eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part245 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه نشست: مامان چیزی واسه پاک کردن یا درست کردن نداری؟! ناهید خانوم همونطور که برنج آبکش میکرد حواسش به مکالمات دخترش هم بود از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و با لحن خاصی گفت: نخیر نداریم... شمل یه چیز دیگه واسه سرگرم کردن خودت پیدا کن... سکوت لعیا رو که دید ادامه داد: حالا مگه چی گفته که انقد خلقت تنگ شده؟ _سر یه موضوعی هی الکی اصرار میکنه هر چی بهش میگم نمیشه نمیفهمه واقعا داره اذیتم میکنه یکاری میکنه بیخیال رفاقتم بشم! _حالا چرا نمیشه؟ لعیا گیج نگاهش کرد: چی نمیشه؟ _همین قضیه خواستگاری دیگه... حالا بذار یه جلسه بیان... _ش... شما از کجا میدونی؟ ناهید خانوم خندید: این موها رو تو آسیاب که سفید نکردم دختر... حالا دردت چیه که انقد با این طفلی تندی میکنی؟ بده به فکرته؟ _مامان... تو که شرایط میدونی دیگه این حرفا ازت بعیده واقعا؟ کار آبکش کردن برنج خوب موقعی تموم شد و ناهید خانوم برای به دام انداختن دخترش خیلی جدی روبروش پشت میز نشست: شرایطت چی هست دقیقا میشه یکم برام توضیح بدی؟! شوهر مرده و داغداری؟ یا بچه یتیم رو دستت مونده؟ جدا شدی دیگه! لابد اونا هم اینو میدونن... اونا قبول کردن تو ناز میکنی؟ لعیا دلخور صورت کج کرد: مگه من چمه؟ _خودتو به وون راه نزن منظورم طلاقته... هر کسی حاضر نیست بره خواستگاری زن مطلقه دخترای جوونش خواستگار ندارن اونوقت تو که موقعیتش برات پیش اومده ناز کردنت واسه چیه؟! _من فعلا روحیه ازدواج مجدد ندارم همین... _بیخود... تا ابد میخوای عذب بمونی؟ _رو دستتون باد کردم نه؟ _این مزخرفاتو بار من نکن که میدونی پیش من خریدار نداره من بابات نیستم که با این حرفا دورم بزنی... چرا نباید ازدواج کنی یعنی چی آمادگیشو ندارم... مگه... هنوز به امیر عباس فکر میکنی؟! مثل برق گرفته ها صاف نشست و محکم گفت: این چه حرفیه معلومه که نه... _پس چی؟! ترجیح داد برای اینکه این انگ رو از روی خودش برداره به دلیل دیگه ای پناه ببره: هیچی.. آخه قضیه این پسره فقط این نیست... اینا یه خانواده غیر مذهبی ان اصلا به چیزی پابند نیستن خودت که میدونی من نمیتونم اینطوری زندگی کنم ولی هرچی به این دختره میگم تو سرش نمیره... خیالش راحت بود که بحث خاتمه پیدا کرده اما مادرش که دنبال یه فرصت مناسب بود در بهترین موقعست برگ برنده ش رو رو کرد: خیلی خب اصلا اون هیچی... ولی خانم ستاری دو سه هفته ست یه خاتواده متدین رو معرفی کرده اصرار هم دارن که بیان تو که مشکلی نداری بگم بیان؟! پ.ن: دو پارت هم فردا میاد که هفته پیش کامل جبران بشه پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀