💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part272 شماره تلفن الهه اونهم این وقت شب بلافاصله ج
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part273
اونقدر سرعت ماشین زیاد شده بود که کنترلش سخت بود اما اراده ای هم برای کم کردن سرعت نداشتم
نگرانی و دلشوره امونم رو بریده بود و فقط به رسیدن فکر میکردم
از بیمارستان دور بودم
اون بیمارستان به خونه ی خودمون نزدیک بود اما به خونه ای که برای شعله گرفته بودم نه...
خونه ای که خیلی وقت بود ساکنش شده بودم
حتی توی فکر بودم قبل از اینکه خیلی سنگین بشه و جابجایی براش سخت، یه خونه بهتر تو یه محله بهتر اجاره کنم و جابجا بشیم اما...
با یادآوری شبی که بچه طفل معصومم سقط شد دوباره اشک به چشمم فشار آورد
این چند روز اونقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم براش گریه کنم
اونشب حرفای خیلی بدی زدم که خودمم ازشون پشیمونم
درسته مقصر این یی اعتمادی خود شعله ست اما این اشتباه منو توجیه نمیکنه
باید عذرخواهی کنم اما به وقتش
الان فقط باید به بیمارستان لقمان برسم...
مسیر یک ساعته رو توی نیم ساعت طی کردم و بالاخره رسیدم
رسیدم و پیاده شدم و به دو وارد بیمارستان شدم
با پرس و جو خودم رو رسوندم اونجایی که باید و... از دور الهه رو دیدم که با اضطراب قدم میزد و بابا... روی صندلی افتاده بود و صورتش سرخِ سرخ بود...
معلوم بود باز فشارش بالا رفته
چقدر دلم براش تنگ شده بود
اونقدر دلتنگ که چند ثانیه همه ماجرا و حال مامان فراموشم شد و خیره شدم بهش...
هنوز هم توی دل و ذهن من یه پدر و وجود داشت و اون همین حاج غفار بود
زود به خودم اومدم و با چند قدم بلند خودمو بهشون رسوندم
پشت در اتاق عمل پیداشون کردم و این یعنی مامان بالاخره محتاج عمل قلب شد...
چیزی که چند سال بود دکترش تلاش میکرد با دارو و مراقبت جلوشو بگیره...
اما همین که فعلا نفس میکشید برای منی که تا اینجا هزار بار بدترین اتفاقات رو تصور کرده بودم نعمت بود...
الهه به محض اینکه متوجهم شد جلو اومد و محکم بغلم کرد
بغضش بدجور شکست مثل آدمای درمونده و بی پناه: داداش... مامان...
الهه هنوز نمیدونست که خواهرم نیست و برادر زاده مه! ولی برای من که میدونستمم هنوز اون خواهر کوچولوی شیرین زبون و کم طاقتم بود
دست روی سرش کشیدم تا آروم شه: چیزی نیست خوب میشه ان شاالله
از بالای چشم حواسم به حاج غفار هم بود
با شنید صدای الهه سر بلند کرد و آروم و کوتاه نگاهم گرفت و بعد سر پایین انداخت
توی راه چندبار فکر کردم به اینکه چه برخوردی بکنم
هم قهر و هم فهمیدن قضیه پسرخوندگی خیلی از هم دورمون کرده بود
اصلا نمیدونستم الان برخوردش باهام چیه ولی با این حالی که داشت نمیتونستم به فکر شان و شخصیت خودم باشم
تصمیم گرفتم به وظیفه م عمل کنم بدون در نظر گرفتن رفتار احتمالی حاجی...
جلو رفتم و مقابل پاهاش دوزانو نشستم
آروم دستش رو بوسیدم و بعد سر بلند کردم:
خوبی آقا؟! قرصای فشارتو خوردی؟!
خلاف تصورم رو برنگردوند
همونطور خیره موند و قطرات اشکش اروم از چشمها و بعد چین و چروک زیر چشمش قل خورد و روی یقه پیراهنش افتاد
دل نداشتم گریه ش رو ببینم
محکم بغلش کردم و اشک خودمم در اومد
اگر مامان بود از دیدن این اتفاق چقدر ذوق میکرد!
اصلا از مامان بعید نیست خودشو به تیغ جراحی سپرده باشه تا واسطه این آشتی بشه!!
همیشه برای حفظ خانواده از جونش مایه گذاشته، اینبار بیشتر از همیشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀