eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ قلبِ من بین تار و پود فرشِ حرمِ تـــو نقش بسته (: 💚🌱 ‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
° ° قرآن را فراموش نکنید و بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است.. :) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part272 شماره تلفن الهه اونهم این وقت شب بلافاصله ج
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 اونقدر سرعت ماشین زیاد شده بود که کنترلش سخت بود اما اراده ای هم برای کم کردن سرعت نداشتم نگرانی و دلشوره امونم رو بریده بود و فقط به رسیدن فکر میکردم از بیمارستان دور بودم اون بیمارستان به خونه ی خودمون نزدیک بود اما به خونه ای که برای شعله گرفته بودم نه... خونه ای که خیلی وقت بود ساکنش شده بودم حتی توی فکر بودم قبل از اینکه خیلی سنگین بشه و جابجایی براش سخت، یه خونه بهتر تو یه محله بهتر اجاره کنم و جابجا بشیم اما... با یادآوری شبی که بچه طفل معصومم سقط شد دوباره اشک به چشمم فشار آورد این چند روز اونقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم براش گریه کنم اونشب حرفای خیلی بدی زدم که خودمم ازشون پشیمونم درسته مقصر این یی اعتمادی خود شعله ست اما این اشتباه منو توجیه نمیکنه باید عذرخواهی کنم اما به وقتش الان فقط باید به بیمارستان لقمان برسم... مسیر یک ساعته رو توی نیم ساعت طی کردم و بالاخره رسیدم رسیدم و پیاده شدم و به دو وارد بیمارستان شدم با پرس و جو خودم رو رسوندم اونجایی که باید و... از دور الهه رو دیدم که با اضطراب قدم میزد و بابا... روی صندلی افتاده بود و صورتش سرخِ سرخ بود... معلوم بود باز فشارش بالا رفته چقدر دلم براش تنگ شده بود اونقدر دلتنگ که چند ثانیه همه ماجرا و حال مامان فراموشم شد و خیره شدم بهش... هنوز هم توی دل و ذهن من یه پدر و وجود داشت و اون همین حاج غفار بود زود به خودم اومدم و با چند قدم بلند خودمو بهشون رسوندم پشت در اتاق عمل پیداشون کردم و این یعنی مامان بالاخره محتاج عمل قلب شد... چیزی که چند سال بود دکترش تلاش میکرد با دارو و مراقبت جلوشو بگیره... اما همین که فعلا نفس میکشید برای منی که تا اینجا هزار بار بدترین اتفاقات رو تصور کرده بودم نعمت بود... الهه به محض اینکه متوجهم شد جلو اومد و محکم بغلم کرد بغضش بدجور شکست مثل آدمای درمونده و بی پناه: داداش... مامان... الهه هنوز نمیدونست که خواهرم نیست و برادر زاده مه! ولی برای من که میدونستمم هنوز اون خواهر کوچولوی شیرین زبون و کم طاقتم بود دست روی سرش کشیدم تا آروم شه: چیزی نیست خوب میشه ان شاالله از بالای چشم حواسم به حاج غفار هم بود با شنید صدای الهه سر بلند کرد و آروم و کوتاه نگاهم گرفت و بعد سر پایین انداخت توی راه چندبار فکر کردم به اینکه چه برخوردی بکنم هم قهر و هم فهمیدن قضیه پسرخوندگی خیلی از هم دورمون کرده بود اصلا نمیدونستم الان برخوردش باهام چیه ولی با این حالی که داشت نمیتونستم به فکر شان و شخصیت خودم باشم تصمیم گرفتم به وظیفه م عمل کنم بدون در نظر گرفتن رفتار احتمالی حاجی... جلو رفتم و مقابل پاهاش دوزانو نشستم آروم دستش رو بوسیدم و بعد سر بلند کردم: خوبی آقا؟! قرصای فشارتو خوردی؟! خلاف تصورم رو برنگردوند همونطور خیره موند و قطرات اشکش اروم از چشمها و بعد چین و چروک زیر چشمش قل خورد و روی یقه پیراهنش افتاد دل نداشتم گریه ش رو ببینم محکم بغلش کردم و اشک خودمم در اومد اگر مامان بود از دیدن این اتفاق چقدر ذوق میکرد! اصلا از مامان بعید نیست خودشو به تیغ جراحی سپرده باشه تا واسطه این آشتی بشه!! همیشه برای حفظ خانواده از جونش مایه گذاشته، اینبار بیشتر از همیشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
گفتݩۍ‌ݩیسټ...♡ 🕊 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part273 اونقدر سرعت ماشین زیاد شده بود که کنترلش سخت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد: اره داداش خودم قرص فشارشو دادم به پرستارم گفتم گفت چیزی نیست کم کم بهتر میشه... رو کردم بهش و پرسیدم: آخه چی شد چرا اینطوری شد؟ واسه چی حالش بد شد؟ نگاهم نکرد و جوابی هم نداد فقط با حسرت سر تکون داد نگاهم برگشت طرف الهه اونهم با درموندگی نگاهم میکرد انگار جوابی نداشت فهمیدنش خیلی سخت نبود اونهمه اتفاقات تلخ پشت سر هم، ننگ خیانتی که خورد روی پیشونی متط جداییمون یکماه بعد از ازدواج، فهمیدن ماجرای فرزندخوندگی، رفتن من از خونه، همه و همه به قلب نازنینش فشار آورده بود... لابد امشب هم یکی از همون بحث های همیشگی سر آشتی و برگشتن من، یا سر دفاع از من و خیانت کار نبودم، در گرفته بود و آخرش شده بود این... شایدم این قلب اونقدر اوضاعش خرابه که بی بهانه لج کرده... هرچی که بود الان از پرسیدن جوابی دستگیدم نمیشد ترجیح دادم منم یه گوشه بشینم و دعا کنم مادرم سالم برگرده... هر از گاهی هم به حال حاج غفار نگاهی می انداختم که یه وقت اوضاعش خطرناک نشه... اصلا حواسم به ساعت نبود نمیدونم ساعت چند رسیدم و چند ساعت پشت در نشستیم یا چه ساعتی بود که دکتر بیرون اومد و گفت خطر رفع شده و همه نفس راحتی کشیدم نمیدونم چرا دلم گواهی بد میداد و همش منتظر یه خبر بد بودم منتظر از دست دادن... ولی با این خبر یکم دلم آروم گرفت... دکترا گفتن تا ۲۴ ساعت بیهوشه و بعد از ریکاوری میتونید ببینیدش چند روزی هم باید تحت نظر باشه... و من که هم نگرانیم از بین رفته بود و هم دیگه کاری ازم برنمیومد تصنیم گرفتم برگردم خونه، یه سری بزنم و صبح برگردم اون طوری که من از خونه خارج شدم و گفتم زنگ هم نزن حتما تا الان خیلی نگران شده... آخه چاره ای نبود معلوم نبود موقعیت اینجا چطوره و اگر زنگ میزد میتونستم جواب بدم یا نه... دلم نمیخواست تو این شرایط خانواده پاک روان با عروسش آشنا بشه! خودم بعدا کم کم یه فکری براش میکنم... رو کردم به آقاجون: دیدید که گفتن موندن شما اینجا هیچ فایده ای نداره... پاشید برسونمتون خونه فردا صبح برمیگردیم... بالاخره صداشو شنیدم: من میخوام بمونم... شاید چیزی لازم داشته باشه... _هرچی لازم باشه خودشون انجام میدن گفتن که الان همراه نمیخواد بیهوشه میخوای تا صبح رو صندلی بشینی با این پا دردت؟! به هر سختی بود بلندش کردم و همراه الهه تا پای ماشین بردم... توی راه هیچ کس حرف نمیزد سکوت مطلق... اما همین که جلوی در خونه نگه داشتم و گفتم خداحافظ چهره آقاجون درهم شد: مگه نمیای داخل؟ موندم چی بگم... فکر اینجاشو نکرده بودم: راستش یه کاری دارم که باید برم انجام بدم _این وقت شب؟! _باور کنید اگر واجب نبود میومدم _لج نکن پسر... _لج چیه آقاجون من کی باشم با شما لج کنم به جون مامان کار واجبیه به جون مامان رو که شنید کوتاه اومد و پیاده شد من هم قول و قرار فردا صبح رو گذاشتم و راه افتادم به سمت خونه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part274 توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد: اره دادا
پارت جدید رسید♥️ . . بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 . پیام ادمین: 🍃کسی فایل رمان غریب آشنا رو میخواد جا نمونه 👈🏻 @roshanayi طرح فروش با تخفیف رو به اتمامه 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ヅ...♡ حالم چنان بد استـ ۋ تنھا علاجِ من؛ دࢪ نسخھ‌های پنجࢪھ‌فولاد مشھد است!💔 🕊 ‌‌༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تجربه رسیدن به اوج حال خوب 👈🏻 راه رسیدن به حال خیلی خوب چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمدم ای شاه،پناهم بده....♥️:) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part274 توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد: اره دادا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی رسیدم اول چی بگم از کجا شروع کنم و به کجا برسم چطور باهاش حرف بزنم که نه منت کشی به حساب بیاد و نه بهش بربخوره چجوری پرونده این قهر رو ببندم که نه سیخ بسوزه نه کباب... اصلا چجوری باید به ابن ازدواج رسمیت داد؟ با خودم فکر کرده بودم پدر و مادر من که تا امروز شعله رو ندیدن فقط یه اسم شنیدن که اسم واقعی شعله نبوده... خب اگر شعله با شناسنامه واقعیش و با یه سناریو دیگه وارد زندگی من میشد و به کسی درباره اتفاقات گذشته و یکی بودن شعله با همون هنگامه، چیزی نمیگفتیم هیچ کس هم از این موضوع باخبر نمیشد... تنها کسی که ممکن بود بشناسدش لعیا بود... که اونهم بعید میدونم دیگه هیچ وقت توی زندگیم ببینمش! دلم نمیخواست بهش فکر کنم واقعیت این بود که توی این ماجرا کمترین تقصیر با لعیا بود و بیشترین تقصیر با شعله یه بخشیش هم مال من بود... ولی اون منو باور نکرد... صداقت چشمهام رو درک نکرد‌.. من... من فکر میکنم اون مال من نبود که انقدر راحت رفت... دستی بین موهام چرخوندم و سعی کردم افکار بی فایده رو کنار بزنم همه چیز تموم شده بود اون رفته بود پی زندگیش توی زندگی من هم یه زن دیگه حضور داشت زنی که با نقشه وارد زندگیم شد، اذیتم کرد آبرومو برد بهم کلک زد زنی که اصلا خوش سابقه نبود ولی... ولی وقتی داشتم از تنهایی و بی کسی و فشار روانی متلاشی میشدم فقط اون کنارم بود وقتی فقط یکم بهش محبت کردم طوری عاشقم شد که قید همه گذشته ش رو زد حاضر شد خطر کنه تا جون بچه منو نجات بده بچه ای که شاید مقصر مرگش من بودم! شاید هم جبر زمانه نمیدونم... هرچی که بود الان این دختر اون کسی نیست که چند ماه پیش اون وقت شب توی کوچه ی دفترمون دیدم... یه برقی توی چشماشه که قبلا نبود من مامورم حال فعلی اون رو ببینم.. درستش هم همینه... درسته که بهش عادت کردم و همین الانم دلم لک زده برای بغل کردنش، شنیدن صداش و دیدن صورت قشنگش... ولی این حرفها بهونه ای برای هموار کردن خواسته قلبیم نیست... واقعیته... این وقت شب خیابونا اونقدر خلوت بود که خیلی زود رسیدم تصمیم گرفته بودم هرطور هست امشب به این قهر پایان بدم ناآروم بودم و شعله واقعا منو بلد بود طوری آرومم میکرد که مثل یه پسربچه رامش میشدم... و این دیگه به نظرم بد نبود! مثلا وقتهایی که میگفت چشمهاتو ببند و بعد خیلی آروم و نرم نوازششون میکرد یا حرفهایی که اونقدر آروم و نجوا گونه توی گوشم میگفت که برای همیشه توی مغزم حک میشد حالا که فکرش رو میکنم توی همین مدت کوتاه اونقدر خاطره جذاب برام ساخته بود که حق داشته باشم اینطور بهش وابسته بشم تقریبا با عجله ماشین رو پارک کردم و خودمو از پله ها بالا کشیدم با کلید در رو باز کردم و وارد شدم خونه ساکت و تاریک بود فقط نور آبی رنگ آواژور از اتاق خواب شعله توی راهرو افتاده بود یعنی هنوز بیداره؟! آروم قدم برداشتم سمت اتاق... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها در برابر سرما... نگاهم روی تاب گوشه حیاط ثابت ماند... الان و در این خلوتی بهترین وقت است... نتوانستم چشم پوشی کنم...همانطور با چادر نماز رفتم بیرون و روی تاب نشستم... چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم.... همانطور که تاب آهسته و با ریتم تکان میخورد گوشی را برداشتم و خبرهای این چند روزه را چک کردم... همانطور که میچرخیدم وارد دوربین شدم تا عکسی از حوض بگیرم که چشمم به گوشه ی صفحه و اخرین عکسم افتاد... عکس صفحه فال حافظ مطهره... همانطور که شعر را دوباره میخواندم لبخندم هی عمیقتر میشد که صدایی سکته ام داد: _جز تو کی میتونه اینطوری بخنده؟! هین خیلی بلندی کشیدم و از روی تاب بلند شدم... گوشی را توی دستم فشار دادم و به اویی که لب حوض نشسته بود و دستهایش را میشست چشم دوختم... آنقدر سرگرم گوشی بودم که نفهمیدم آمده... این وقت صبح اینجا چکار دارد...نگاهی به اطراف انداختم...خلوت و وهم انگیز...هیچکس بیدار نیست...چقدر شبیه خوابم است... ترسیده قصد کردم برگردم اتاق که صدای متعجب و کمی بلندش متوقفم کرد: _تو چرا از من میترسی؟ یه لحظه بشین کارت دارم... چقدر راحت شده!نمیدانم چرا انقدر هول شدم که بجای عذرخواهی و رفتن برگشتم و روی تاب نشستم! شاید نمیخواستم فکر کند از او میترسم... دستش را توی آن آب سرد برد و صورتش را شست... حتی از دیدنش هم بدنم لرز افتاد... به نظر کمی عصبانی می آمد... جدیت قیافه اش را جذاب کرده بود...هر چند به من ربطی نداشت...سرم را پایین انداختم... دستی به محاسن پر پشتش که زیر نور ضعیف آفتاب میدرخشید کشید و سرش را بلند کرد: _چرا از من فرار میکنی؟ قلبم خودش را با شدت به سینه ام میکوبید و احساس میکردم اگر بخواهم هم نمیتوانم حرفی بزنم یعنی صدایی از گلویم خارج نخواهد شد... کمی مکث کرد و خودش ادامه داد... _تو دختر باهوشی هستی بعیده که متوجه حس من نشده باشی...من بهت علاقه دارم... چرا ازم فرار میکنی من میخوام با هم بیشتر آشنا بشیم همین... این هم از اولین ابراز علاقه عاشقانه... آنقدر گرم و پر حرارت بود که حتی سر صبح توی سرمای استخوان ترکان اولین روز زمستان دماوند گر بگیرم... با زبان لبهایم را تر کردم و به زحمت گفتم: _آشنایی به این شکلش که شما میگید بین ما مرسوم نیست تفاوت فرهنگی ما و... _من میدونم همه اینها رو ولی بالاخره شما هم یه روشی برای آشنایی و ازدواج دارید درسته؟ همون راه رو نشونم بده تا من همونطوری پیش برم... وقتی باز سکوتم را دید گفت: _خب اصلا من که شک ندارم من انتخابم رو کردم...تو اونقدر شیرین و دوست داش... از شدت هیجان دستم را بالا بردم: _لطفا ادامه ندید... بلند شدم بروم که با لحن خواهشگری گفت: _اوکی متوجه شدم ابراز علاقه دوست نداری... خندید: _چقدر تو عجیبی شبیه بقیه دخترا نیستی اصلا! باشه بشین... سخت بود نخندم...نمیدانم چرا پایم نمیرفت... دربرابر خواهشش شل میشدم...دوباره نشستم... ادامه داد: _منظورم این بود که من که شک ندارم من تو رو انتخاب کردم... خب اگر تو اینطوری دوست نداری من همین امروز با خانوادت صحبت میکنم که ... چی میگید... خواستگاری کنم... کمی بلند گفتم:_نه اصلا... _چرا؟ درماندم: _خب چون... چون این چیزا یه سری پیچیدگی داره... اگر الان این حرف رو بزنید دیگه نمیتونید با خانواده ما رفت و آمد کنید.. _خب چرا؟ ولی من شنیدم ازدواج توی ایران خیلی عادی و پسندیده هست... خدایا من باید به این چه بگویم؟ _ببینید... یه مشکلی هست... _چه مشکلی؟... و زل زد به صورتم... وقتی اینطور با این شکل به صورتم زل میزد نفسم بند می آمد... ولی به هر حال باید این جمله را میگفتم... چشمهایم را بستم که نگاهش را نبینم و به هر جان کندنی بود گفتم: _من نمیتونم با کسی که هم دینم نباشه ازدواج کنم... بلند شدم و از مقابل نگاه بهت زده اش دویدم سمت ویلا... این رمان فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍 برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi ❌عجله کنید تخفیفش رو به اتمامه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part275 توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی ر
پارت جدید رسید♥️ . . بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 .
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part275 توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی ر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تعجب کرده بودم نه به اونهمه نگرانی و نه به الان که اینطور تخت خوابیده بود که اصلا متوجه اومدن من نشده... شاید هم بیداره ولی دلخوره و منتظره من برم و از دلش دربیارم! یه دلم میگفت وارد اتاق نشم فکر کردم شاید خواب باشه بهتر باشه تا فردا صبر کنم اما دل دیگه خیلی قوی تر اصرار میکرد همین الان قائله رو ختم کنم تصمیم گرفتم اول صداش کنم و اگر جواب داد وارد اتاق بشم آروم گفتم: بیداری؟! جوابی نداد... دوباره گفتم: من برگشتم... باز هم جوابی نیومد خوابش اصلا سنگین نبود... یعنی واقعا هنوز خوابه یا نمیخواد جواب بده؟! دوباره گفتم: نمیخواستم نگرانت کنم شرایط طوری بود که... حالم خوب نبود نمیپرسی حال مامانم چی شد؟! در کمال تعجب باز هم جوابی نداد متعجب و اینبار بلندتر پرسیدم: واقعا خوابی؟! وقتی باز هم جوابی نگرفتم دلخور راه کج کردم که برگردم و روی کاناپه بخوابم اینم نتیجه تصمیم گیری هیجانی و عدول از غرور مطمئن بودم که بیداره چطور ممکن بود با اینهمه سر و صدا بیدار نشه! باید صبر میکردم تا خودش بیاد سراغم... ولی هنوز دو قدم برنداشته دلشوره عجیب و سنگینی به دلم افتاد نکنه اصلا خونه نیست؟ اگه از خونه رفته باشه؟! اگر از بی تفاوتیم خسته شده باشه و ترکم کرده باشه... اگر.. اگر رفته باشه پیش پلیس؟!!!! با یادآوری این تصمیمی که بارها بهش اصرار کرده بود با شتاب به سمت اتاق برگشتم تا مطمئن بشم که خونه نیست اونقدر از حال بد مامان نگران بودم که اصلا حواسم به... . . . هنوز درست وارد اتاق نشده بودم که... که... چی می بینم خدایا... زانوهام سست شد، تا شد، روی زمین افتاد اما نگاهم نه... خشک شده بود به تصویری که روبروش ساخته بودن چطور ممکنه... چطور... کی... کی دلش اومده این رنگ سرخ رو به در و دیوار این اتاق بپاشه... اشتباه کرده بودم شعله نه خواب بود و نه بیدار... شعله خاموش شده بود زانوهام، همونها که اول از همه تصویر روبرو رو درک کردن، کشیده شدن سمت تخت تختی که روش یه زن برای همیشه خوابیده بود... و روی سینه ش، درست وسط قفسه سینه ش، یه چاقو جا مونده بود تا ابد... و لباسش، پتوی سفید و بالش سفیدش و حتی موبایل توی دستش خونی بود خونی که زیر این نور آبی آواژور سیاه دیده میشد و چهره مهتابی و آرومی که بی رنگ و رو و کج افتاده بود... چند بار چشمهام رو بستم و تلاش کردم از خواب بیدار شم این هیچ چیز جز یه خواب وحشتناک نمیتونست باشه... لبهام میلرزید مثل دستهام، پاهام، قلبم، تمام بدنم... حتی حنجره و قفسه سینه م به زحمت با خودم تکرار کردم: خوابه... خواب بد میبینی نترس... دستم رو محکم به لبه تخت کوبیدم میدونستم درد توی خواب جایی نداره اما... درد بدی که توی دستم پیچید واقعیت رو توی سرم کوبید بالاخره صدای فریاد ضجه وارم توی اون اتاق نفرین شده پیچید: خداااااااا.... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🍃 ‏مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست امـٰام‌رِضـٰاۍِقَلـب‌ِمَـن دلم خیلی برات تنگ شده ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part276 تعجب کرده بودم نه به اونهمه نگرانی و نه به ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کردن، توی کاور گذاشتن و از جلوی چشمهام بردن... تمام مدتی که از زیر و روی اتاق عکس برداری کردن و همه جا رو گشتن... تمام مدت من گوشه ی اتاق افتاده بودم و خیره به رختخواب پر از خون نگاه میکردم هنوز هم فکر میکردم خواب توی خواب شده و ممکنه بالاخره بیدار شم ببینم آروم کنارم خوابیده... دستی که روی شونه م نشست مشخص کرد که کارشون تموم شده و باید برن حتما منم باید باهاشون برم... بهتر... اگر اینجا بمونم حتما دیوونه میشم مرد جوونی که البته از من مسن تر بود دستم رو گرفت و کمک کرد بایستم... اصلا نمیدونستم کی به پلیس زنگ زده و چطور اومدن داخل نمیدونم چه مدت بالای سر جسم بی جون و خونی زنم گریه کردم که اتاق پر از آدم شد و من مجبور شدم سکوت کنم... چقدر از گریه کردن پیش چشم بقیه بدم میومد همیشه... ولی حالا، حتی توی ماشین پلیس، هر چند دقیقه یکبار بغضم میشکنه و برای ساکت کردن خودم سر توی یقه فرو میبرم یا توی بازو و ساعد پنهانش میکنم... ماموری که کنارم نشسته با وظیفه شناسی تمام، نگاهش رو به دستبند دوخته و توجهی به حالم نداره... اما ماموری که جلو نشسته، همون که کمک کرد دوباره روی پاهام بایستم، کادی که دیگه فکر نمیکردم بتونم انجام بدم، اون با دقت از آینه حالم رو رصد میکنه... لابد حالا مضنون اصلی قتل منم... دیگه چه اهمیتی داره نمیخوام به هیچ چیز فکر کنم یعنی اصلا نمیتونم تمام ذهنم رو یک جفت چشم خوش رنگ که نمیشه دقیق گفت چه رنگیه پر کرده چشمهایی که حالا برای همیشه بسته شده... یعنی دیگه هیچ وقت نمی بینمش؟! من از شدت بهت حتی نتونستم خوب نگاهش کنم... و دوباره بغض سنگینی که به سختی مهارش میکردم تا هق هق نشه... از مرد بودن من چی باقی مونده بود ظرف یک هفته بچه و زنم رو از دست دادم... توی هر دوش هم به نوعی مقصر بودم من نباید تنهاش میگذاشتم اون که به من گفته بود ممکنه بیان سراغش... چرا یادم رفت؟! اصلا چرا خودش بهم چیزی نگفت موقع رفتن شاید اونقدر عجله کردم که نتونسته چیزی بگه شاید وقتی گفت مواظب خودت باش میخواست بگه مواظب من باش ولی نگفته... لعنت به من... لعنت به من... کاش میذاشتم خودش رو به پلیس معرفی کنه اینطوری لااقل الان زنده بود... لعنت به این همه خودخواهی من نمیخواستم از من دور بشه ولی حالا... دستی که روی شونه م نشست باعث شد سر بلند کنم: آروم باش... اونقدر درگیر این افکار عذاب آور بودم که متوجه نشدم صدای گریه هام بلند شده چیزی نگفتم... سر برگردونم و تا رسیدن به کلانتری فقط به بیرون نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم چیزی به صبح نمونده بود... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀