به صفر نزدیک شده بود
اصلا نمیتونستم حتی تصورش کنم اما چاره ای نبود
پس تا برگشتنش چندین بار حرفهام رو با خودم مرور کردم تا شاید بشی راهی برای راحت تر گفتنش پیدا کرد...
هرچند میدونستم غیر ممکنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part253 حتی تصور اینکه از زبون خودم حقیقت رو بشنوه ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part254
در رو باز کرد تا محمدرضا وارد بشه
این چهادمین قرارشون توی این هفته بود: سلام
محمدرضا با گرمی تمام جواب داد: سلام خوبی شما؟
برعکس لعیا که با وجود چندین ساعت صحبت و پیدا نکردن هیچ ایراد قابل ذکری، هنوز سختش بود ارتباط برقرار کنه، این پسر کاملا به انتخابش مطمئن شده بود و حتی دلش میخواست همه مراحل خیلی سریعتر طی بشه...
لعیا ممنون آهسته ای گفت و با دستش به مبل اشاره کرد: بفرمایید
خجول و سربه زیر چادرش رو جمع کرد و روی دورترین مبل نسبت به محمدرضا نشست
بعد به سینی چایی که از قبل روی میز گذاشته بود اشاره کرد: بفرمایید
محمدرضا عرق پیشانیش رو با دستمال پاک کرد و پرسید: حاج خانوم کجان یه سلامی عرض کنم خدمتشون؟
_نیستن رفتن خرید...
قبل از اینکه محمدرضا از خلوت خونه تعجب کنه اضافه کرد: طاها توی اتاق داره درسش رو میخونه
مامان گفت الان بدم خرید که شما هم راحتتر حرف بزنید
_البته من راحتتر بودم که میرفتیم بیرون حرف میزدیم ولی حاج آقا فرمودن قبل محرمیت نمیشه...
_بله به هر حال ایشونم قانونای خودشونو دارن
_بله نظرشون کاملا محترمه منتها ما توی سه جلسه قبلی تقریبا تمام حرفهای مقدماتی رو زدیم و با افکار هم آشنا شدیم
به نظرم دیگه اینجور جلسات گفتگو خیلی کمک نمیکنه دیگه لازمه بیشتر با رفتار هم آشنا بشیم...
به همین خاطر پیشنهاد من اینه که نامزدی و مخرمیت انجام بشه تا...
لعیا از هول این پیشنهاد ناگهانی به سرفه افتاد و محمدرضا از روی میز دستمالی برداشت و تعارف کرد:
حرف بدی زدم؟
من به مادرمم گفتم که امشب تلفنی این پیشنهاد رو بدن به مادرتون
به نظر شما اشکالی داره؟!
ته گلوش رو صاف کرد و فوری گفت: بله... به نظرم هنوز خیلی موضوعات هست که باید مطرح بشه یعنی من هنوز حرفام تموم نشده...
_یعنی هنوز سوالی مونده براتون؟
خب بپرسید جواب میدم
لعیا از شوک این اتفاق ذهنش خالی شده بود...
اگرچه واقعا هم سوال خاصی نمونده بود اما برای فرصت خریدن هم که شده چند موضوع رو با خودش مرور کرده بود که با این اتفاق و استرسی که بهش وارد شد کامل از ذهنش پرید...
مکثش طولانی شد و لبخند گوشه لب محمدرضا هم اضطرابش رو ببشتر میکرد
با صدای لرزان و نفس مقطعی بالاخره گفت: خب... من الان یکم تعجب کردم تمرکزم از دست رفت
ولی باز هم سوال دارم
ضمنا هنوز آمادگیش رو ندارم یکم زمان میبره تا بتونم چنین موقعیتی رو بپذیرم
محمدرضا سرش رو بلند کرد و برای اولین بار با نگاهی طولانی چهره لعیا رو از نظر گذروند: دقیقا چقدر؟!
لعیا هول تر از اون بود که منظورش رو درک کنه: چی چقدر؟
_چقدر زمان نیاز دارید؟ چون میدونم سوال و گفتگو بهانه ست...
لعیا سرش رو پایین انداخت و با گوشه چادرش مشغول بازی شد: خب... حتما شما درباره ازدواج قبلی من اطلاع دارید...
_بله متوجهم و بهتون حق میدم
بگید من باید چکار کنم تا اعتماد شما جلب بشه...
لعیا درمانده ولی صادقانه جواب داد: واقعا خودمم نمیدونم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part272
شماره تلفن الهه اونهم این وقت شب
بلافاصله جواب میدم:
الو سلام چی شده؟
بغض صداش به حدسیات نامبارکم صحه میگذاره:
سلام داداش کجایی؟
_تو کجایی چرا بغض کردی؟! چی شده؟
طاقت نمیاره و بغضش میترکه:
داداش مامانو اوردیم بیمارستان میشه بیای اینجا؟!
هول از جا بلند شدم و با صدای بلندتر جوابش رو دادم:
آره کجا باید بیام؟ اصلاچی شده؟!
_بیا بیمارستان لقمان
نمیدونم به من نمیگن ولی قلبش درد میکرد مثل همیشه
فکر کنم...سکته کرده
زود بیا داداش آقا جونم حالش خوب نیست فشارش رفته بالا نمیدونم چکار کنم...
_باشه باشه قطع کن اومدم
نفهمیدم چطوری خودم رو به اتاق رسوندم و لباس پوشیدم
باخودم فکر میکردم نکنه به همین راحتی جمیله خانومم از دستم بره
خاله ای که از هر مادری مادر تر بوده برام...
چند وقت میشه که بخاطر این مشغولیتهای کوفتی بهش سر نزدم؟
حتی چند روزه از شدت گیجی و کلافگی بهش زنگ هم نزدم
سوییچ و کیفم رو برمیدارم که زودتر خودمو بهش برسونم که جسم ظریفی از بازوم آویزون میشه و صورتم به طرفش برمیگرده
تازه به یاد می آرم که شعله هم توی این اتاق خواب بوده
با نگاهی که پر از عجز و نگرانیه و لحنی که حسابی درمونده ست انگار برای بار چندم میپرسه:
با تو ام امیر چی شده کجا داری میری؟!
یعنی چند بار دیگه هم این سوال رو پرسیده و من نشنیدم؟
اونقدرعجله دارم که اصلا نمیدونم چه جوابی بهش میدم...
فقط خیلی آروم کنارش میزنم و از در خارج میشم
ولی اون با استیصال دنبالم راه میفته و اونقدر با نگرانی التماس میکنه که دوباره روی پله ها یکبار دیگه می ایستم و به طرفش برمیگردم
مظلومیت و ترس عجیبی که توی چشمهاشه باعث میشه دلم براش بسوزه و جواب بدم:
من مواظبم تو برو داخل درم قفل کن
شاید چند روز نیام بهم زنگ نزن خودم زنگ میزنم
همینقدر یادمه
و بعد از سرازیر شدن از پله ها و بیرون کشیدن ماشین از پارکینگ با بیشترین سرعت ممکن برای رسیدن هرچه سریعتر به لقمان...
نگاه نگران و ناراحتی شعله هم فکرم رو درگیر کرده بود ولی سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم
الان مادرم در اولویته که معلوم نیست چه حالی داره و اصلا باز زنده میبینمش یا نه...
بعدا از دل شعله درمیارم و باهاش حرف میزنم
هروقت از سلامتی مامانم مطمئن شدم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part272 شماره تلفن الهه اونهم این وقت شب بلافاصله ج
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part273
اونقدر سرعت ماشین زیاد شده بود که کنترلش سخت بود اما اراده ای هم برای کم کردن سرعت نداشتم
نگرانی و دلشوره امونم رو بریده بود و فقط به رسیدن فکر میکردم
از بیمارستان دور بودم
اون بیمارستان به خونه ی خودمون نزدیک بود اما به خونه ای که برای شعله گرفته بودم نه...
خونه ای که خیلی وقت بود ساکنش شده بودم
حتی توی فکر بودم قبل از اینکه خیلی سنگین بشه و جابجایی براش سخت، یه خونه بهتر تو یه محله بهتر اجاره کنم و جابجا بشیم اما...
با یادآوری شبی که بچه طفل معصومم سقط شد دوباره اشک به چشمم فشار آورد
این چند روز اونقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم براش گریه کنم
اونشب حرفای خیلی بدی زدم که خودمم ازشون پشیمونم
درسته مقصر این یی اعتمادی خود شعله ست اما این اشتباه منو توجیه نمیکنه
باید عذرخواهی کنم اما به وقتش
الان فقط باید به بیمارستان لقمان برسم...
مسیر یک ساعته رو توی نیم ساعت طی کردم و بالاخره رسیدم
رسیدم و پیاده شدم و به دو وارد بیمارستان شدم
با پرس و جو خودم رو رسوندم اونجایی که باید و... از دور الهه رو دیدم که با اضطراب قدم میزد و بابا... روی صندلی افتاده بود و صورتش سرخِ سرخ بود...
معلوم بود باز فشارش بالا رفته
چقدر دلم براش تنگ شده بود
اونقدر دلتنگ که چند ثانیه همه ماجرا و حال مامان فراموشم شد و خیره شدم بهش...
هنوز هم توی دل و ذهن من یه پدر و وجود داشت و اون همین حاج غفار بود
زود به خودم اومدم و با چند قدم بلند خودمو بهشون رسوندم
پشت در اتاق عمل پیداشون کردم و این یعنی مامان بالاخره محتاج عمل قلب شد...
چیزی که چند سال بود دکترش تلاش میکرد با دارو و مراقبت جلوشو بگیره...
اما همین که فعلا نفس میکشید برای منی که تا اینجا هزار بار بدترین اتفاقات رو تصور کرده بودم نعمت بود...
الهه به محض اینکه متوجهم شد جلو اومد و محکم بغلم کرد
بغضش بدجور شکست مثل آدمای درمونده و بی پناه: داداش... مامان...
الهه هنوز نمیدونست که خواهرم نیست و برادر زاده مه! ولی برای من که میدونستمم هنوز اون خواهر کوچولوی شیرین زبون و کم طاقتم بود
دست روی سرش کشیدم تا آروم شه: چیزی نیست خوب میشه ان شاالله
از بالای چشم حواسم به حاج غفار هم بود
با شنید صدای الهه سر بلند کرد و آروم و کوتاه نگاهم گرفت و بعد سر پایین انداخت
توی راه چندبار فکر کردم به اینکه چه برخوردی بکنم
هم قهر و هم فهمیدن قضیه پسرخوندگی خیلی از هم دورمون کرده بود
اصلا نمیدونستم الان برخوردش باهام چیه ولی با این حالی که داشت نمیتونستم به فکر شان و شخصیت خودم باشم
تصمیم گرفتم به وظیفه م عمل کنم بدون در نظر گرفتن رفتار احتمالی حاجی...
جلو رفتم و مقابل پاهاش دوزانو نشستم
آروم دستش رو بوسیدم و بعد سر بلند کردم:
خوبی آقا؟! قرصای فشارتو خوردی؟!
خلاف تصورم رو برنگردوند
همونطور خیره موند و قطرات اشکش اروم از چشمها و بعد چین و چروک زیر چشمش قل خورد و روی یقه پیراهنش افتاد
دل نداشتم گریه ش رو ببینم
محکم بغلش کردم و اشک خودمم در اومد
اگر مامان بود از دیدن این اتفاق چقدر ذوق میکرد!
اصلا از مامان بعید نیست خودشو به تیغ جراحی سپرده باشه تا واسطه این آشتی بشه!!
همیشه برای حفظ خانواده از جونش مایه گذاشته، اینبار بیشتر از همیشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part273 اونقدر سرعت ماشین زیاد شده بود که کنترلش سخت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part274
توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد:
اره داداش خودم قرص فشارشو دادم
به پرستارم گفتم گفت چیزی نیست کم کم بهتر میشه...
رو کردم بهش و پرسیدم:
آخه چی شد چرا اینطوری شد؟
واسه چی حالش بد شد؟
نگاهم نکرد و جوابی هم نداد
فقط با حسرت سر تکون داد
نگاهم برگشت طرف الهه
اونهم با درموندگی نگاهم میکرد انگار جوابی نداشت
فهمیدنش خیلی سخت نبود
اونهمه اتفاقات تلخ پشت سر هم، ننگ خیانتی که خورد روی پیشونی متط جداییمون یکماه بعد از ازدواج، فهمیدن ماجرای فرزندخوندگی، رفتن من از خونه، همه و همه به قلب نازنینش فشار آورده بود...
لابد امشب هم یکی از همون بحث های همیشگی سر آشتی و برگشتن من، یا سر دفاع از من و خیانت کار نبودم، در گرفته بود و آخرش شده بود این...
شایدم این قلب اونقدر اوضاعش خرابه که بی بهانه لج کرده...
هرچی که بود الان از پرسیدن جوابی دستگیدم نمیشد
ترجیح دادم منم یه گوشه بشینم و دعا کنم مادرم سالم برگرده...
هر از گاهی هم به حال حاج غفار نگاهی می انداختم که یه وقت اوضاعش خطرناک نشه...
اصلا حواسم به ساعت نبود
نمیدونم ساعت چند رسیدم و چند ساعت پشت در نشستیم
یا چه ساعتی بود که دکتر بیرون اومد و گفت خطر رفع شده و همه نفس راحتی کشیدم
نمیدونم چرا دلم گواهی بد میداد و همش منتظر یه خبر بد بودم
منتظر از دست دادن...
ولی با این خبر یکم دلم آروم گرفت...
دکترا گفتن تا ۲۴ ساعت بیهوشه و بعد از ریکاوری میتونید ببینیدش
چند روزی هم باید تحت نظر باشه...
و من که هم نگرانیم از بین رفته بود و هم دیگه کاری ازم برنمیومد تصنیم گرفتم برگردم خونه، یه سری بزنم و صبح برگردم
اون طوری که من از خونه خارج شدم و گفتم زنگ هم نزن حتما تا الان خیلی نگران شده...
آخه چاره ای نبود معلوم نبود موقعیت اینجا چطوره و اگر زنگ میزد میتونستم جواب بدم یا نه...
دلم نمیخواست تو این شرایط خانواده پاک روان با عروسش آشنا بشه!
خودم بعدا کم کم یه فکری براش میکنم...
رو کردم به آقاجون:
دیدید که گفتن موندن شما اینجا هیچ فایده ای نداره...
پاشید برسونمتون خونه فردا صبح برمیگردیم...
بالاخره صداشو شنیدم: من میخوام بمونم... شاید چیزی لازم داشته باشه...
_هرچی لازم باشه خودشون انجام میدن گفتن که الان همراه نمیخواد بیهوشه
میخوای تا صبح رو صندلی بشینی با این پا دردت؟!
به هر سختی بود بلندش کردم و همراه الهه تا پای ماشین بردم...
توی راه هیچ کس حرف نمیزد
سکوت مطلق...
اما همین که جلوی در خونه نگه داشتم و گفتم خداحافظ چهره آقاجون درهم شد:
مگه نمیای داخل؟
موندم چی بگم...
فکر اینجاشو نکرده بودم:
راستش یه کاری دارم که باید برم انجام بدم
_این وقت شب؟!
_باور کنید اگر واجب نبود میومدم
_لج نکن پسر...
_لج چیه آقاجون من کی باشم با شما لج کنم
به جون مامان کار واجبیه
به جون مامان رو که شنید کوتاه اومد و پیاده شد
من هم قول و قرار فردا صبح رو گذاشتم و راه افتادم به سمت خونه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part274 توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد: اره دادا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part275
توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی رسیدم اول چی بگم
از کجا شروع کنم و به کجا برسم
چطور باهاش حرف بزنم که نه منت کشی به حساب بیاد و نه بهش بربخوره
چجوری پرونده این قهر رو ببندم که نه سیخ بسوزه نه کباب...
اصلا چجوری باید به ابن ازدواج رسمیت داد؟
با خودم فکر کرده بودم پدر و مادر من که تا امروز شعله رو ندیدن
فقط یه اسم شنیدن که اسم واقعی شعله نبوده...
خب اگر شعله با شناسنامه واقعیش و با یه سناریو دیگه وارد زندگی من میشد و به کسی درباره اتفاقات گذشته و یکی بودن شعله با همون هنگامه، چیزی نمیگفتیم هیچ کس هم از این موضوع باخبر نمیشد...
تنها کسی که ممکن بود بشناسدش لعیا بود...
که اونهم بعید میدونم دیگه هیچ وقت توی زندگیم ببینمش!
دلم نمیخواست بهش فکر کنم
واقعیت این بود که توی این ماجرا کمترین تقصیر با لعیا بود و بیشترین تقصیر با شعله
یه بخشیش هم مال من بود...
ولی اون منو باور نکرد...
صداقت چشمهام رو درک نکرد..
من... من فکر میکنم اون مال من نبود که انقدر راحت رفت...
دستی بین موهام چرخوندم و سعی کردم افکار بی فایده رو کنار بزنم
همه چیز تموم شده بود
اون رفته بود پی زندگیش
توی زندگی من هم یه زن دیگه حضور داشت
زنی که با نقشه وارد زندگیم شد، اذیتم کرد آبرومو برد بهم کلک زد
زنی که اصلا خوش سابقه نبود ولی...
ولی وقتی داشتم از تنهایی و بی کسی و فشار روانی متلاشی میشدم فقط اون کنارم بود
وقتی فقط یکم بهش محبت کردم طوری عاشقم شد که قید همه گذشته ش رو زد
حاضر شد خطر کنه تا جون بچه منو نجات بده
بچه ای که شاید مقصر مرگش من بودم!
شاید هم جبر زمانه نمیدونم...
هرچی که بود الان این دختر اون کسی نیست که چند ماه پیش اون وقت شب توی کوچه ی دفترمون دیدم...
یه برقی توی چشماشه که قبلا نبود
من مامورم حال فعلی اون رو ببینم.. درستش هم همینه...
درسته که بهش عادت کردم و همین الانم دلم لک زده برای بغل کردنش، شنیدن صداش و دیدن صورت قشنگش...
ولی این حرفها بهونه ای برای هموار کردن خواسته قلبیم نیست... واقعیته...
این وقت شب خیابونا اونقدر خلوت بود که خیلی زود رسیدم
تصمیم گرفته بودم هرطور هست امشب به این قهر پایان بدم
ناآروم بودم و شعله واقعا منو بلد بود
طوری آرومم میکرد که مثل یه پسربچه رامش میشدم...
و این دیگه به نظرم بد نبود!
مثلا وقتهایی که میگفت چشمهاتو ببند و بعد خیلی آروم و نرم نوازششون میکرد
یا حرفهایی که اونقدر آروم و نجوا گونه توی گوشم میگفت که برای همیشه توی مغزم حک میشد
حالا که فکرش رو میکنم توی همین مدت کوتاه اونقدر خاطره جذاب برام ساخته بود که حق داشته باشم اینطور بهش وابسته بشم
تقریبا با عجله ماشین رو پارک کردم و خودمو از پله ها بالا کشیدم
با کلید در رو باز کردم و وارد شدم
خونه ساکت و تاریک بود
فقط نور آبی رنگ آواژور از اتاق خواب شعله توی راهرو افتاده بود
یعنی هنوز بیداره؟!
آروم قدم برداشتم سمت اتاق...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part275 توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی ر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part276
تعجب کرده بودم
نه به اونهمه نگرانی و نه به الان که اینطور تخت خوابیده بود که اصلا متوجه اومدن من نشده...
شاید هم بیداره ولی دلخوره و منتظره من برم و از دلش دربیارم!
یه دلم میگفت وارد اتاق نشم
فکر کردم شاید خواب باشه بهتر باشه تا فردا صبر کنم
اما دل دیگه خیلی قوی تر اصرار میکرد همین الان قائله رو ختم کنم
تصمیم گرفتم اول صداش کنم و اگر جواب داد وارد اتاق بشم
آروم گفتم: بیداری؟!
جوابی نداد...
دوباره گفتم: من برگشتم...
باز هم جوابی نیومد
خوابش اصلا سنگین نبود...
یعنی واقعا هنوز خوابه یا نمیخواد جواب بده؟!
دوباره گفتم: نمیخواستم نگرانت کنم شرایط طوری بود که...
حالم خوب نبود
نمیپرسی حال مامانم چی شد؟!
در کمال تعجب باز هم جوابی نداد
متعجب و اینبار بلندتر پرسیدم:
واقعا خوابی؟!
وقتی باز هم جوابی نگرفتم دلخور راه کج کردم که برگردم و روی کاناپه بخوابم
اینم نتیجه تصمیم گیری هیجانی و عدول از غرور
مطمئن بودم که بیداره چطور ممکن بود با اینهمه سر و صدا بیدار نشه!
باید صبر میکردم تا خودش بیاد سراغم...
ولی هنوز دو قدم برنداشته دلشوره عجیب و سنگینی به دلم افتاد
نکنه اصلا خونه نیست؟
اگه از خونه رفته باشه؟!
اگر از بی تفاوتیم خسته شده باشه و ترکم کرده باشه...
اگر.. اگر رفته باشه پیش پلیس؟!!!!
با یادآوری این تصمیمی که بارها بهش اصرار کرده بود با شتاب به سمت اتاق برگشتم تا مطمئن بشم که خونه نیست
اونقدر از حال بد مامان نگران بودم که اصلا حواسم به...
.
.
.
هنوز درست وارد اتاق نشده بودم که...
که... چی می بینم خدایا...
زانوهام سست شد، تا شد، روی زمین افتاد
اما نگاهم نه...
خشک شده بود به تصویری که روبروش ساخته بودن
چطور ممکنه...
چطور... کی... کی دلش اومده این رنگ سرخ رو به در و دیوار این اتاق بپاشه...
اشتباه کرده بودم
شعله نه خواب بود و نه بیدار...
شعله خاموش شده بود
زانوهام، همونها که اول از همه تصویر روبرو رو درک کردن، کشیده شدن سمت تخت
تختی که روش یه زن برای همیشه خوابیده بود...
و روی سینه ش، درست وسط قفسه سینه ش، یه چاقو جا مونده بود
تا ابد...
و لباسش، پتوی سفید و بالش سفیدش و حتی موبایل توی دستش خونی بود
خونی که زیر این نور آبی آواژور سیاه دیده میشد
و چهره مهتابی و آرومی که بی رنگ و رو و کج افتاده بود...
چند بار چشمهام رو بستم و تلاش کردم از خواب بیدار شم
این هیچ چیز جز یه خواب وحشتناک نمیتونست باشه...
لبهام میلرزید مثل دستهام، پاهام، قلبم، تمام بدنم...
حتی حنجره و قفسه سینه م
به زحمت با خودم تکرار کردم: خوابه...
خواب بد میبینی نترس...
دستم رو محکم به لبه تخت کوبیدم
میدونستم درد توی خواب جایی نداره اما...
درد بدی که توی دستم پیچید واقعیت رو توی سرم کوبید
بالاخره صدای فریاد ضجه وارم توی اون اتاق نفرین شده پیچید: خداااااااا....
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part276 تعجب کرده بودم نه به اونهمه نگرانی و نه به ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part277
تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کردن، توی کاور گذاشتن و از جلوی چشمهام بردن...
تمام مدتی که از زیر و روی اتاق عکس برداری کردن و همه جا رو گشتن...
تمام مدت من گوشه ی اتاق افتاده بودم و خیره به رختخواب پر از خون نگاه میکردم
هنوز هم فکر میکردم خواب توی خواب شده و ممکنه بالاخره بیدار شم ببینم آروم کنارم خوابیده...
دستی که روی شونه م نشست مشخص کرد که کارشون تموم شده و باید برن
حتما منم باید باهاشون برم...
بهتر... اگر اینجا بمونم حتما دیوونه میشم
مرد جوونی که البته از من مسن تر بود دستم رو گرفت و کمک کرد بایستم...
اصلا نمیدونستم کی به پلیس زنگ زده و چطور اومدن داخل
نمیدونم چه مدت بالای سر جسم بی جون و خونی زنم گریه کردم که اتاق پر از آدم شد و من مجبور شدم سکوت کنم...
چقدر از گریه کردن پیش چشم بقیه بدم میومد همیشه...
ولی حالا، حتی توی ماشین پلیس، هر چند دقیقه یکبار بغضم میشکنه و برای ساکت کردن خودم سر توی یقه فرو میبرم یا توی بازو و ساعد پنهانش میکنم...
ماموری که کنارم نشسته با وظیفه شناسی تمام، نگاهش رو به دستبند دوخته و توجهی به حالم نداره...
اما ماموری که جلو نشسته، همون که کمک کرد دوباره روی پاهام بایستم، کادی که دیگه فکر نمیکردم بتونم انجام بدم، اون با دقت از آینه حالم رو رصد میکنه...
لابد حالا مضنون اصلی قتل منم...
دیگه چه اهمیتی داره
نمیخوام به هیچ چیز فکر کنم یعنی اصلا نمیتونم
تمام ذهنم رو یک جفت چشم خوش رنگ که نمیشه دقیق گفت چه رنگیه پر کرده
چشمهایی که حالا برای همیشه بسته شده...
یعنی دیگه هیچ وقت نمی بینمش؟!
من از شدت بهت حتی نتونستم خوب نگاهش کنم...
و دوباره بغض سنگینی که به سختی مهارش میکردم تا هق هق نشه...
از مرد بودن من چی باقی مونده بود
ظرف یک هفته بچه و زنم رو از دست دادم...
توی هر دوش هم به نوعی مقصر بودم
من نباید تنهاش میگذاشتم
اون که به من گفته بود ممکنه بیان سراغش...
چرا یادم رفت؟!
اصلا چرا خودش بهم چیزی نگفت موقع رفتن
شاید اونقدر عجله کردم که نتونسته چیزی بگه
شاید وقتی گفت مواظب خودت باش میخواست بگه مواظب من باش ولی نگفته...
لعنت به من... لعنت به من...
کاش میذاشتم خودش رو به پلیس معرفی کنه
اینطوری لااقل الان زنده بود...
لعنت به این همه خودخواهی
من نمیخواستم از من دور بشه ولی حالا...
دستی که روی شونه م نشست باعث شد سر بلند کنم: آروم باش...
اونقدر درگیر این افکار عذاب آور بودم که متوجه نشدم صدای گریه هام بلند شده
چیزی نگفتم...
سر برگردونم و تا رسیدن به کلانتری فقط به بیرون نگاه کردم
و بی صدا اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم
چیزی به صبح نمونده بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part277 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part278
به محض ورود به اتاقک سرد و تاریک بازداشتگاه و تنها شدن دوباره تصویر اون لحظات جلوی چشمهام جون گرفت...
ثانیه هایی که به چاقوی تا دسته نشسته توی سینه ش خیره شده بودم ولی جرئت برداشتنش رو نداشتم
تحمل شنیدن صدای پاره شدن گوشت و پوست و خرد شدن استخوون هاش رو نداشتم
تحمل فواره زدن خون تازه و گرم
تحمل پیچیدن بوی خون توی اتاق
نه نمیتونستم
مثل استخونی بود که باید توی گلو تحملش میکردم
تحمل میکردم و فقط خیره با غضب به این فکر میکردم که کدوم بی رحمی تونسته اینکار رو باهاش بکنه
چرا این روش دردناک رو انتخاب کرده
چرا با یه گلوله کارش رو تموم نکرده؟!
توی اون لحظه به چی داشته فکر میکرده؟
اصلا فرصت کرده واکنشی نشون بده؟
چقدر درد کشیده؟!!
گوشی توی دستش چکار میکرده؟
شاید میخواسته به کسی زنگ بزنه؟
کی رو داشته که بهش زنگ بزنه جز من؟!
جز منی که بهش گفته بودم بهم زنگ نزن!!
آخ... بازم لعنت به من...
چند بار سرم رو به دیوار پشت سرم کوبیدم نه بخاطر تنبیه خودم
این که تنبیه نبود
برای آروم گرفتن ذهنم
برای اینکه این تصاویر رو از پیش چشمم برداره و راحتم بذاره
ولی انگار توی این اتاق تنگ و تاریک و سرد که شاید فقط برای من تا این حد تنگ و تاریک و سرد بود، مغزم، قلبم، روحم همگی دست به یکی کرده بودن و دادگاهی برای رسیدگی به اتهاماتم ترتیب داده بودن
باز هم خاطره چند ساعت پیش، که نمیدونم چند ساعت پیش بود، به ذهنم هجوم آورد
انگار منِ این لحظه توی بازداشتگاه داشتم صحنه ای رو تماشا میکردم که توش منِ چند ساعت پیش روبروی تخت عروس مرده م مبهوت افتادم...
خودم رو میدیدم که با بهت و بعد از تلاش چند باره ساعد خونیش رو لمس میکنم و از شدت سردی پوستش وحشت میکنم...
تصور اینکه کابوس این لحظات تا آخر عمر با منه باقی مونده این عمر رو از هرچیزی برام بی ارزش تر میکرد
حتی دلم نمیخواست به اینکه از اینجا به بعد چی میشه فکر کنم
به اینکه پدر و مادرم توی این وضع از رابطه من و شعله مطلع بشن و باز من بشم متهم
به اینکه من متهم قتل باشم و نتونم چیزی رو ثابت کنم و به قصاص محکوم بشم
فقط به این فکر میکردم که تا چند ساعت دیگه مادرم به هوش میاد ولی من پیشش نیستم
و همون بهتر که نیستم چون با این حال نبودنم از بودنم بهتره...
اما کاش میتونستم به الهه خبر بدم و بهونه ای بتراشم که از نگرانی دربیان...
یه جیز دیگه هم توی ذهنم می چرخید
اینکه اصلا چی برای اعتراف دارم و پلیس چی میدونه...
یعنی باید از اول همه چیز رو بگم؟
باید جلوی این همه غریبه به حقیقت گذشته زنم اعتراف کنم تا انگشت اتهام رو از خودم به سمت اون شبکه خراب شده بچرخونم
یا سکوت کنم و تبعاتش رو قبول کنم...
هر چی فکر میکردم میدیدم انگار دومی کار راحت تری بود برام
یعنی اولی اونقدر کار سختی بود که هرکاری درقیاس با اون راحت تر بود...
غرق دنیای خودم بودم که صدای باز شدن در اتاقک بازداشتگاه و بعد صدای سرباز منو به این دنیا برگردوند:
پاک روان بلند شو بیا بیرون....
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part278 به محض ورود به اتاقک سرد و تاریک بازداشتگاه و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part279
با کف دست صورت خیسم رو پاک کردم و همونطور که مسیر کوتاه ورود از تاریکی اتاق به روشنایی راهرو رو طی میکردم چند بار عمیق نفس کشیدم تا به خودم مسلط بشم
دستهام رو برای بستن دستبند جلو بردم و بعد همقدم شدم با سرباز بدون پرسیدن سوال
اونقدر مهم نبود کجا میریم و ماجرا چیه
فقط یه درخواست داشتم که اونم گذاشته بودم به وقتش بگم
سرباز پشت در اتاقی ایستاد و من هم ایستادم
نگاهم به پنجره باز انتهای راهرو افتاد
صبح شده بود و هوا کاملا روشن
بارون نرمی هم میبارید
تابحال انقدر از روشن شدن هوا دلگیر نشده بودم...
سر چرخوندم و بالاخره روی دیوار راهرو یه ساعت پیدا کردم
۷ و ۲۰ دقیقه...
نماز صبحم قضا شد!
چرا یادم رفت بخونم؟!
با یادآوری نماز یاد حرفهای شعله درباره توبه و بخشیده شدن افتادم و باز ناخواسته اشکم جاری شد
چرا به موقع حرفش رو باور نکردم؟!
چرا بهش نگفتم بخشیدمش؟!!
در اتاق باز شد و من باز با دستهایی که اینبار دستبند داشتن صورتم رو پاک کردم و وارد شدم...
وارد اتاق مردی شدم که دیشب بلندم کرد و حالا که حواسم جمع تر شده با دیدن درجه روی شونه هاش میفهمم سرگرده
تصور میکردم منو به اتاق بازجویی میبرن اما انگار اوضاع کمی بهتر بود
با اشاره دست سرگرد نشستم اما قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
ببخشید میتونم یه تلفن بزنم؟!
از شنیدن صدام خودم هم جا خوردم
شاید حتی ترسیدم
بعد از ترک اون اتاق حرف نزده بودم و تصور هم نمیکردم صدام تا این حد گرفته و زشت و نخراشیده شده باشه
شنیدنش روح و روان مقاوم میطلبید...
سرگرد که انگار آماده حرف زدن بود چند دقیقه تعلل رو جایز دونست و اشاره کرد به تلفن روی میز:
بفرمایید...
نمیدونم این امکان رو به همه کسانی که با شرایط من دستگیر میکنن میدن یا از دیدن این حال ویران دلش به رحم اومده...
به هرحال تلفن رو برداشتم و شماره گرفتم
شماره الهه رو
جواب داد: بله؟!
ناچار بودم جلوی چشم مامور قانون دروغ بگم و این کمی آزار دهنده بود ولی چاره دیگه ای نبود
تک سرفه ای کردم بی فایده به امید بهتر شدن وضع صدام و بعد گفتم: الو سلام الهه جان منم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part279 با کف دست صورت خیسم رو پاک کردم و همونطور که
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part280
_سلام داداش...
راه افتادی؟! ما هم دیگه کم کم حاضر میشیم...
_نه.. نه الهه جان ببین...
مونده بودم چی بهش بگم
چرا قبل از اینکه فکر کنم بهش زنگ زدم
چند صدم ثانیه هم طول نکشید که این بهانه از مغزم بلافاصله روی زبونم پرید:
ببین من یه سفر کاری خیلی خیلی مهم و ناگهانی برام پیش اومده که ناچارم برم نیستم که بیام بیمارستان
واقعا بلخشید ولی ناگهانی پیش اومد
مواظب مامان باش تا برگردم
_چشم داداش نگران نباش...
اشکالی نداره ما با آژانس میریم
مواظب خودت باش
_باشه عزیزم
فعلا خ...
_داداش به گوشیت زنگ زدم خاموش بود الانم که با شماره دیگه ای زنگ زدی...
گوشیتو روشن کن کاری داشتیم بتونیم زنگ بزنیم
_نه نه... من گوشیمو جا گذاشتم پیشم نیست
شماره ای نیست که بهت بدم
نمیخواد به من زنگ بزنی من خودم بهتون زنگ میزنم
اگر هم فاصله تماسهام زیاد شد اصلا نگران من نشید باشه؟!
_داداش حالت خوبه دیگه؟ مشکلی که پیش نیومده؟
_نه عزیزم من دیگه باید برم خداحافظ...
بلافاصله گوشی رو سر جاش گذاشتم
اگر چند تا سوال دیگه میپرسید همه چیز به هم میریخت
با خجالت تمام زیر نگاه سرگرد مرتب نشستم و دستهام رو بغل گرفتم:
خانواده م تو شرایط خوبی نیستن مادرم دیشب عمل شده
اگر میگفتم چی شده و کجام خیلی بد میشد مجبور بودم که...
_من توضیحی ازتون نمیخوام آقای پاک روان
همونطور که میبینید اینجا اتاق بازجویی نیست
من فقط چند تا سوال ساده میپرسم و بعد...
یکی اینجاست که میخواد شما رو ببینه
سر بلند کردم: کی؟!
_عجله نکنید میگم بیاد
قبلش سوالات من رو جواب بدید لطفا...
دیشب کجا تشریف داشتید که این اتفاق برای همسرتون افتاد؟
باز هم بغض به گلوم چنگ انداخت و من ناچار تلاش کردم مهارش کنم:
باهام تماس گرفتن که مادرم سکته کرده و منم رفتم بیمارستان...
_چه ساعتی برگشتید؟
_به ساعت توجه نکردم...
ولی قطعا از نیمه گذشته بود...
_شاهدی هم دارید؟
_پدر و خواهرم توی بیمارستان بودن پیشم
_وقتی با صحنه قتل همسرتون مواجه شدید چرا با پلیس تماس نگرفتید؟
_من اونقدر شوکه شده بودم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم چه برسه به تصمیم
شما که خودتون دیدید؟
_پس قاعدتا نمیدونید چند ساعت بالای سر جسد نشستید درسته؟
جسد...
چه اسم تلخ و گزنده ای...
اونهم وقتی به کسی اتلاق میشه که تا چتد ساعت قبل زنده بود و اسم داشت
آدمی که برات عزیز بود
نفس عمیقی کشیدم و سر تکون دادم: نه...
_فکر میکنید کار کی میتونه باشه...
بعد از سکوتی نسبتا طولانی گفتم:
نمیدونم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part280 _سلام داداش... راه افتادی؟! ما هم دیگه کم کم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part281
_و سوال آخر...
شما میدونید پلیس چرا اونوقت شب به خونه شما اومد؟!
یعنی منظورم اینه که میدونید از کجا مطلع شد یا اصلا به چه دلیلی اومد؟!
_مطمئن نیستم ولی فکر میکنم یه نفر صدای داد و بیداد منو شنیده و زنگ زده پلیس
تو اون لحظات من اصلا تو حال خودم نبودم نمیدونم چقدر سر و صدا کردم...
_بله متاسفم...
اما دلیل حضور ما اونجا این بود که.. ایشون خودش به ما اطلاع داده بود...
شوکه پرسیدم:
_خودش؟!...
منظورتون چیه؟!
_اجازه بدید یه نفر دیگه به جمعمون اضافه بشه بیشتر صحبت میکنیم...
بعد سرباز پشت در رو صدا زد: طاهر زاده...
_بله قربان..
_بگو بیان داخل...
_چشم قربان...
سرباز رفت و به فاصله کوتاهی مردی با قدمهای منظم و ریتمیک وارد اتاق شد
سرم پایبن بود و کفشهای مشکی و واکس خورده ش اولین چیزی بود که دیدم
ولی وقتی نگاهم رو بالا کشیدم دیدم تمام ظاهرش به اندازه کفشهاش مرتبه
هم سن و سال خودم به نظر میرسید...
ولی نگاهش پخته تر و آروم تر بود
خصوصا نسبت به وضع فعلی که داشتم
به شدت آشفته و بی ثبات...
روبروی من ایستاد و با یک نگاه گذرا انگار کامل آنالیزم کرد
بعد دست دراز کرد و بالاخره صداش رو شنیدم:
سلام آقای پاک روان
بابت همسرتون متاسفم.. تسلیت میگم
تازه متوجه شدم دستهام بازه
سرباز کی بازشون کرد که من نفهمیدم!
ایستادم و دست دادم
چند ثانیه دستش رو نگه داشتم و خیره توی چشمهاش تشکر کردم
هرچند هنوز نمیدونستم کیه و اینجا چی میخواد ولی احتمالا اون آخرین نفری بود که فوت همسرم رو تسلیت میگفت
باید از این فرصت اندک برای دلداری دادن خودم استفاده میکردم
دستش رو رها کردم و روبروی هم نشستیم
با نگاهی گذرا انگار کامل آنالیزم کرد و بعد رو کرد به سرگرد:
شما ادامه بدید لطفا...
انگار توی اتاق بوده و درجریان صحبت های ما بوده که میگه ادامه بدید!
سرگرد سری تکون داد و گفت:
آقای پاک روان همونطور که گفتم همسرتون خودشون باعث اطلاع ما شدن
به این صورت که ایشون دیشب چند دقیقه قبل از نیمه شب یک ایمیل برای پلیس ارسال کردن و با دادن مشخصات کامل یه سری اعترافات ثبت کردن...
با نامِ شعله یزدانی...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part281 _و سوال آخر... شما میدونید پلیس چرا اونوقت شب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part282
آه از نهادم بلند شد
اونها همه چیز رو میدونستن
شعله... تو میدونستی یه بلایی سرت میاد که اینکارو کردی
مطمئنم بخاطر من اینکارو کردی...
هرکاری کردم نتونستم اشک رو توی چشمم نگه دارم اما بلافاصله با دست پاکش کردم...
چند ثانیه سکوت حاکم شد و بعد اون مرد غریبه که میشد حدس زد به این پرونده ارتباطی داره دستمال کاغذی تعارف کرد اما من برنداشتم
سعی کردم به خودم مسلط باشم:
میشه... بگید این اعترافات شامل چیه؟!
اینبار هم بجای جناب سرگرد اون واکنش نشون داد:
هر اونچه که شما و خود مرحومه میدونستید من و جناب سرگرد هم درجریانیم آقای پاک روان
نیازی به توضیح و پرس و جو نیست
کلافه و عصبی چشم بستم و لبم رو به دندون گرفتم
با خودم گفتم بدتر از این نمیشد
اما با شنیدن باقی حرفش ماجرا به کل از بحثی که من نگرانش بودم منحرف شد:
صحبت ما سر علیت این حمله به شماست
اول این اطمینان رو بهتون بدیم که برای ما محرزه که قتل کار شما نیست چون ساعت برگشت شما به منزل از طریق دوربین های شهری مشخصه
و با ساعت فوت مقتول اختلاف نسبتا زیادی داره
الان موضوع اینه که اون سازمان چی از جون شما میخواسته که چنین توطئه ای کرده و وقتی به نتیجه نرسیده اینطور نیروی خاطی خودش رو حذف کرده...
وقای دید خیره بی هیچ حرفی منتظر تماشاش میکنم ادامه داد:
واقعیت اینه که...
اونا زودتر از ما به شما رسیدن...
درواقع این شبکه فساد کارهای مختلفی رو به سفارش سرویس های مختلف توی کشور انجام میدن
تا امروز هم تعداد زیادیشون دستگیر شدن اما شبکه خودش رو بازیابی کرده و درواقع راس آسیب ندیده...
اما اتفافی که برای شما افتاد یک پروژه جدید و ناشناخته ست که تازه داره برای ما علتش روشن میشه..
ما با خوندن این اعتراف و کنار هم گذاشتن بقیه اطلاعاتی که از فضاهای دیگه به دست آوردیم به این نتیجه رسیدیم که این پروژه یه سفارش اسرائییلیه...
دریافت ژن نخبه های ایرانی...
با دریافت یک بچه...
که البته در مورد شما گندش دراومده و وادار به سوزوندن بخشی از شبکه و عقب نشینی شدن
و بخاطر همین انتقام سختی از باعث و بانیش گرفتن...
و باز هم این بغض لعنتی...
چه انتقام سخت و بی رحمانه ای...
بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
.
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀