📸|| #پروفایل
دلم گره خورده به پنجره فولاد حرمت
آمدنت چه برکتی بود،جانم بفدای قدمت:)🌿
•
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part238 چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از شدت ضعف ن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part239
باز هم منتظر شدم
و باز هم خبری نشد
دلم شکسته بود
حدس میزدم هیچ اتفاق خاصی نیفته...
خیلی زود امیرعباس برمیگشت و این فرصت کوتاه تموم میشد
آخرین فرصتی که داشتم...
چشم بستم و دوباره سرم رو به سنگ دیوار تکیه دادم
اشک از لای پلکهای بسته م راه میگرفت و روی صورت و لباسم می افتاد...
اونقدر از چیزی که ساخته بودم خسته و بیزار بودم که دلم میخواست این من رو جا بذارم و با یه من دیگه از اینجا بیرون برم
ولی راهش رو بلد نبودم
با شنیدن صدای بغ بغوی کبوتر سفیدی که کنارم روی زمین نشسته بود چشم باز کردم
خواستم بگیرمش و در کمال تعجب نپرید
تونستم بگیرمش...
با همون بغض کشنده و هق هق تثبیت شده توی سینه یکم پر و بالش رو نوازش کردم و بعد آروم زیر گوشش گفتم:
میبینی؟...امام رضای شمل منو نمیخواد
حقم داره
کی منو قبول میکنه که...
صدای دختر جوونی کلامم رو قطع کرد: خانوم ببخشید...
برگشتم طرفش: جانم با منید؟
به نظر تازه عروس می اومد
جوابم رو با لبخند و کاغذ کوچیکی که به طرفم گرفت داد:
جونت بی بلا... عزیز ما نذر ختم قرآن دادیم به نیت ظهور امام زمان
حزب حزب پخش میکنیم
شما هم میخونی یه حزب؟
با چند مفهوم جدید مواجهم کرد
ظهور امام زمان... حزب...
اولی رو میشناختم اما درک کاملی ازش نداشتم
اما منظورش رو از کلمه دوم اصلا متوجه نشدم:
ببخشید حزب...چیه؟
با لهجه شیرینش که گمونم مشهدی بود جواب داد: عزیزم تازه مسلمونی؟ مبارکت باشه...
شاید بخاطر ظاهرم فکر کرد خارجی باشم ولی... حدسش درست بود و یک جورایی برای من نشونه
تازه مسلمون بودم خب...
تازه به این دین رسیدم و تازه دارم سعی میکنم درکش کنم...
سرم رو با لبخند به علامت مثبت تکون دادم
با شوق گفت: فارسی کامل بلدی؟
_ایرانی ام...
_عزیزم حتما خارج بزرگ شدی... حالا هرچی بذار بگم برات.... ببین قرآن که میدونی چیه
مثل بچه های تازه زبون باز کرده ترجیحا از حرکت سر استفاده میکردم
ادامه داد: خب قرآن به یه بخشایی تقسیم شده. سکی سوره سوره ست یکی جزء به جزء یکی هم حزب به حزب
روی این کاغذ هرچی نوشته باشه تو همون حزب رو باید بخونی
ببین...
روی کاغذ تو نوشته حزب ۳۳
یعنی صفحه ۳۲۹ تا ۳۳۳...
حالا میخونی یا نه؟
_من... قرآن ندارم بلد هم نیستم
فوری روی پا بلند شد:
خب اینکه کاری نداره الان برات میارم...
بلدی نمیخواد گلم خطش مثل فارسیه همش پنج صفحه ست
بیا بگیر عزیزم خدا قبول کنه ازت...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part240
ناخودآگاه این جمله رو به زبون آوردم:
ولی من وقت ندارم... من دنبال یه نشونه ام...
فردا از اینجا میرم ولی هنوز هیچ اتفاقی برام نیفتاده که بفهمم توبه م قبول شده یا نه...
نگاهش رو ازم گرفت و به گنبد داد: خب یعنی با امام رضا قرار گذاشی که یه نشونه برات بفرسته؟
سر تکون دادم اما اون بی اونکه نگام کنه با خنده گفت: قربونش برم کارش درسته
خب عزیزم قرِن بزرگ ترین نشونه خداست
مبارکت باشه... بعدم توبه که نشونه نمیخواد... مطمئن باش قبول شده
دیگه ننشست و دور شد...
شاید چون حدس زد ممکنه با این حال منقلبی که دارم از دلیل تردید و بزرگی گناهم بگم...
و من مونده بودم که این نشونه رو بپذیرم یا نه
باهاش شادی کنم و به دنیای جدیدی که درش به روم باز شده سلام کنم یا نه
همونطور گیج و مشکوک کتاب رو باز کردم و به آدرس اون کاغذ رفتم
به سختی و بدون اینکه بدونم درست میخونم یا غلط یه خط عربی میخوندم و به معنیش نگاه میکردم
هنوز چند خط نخونده بودم که از شدت پری و لبریزی چشمهام دیدم تار شد و از شدت شگفتی کتاب رو بستم
انگار داشت با من حرف میزد
درباره کسی که توبه میکنه و اقرار میکنه که به خودش ظلم کرده
و بعد خدا نجاتش میده...
چشمهام رو بستم و از ته دل گریه کردم
مهم تبود دیگران چه فکری میکنن
باورم نمیشد این نشونه ها مال من باشن
خدایا... یعنی ممکنه کسی مثل من رو هم ببخشی؟! یعنی... یعنی بخشیدی؟!
صدای امیر عباس به گریه شدید و از سر ذوقم خاتمه داد:
هنگامه چی شده خوبی؟
چشم باز کردم و بی هیچ حرفس بهش خیره شدم
نگاهش نگران بود
نگاه ازش گرفتم و به روبروم دادم
انگار اون شرم و عرق سرد از بین رفته بود
فقط محبت بود و ذوق کشنده ای که لغتی برای وصفش طراحی نشده...
دوباره نگاهم رو به امیرعباس نگران دادم و سعی کردم خیالش رو راحت کنم:
چیزی نیست داشتم درددل میکردم
_اینجوری؟!
یهو بلایی سرت میاد
بیا بگیر بخور فشارت نیفته
نگاهی به پاکت توی دستش انداختم
اشترودل و آبمیوه
این غذای حاضری توی این لحظه از هر مائده آسمانی برام شیرین تر و دلچسب تر بود
با آرامش و ذوق مشغول خوردن شدم و امیرعباس به نماز شبی که داشت از وقت میگذشت رسید
دلم مبخواست دیگه باور کنم که زیر چتر خدام...
که دیگه مثل بقیه آدمام و لازم نیست همش احساس گناه کنم
که بخشیده شدم و گذشته تو گذشته جا مونده. اگر چه اثراتش هست اما بهتره یادش مدام همراهم نباشه...
امیدوارم خدا هم گذشته من رو فراموش کنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part240 ناخودآگاه این جمله رو به زبون آوردم: ولی من و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part241
آیکون سبز رنگ رو کشید و تماس وصل شد:
سلام خانوم خانوما... خوشمیگذره؟
سر کلاساتم که دیگه نمیای...
شوهر پولدار دیدی گفتی گور بابای کار؟
میترا با ناز نوعروسانه ای جواب داد:
سلام... انقد تهمت نزن بهم
تازه از شمال برگشتیم
از هفته دیگه میام سر کار نگران نباش
حواسم هست که طاقت دوریمو نداری!...
_فعلا که جنابعالی طاقت نداری و زنگ زدی
_زنگ زدم هم عذرخواهی کنم هم گله...
لعیا خندید:
حالا چرا عذرخواهی چرا گله!
_چرا به من نگفتی اونشب ماشینت ضربه دیده!
_اووو حالا فکر کردم چی شده...
واسه این زنگ زده بودی بی معرفت؟
فکر کردم خدای نکرده خواستی حال رفیقتو بپرسی...
_اون به جای خودش ولی کار خوبی نکردی که خسارت نگرفتی
بذار جاگیر پاگیر شم جبران می کنم برات...
حالا خیلی که خرج بر نداشت؟
لعیا باز هم خندید:
نمیدونم من خبر ندارم حاجی خودش برد درست کرد
طفلی هیچی هم نگفت...
صدای خنده بلند میترا هم توی گوشی پیچید:
نمیدونم چی داری که همه رو شیفته خودت می کنی
این بنده خدایی هم که باهات تصادف کرده از اون روز حسابی حواسش پرته
دربه در دنبال نشونیت میگرده که بیاد خسارت بده طفلی!
کنایه کلامش کاملا قابل فهم بود
زنگ خطر توی گوش های لعیا به صدا در اومد و حتی حالش هم کمی بد شد
انتظارش رو نداشت
این اولین موقعیت بعد از طلاقش بود
ولی سعی کرد خودش رو به اون راه بزنه:
خب خیالش رو راحت کن تا عذاب وجدان نداشته باشه...
دیگه مزاحمت نمیشم که به کارات برسی حتماً کلی کار سرت ریخته انشاالله هفته دیگه میبینمت
خنده میترا تشدید شد:
باشه خودتو بزن به اون راه... حالا ببینمت
_کاری نداری؟
_خیلی خب... مواظب خودت باش
فعلا خداحافظ
کلافه گوشی رو روی تخت پرت کرد و پای تخت نشست
زانوهاش رو بغل گرفت و متفکر به گوشه ای خیره شد
چقدر این موقعیت براش سخت بود
اینکه از این به بعد دیگران ازش انتظار دارن بتونه یه زندگی جدید رو شروع کنه
ولی اون که یک عمر، از بچگی، عشقش رو در یه نفر خلاصه کرده بود و خیانت دیده بود دیگه چطور می تونست به کسی اعتماد کنه...
یک عمر فکر میکرد بهترین آدم زندگیش رو انتخاب کرده اما اشتباه میکرد
دیگه پیدا کردن چنین آدمی به نظر محال می اومد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part241 آیکون سبز رنگ رو کشید و تماس وصل شد: سلام خا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا ســـلام ... نیتِ گریہ نمــوده ایم
شیرین ترین عبادتِ ماهم شروع شد
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part241 آیکون سبز رنگ رو کشید و تماس وصل شد: سلام خا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part242
مسواک و خمیر دندون که آخرین بازمانده ها بودن رو هم توی چمدون گذاشتم و زیپش رو بستم
وقت رفتن رسیده بود اما چقدر حالم با زمان اومدن متفاوت بود
به زور اومده بودم اما الان نمیتونستم دل بکنم
از دیروز تماس شراره رو جواب نداده بودم و میدونستم عصبانیه اما خیلی نگرانش نبودم
میدونستم وقتی برگروم روزهای خیلی سختی رو در پیش دارم...
اما خیلی ناراحت نبودم و مثل قبل اضطراب نداشتم
انگار آبی روی آتسش دلم ریخته شده بود
و پذیرفته بودم هر اونچه رو که پیش رو داشتم
اینها عواقب قطعی کارهایی بود که در گذشته انجام داده بودم و باید باهاشون مواجه میشدم
مهم این بود که چیزی رو که باید پیدا میکردم رو پیدا کردم
باقیش دیگه واقعا برام مهم نبود
برای خودم هم جای تعجب بود که چطور به این آرامش رسیدم اما رسیدم...
دلیلش رو هم خیلی خوب میدونستم
دلیلی که توی همین مدت کم حسابی دلبسته ش شدم و حالا باید ازش خداحافظی میکردم
اما توی همین فرصت کم با هم کلی قول و قرار گذاشته بودیم
من قول دادم حالا که برگشتم تحت هیچ شرایطی به امیرعباس خیانت نکنم و تحت هیچ شرایطی این بچه رو از بین نبرم....
و در عوض آقا هم هوام رو داشته باشه و برام پدری کنه...
حالا که وارد این ورطه خطرناک شده بودم دلم مبخواست اگر خیالم از زندگیم راحت نیست از مرگم راحت باشه...
دلم نمیخواست بخاطر بدی های گذشته بازخواست بشم
این قول رو ازش گرفتم که شفاعتم کنه...
و دلم به قبول این قول و قرار خوش بود
امیر از سرویس بیرون اومد و خیال خوشم رو به هم ریخت:
بریم؟ باید زودتر چک اوت کنیم دیرم شده پرواز یه ساعت دیگه بلند میشه...
از روی تخت بلند شدم و دسته چمدونم رو به دست گرفتم:
بریم... من که آماده ام...
دوشادوش امیر راه افتادم
تصمیم گرفته بودم دیگه از دیدن قد و قامتش حسرت نخورم و به جدایی فکر نکنم
فقط از این لحظات لذت ببرم...
درست یک ساعت بعد پرواز از زمین بلند شد و من خیره به زمین و چشم دوخته به حرم آخرین التماسم رو کردم: یادت نره چه قول و قراری گذاشتیم آقا... نذار امیرعباس خیلی اذیت شه... هوای منم داشته باش...نمیخوام از من متنفر شه...
میدونم همه اینا محاله ولی شما هم مرد کارای محالی دیگه... مثل آدم کردن من... البته.. اگر شده باشم...
صدای امیر عباس به درد دلم خاتمه داد: نگاه نکن سرت گیج میره صاف بشین... حالت تهوع نداری؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
#شین_الف
سلام اهالی عزاداری هاتون برای سید شهیدان پربرکت و پررونق🏴
مزاحم شدم یه نکته کوتاه بگم
بعد از چند ماه با وجود کارهای بزرگی که به کمک شما انجام شد الان تقریبا صفر شده موجودی گروه موعود
میخواستیم برای چند بچه که مشکل پوشاک دارن لباس سیاه خریداری کنیم و برای یکی دو خانواده که بیمار دارن کمک هزینه خوراکی(میوه و دارو و...). ولی موجودی نداریم
مبلغ زیادی نیاز نیست اگر مثل همیشه همت کنید خیلی زود تامین میشه
#6063731072728760
شقایق آرزه
نزد بانک مهرایران
راستی اون خانمی که به کمک شما عمل کرد هم حالش بهتره الحمدلله
دست گلتون پر روزی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🍃
#استوری
تجربهی اشک ریختن از سر محبت یک اتفاق ساده نیست!
فیلم سینه زنی مسیحیها در آمریکا
پاسخ جالب پناهیان به جوانان ایرانی ساکن کانادا که درخواست درس اخلاق داشتند!
#محرم
#استادپناهیان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#شین_الف سلام اهالی عزاداری هاتون برای سید شهیدان پربرکت و پررونق🏴 مزاحم شدم یه نکته کوتاه بگم بعد
.
.
یه پیراهن مشکی برای پسر بچه ده ساله خریده شد
که خیلی دلش میخواست برای محرم لباس مشکی داشته باشه و نداشت
و یه کمک اندک هزینه دارو و میوه به یه خانواده که دو پسرش بیمار بودن داده شد
خداخیرتون بده عزاداری هاتون مقبول♥️
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
شما میتونید برای ثبت نام به این آیدی پیام بدید♥️ 👇🏻 👇🏻 @shin_alef
دوستان ظرفیت ثبت نام کارگاه هم رو به اتمامه نهایتا چند نفر دیگه...
اگر قصد شرکت دارید زودتر ثبت نامتون رو قعطی کنید شرمنده تون نشن...
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part242 مسواک و خمیر دندون که آخرین بازمانده ها بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part243
به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا دوش بگیره و منم فرصت کردم جواب پیامهای مکرر شراره رو بدم
آخرین پیامش این بود:
داری چه غلطی میکنی؟
زودتر جواب بده... اینهمه بی عرضه بازی برات گرون تموم میشه!
براش نوشتم: شما اصلا متوجه موقعیت من نیستید
من شرایط فرار ندارم
طرف بچه شو میخواد و حسابی مراقبه... باید حداقل یکماه دیگه صبر کنید
بلافاصله پیامش اومد. انگار منتظر روی گوشی خیمه زده بود: انقد مزخرف نگو
حتی یه روزم زیاده... الان کدوم گوری هستی؟!
براش نوشتم:
_برگشتم تهران. الانم خونه ام. امیرعباسم هست
فعلا سرش به تلویزیون گرمه
_فردا که میره بیرون میام دنبالت و با هم میریم...
دیگه پیامی نیومد
مخالفت الان دردی رو دوا نمیکرد...
باید به فکر چاره ای میبودم که یه مدت امیرعباس از خونه بیرون نره...
وسایل چمدون رو جابجا کردم و روی تخت نشستم
هرچی فکر میکردم چاره ای به ذهنم نمیرسید جز بدحالی و بیماری
که اونهم با یه بار دکتر رفتن حل میشد و دیگه بهونه ای نمیموند...
تو فکر بودم که امیر عباس در حموم رو باز کرد: بی زحمت حوله رو بهم میدی؟
حوله تنی ش رو از کمد بیرون آوردم و به دستش دادم
تن کرد د همونطور که با کلاهش گوشش رو خشک میکرد بیرون اومد: تو دوش نمیگیری؟
متفکر سر تکون دادم: چرا... میرم...
نگاهش عمیق شد و دستش از حرکت ایستاد: چیزی شده؟!
سر بلند کردم: نه... چیزی نیست
یکم دلم گرفته... تو این سفر با هم بودیم ولی الان باز تنها میشم
تو باید صبح تا شب بری بیرون و منم تنها به در و دیوار خونه نگاه کنم
خصوصا با این وضعم روحیه م خیلی حساس شده همش دلم میخواد گریه کنم
ولی خب چه میشه کرد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part243 به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part244
نگاهی بهم انداخت
از نگاهش خنده میریخت
ولی چیزی نگفت و مشغول پوشیدن لباسهاش شد
متعجب پرسیدم: چرا اینطوری نگاه میکنی...
از لباس پوشیدن که فارغ شد اومد کنارم روی تخت نشست و با شیطنت تمام پرسید: پس اگه برم سر کار دلت تنگ میشه برام؟
_وا خب معلومه!
ولی چه فایده...
_پس یه خبر خوب بهت بدم...
کارای پروژه مون دیگه تقریبا تمومه و بچه ها جمعش میکنن
بفدم میفرستنش واسه بررسی و منتظر نتیجه میمونیم
چشمهام از شدت شگفتی دوبرابر حجم معمول باز شد: یعنی...
_بله... یعنی قراره فعلا ور دلت بمونم
حوصله تم سر نمیره
کاش از خدا چیز دیگه ای خواسته بودم!
هرگز فکرش رو هم نمیکردم که به همین راحتی مشکلم حل بشه
اما باورش هنوز برام سخت بود
باز سوال کردم تا مطمئن بشم:
پس کارت چی؟
_اونو که استعفا دادم...
_خب چرا؟!
_چون بزودی باید شرکت ثبت کنیم و وایسیم بالاسر کار خودمون
با ذوق خندیدم و از گردنش آویزون شدم: وای مبارکه
با خنده و به کمک دستش مهارم کرد: خیلی خب مواظب باز اینطوری میپری یه بلایی سر بچه میاد!!
اخمی نمکین به ابروهام انداختم: اصلا تو اونو بیشتر از من دوست داری
_اون بچه ته ها...
_حالا هر کی! حق نداری بیشتر از من دوستش داشته باشی
خندید: شما زنا چقدر عجیبید
اون کوچیکه آسیپ پذیره بخاطر همین...
گوشیش روی پاتختی زنگ زد و حرفش رو قطع کرد
با نگاه کوتاهی به گوشی به طرفم برگشت:
مامان بزرگ آقازاده ست
دیگه بهش بگم دیگه؟
فوری سر تکون دادم: نه نگیا...
_ا چرا...
_تو رو خدا نگو... یکم دیگه صبر کن
سرتکون داد و گوشی به دست برای حرف زدن از اتاق بیرون رفت
من هم از فرصت برای دادن خبر جدید به شراره استفاده کردم:
_الان بهم گفت که کارشون یه مدت تعطیله و میخواد خونه بمونه... ناچاریم یکم صبر کنیم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part244 نگاهی بهم انداخت از نگاهش خنده میریخت ولی چیز
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part245
باز هم فوری جواب داد:
انقدر رو اعصاب من راه نرو
به یه بهونه ای از خونه بیا بیرون و تمام...
از حرص خوردنش لذت میبردم
براش نوشتم: اجازه نمیده...
دیگه جوابی نداد و این از هر واکنش دیگه ای خطرناک تر بود
به هر حال ناچار بودم منتظر حرکت بعدیش بمونم
بعد از پاک کردن پیامها خودم رو به حموم رسوندم تا استخونی سبک کنم
وقتی برگشتم امیرعباس روبروی تلویزیون خوابش برده بود
چیزی به وقت شام نمونده بود و میدونستم گرسنه شه...
بی سر و صدا مشغول درست کردن یه شام خونگی شدم
لوبیا پلو گزینه خوبی بود
همون غذای مورد علاقه ش که قبلا هم گفته بود مامانش چقدر خوب درستش میکنه
اگرچه نمیتونستم مثل مادرش براش لوبیا پلو درست کنم ولی دلم میخواست خوشحالش کنم...
غذا کمی دیر آماده شد اما با این وجود امیرعباس از خواب بیدار نشد
خسته به نظر میرسید
بالای سرش نشستم و به روش خودم بیدارش کردم
چشمهاش رو که باز کرد لبخند روی لبش اومد: چه بویی میاد...
_فکر کردی فقط مامانت بلده لوبیا پلو درست کنه؟
هی از دستپختش بگی و دل ما رو آب کنی...
لبخندش عمیق تر شد و نشست: خسته نباشی... مگه نگفتم دیگه کار سنگین نکن
_آشپزی کار سنگینه؟
_دو ساعت سرپا وایسی کار سنگین نیست؟
_کاری نکردم
حالا هم زودتر بیا تا غذا از دهن نیفتاده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part245 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╚» 🏴💔 «╝
تو نهایت عشقی❤️
نهایت دوست داشتن..
و در لابه لای این بینهایتها،
چقدرخوشبختم که تو را دارم ..
ما نسل به نسل در پناهت هستیم🏴
#حسیݩجــانم ❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part245 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part246
با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه نشست:
مامان چیزی واسه پاک کردن یا درست کردن نداری؟!
ناهید خانوم همونطور که برنج آبکش میکرد حواسش به مکالمات دخترش هم بود
از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و با لحن خاصی گفت:
نخیر نداریم...
شمل یه چیز دیگه واسه سرگرم کردن خودت پیدا کن...
سکوت لعیا رو که دید ادامه داد:
حالا مگه چی گفته که انقد خلقت تنگ شده؟
_سر یه موضوعی هی الکی اصرار میکنه هر چی بهش میگم نمیشه نمیفهمه واقعا داره اذیتم میکنه یکاری میکنه بیخیال رفاقتم بشم!
_حالا چرا نمیشه؟
لعیا گیج نگاهش کرد: چی نمیشه؟
_همین قضیه خواستگاری دیگه... حالا بذار یه جلسه بیان...
_ش... شما از کجا میدونی؟
ناهید خانوم خندید: این موها رو تو آسیاب که سفید نکردم دختر...
حالا دردت چیه که انقد با این طفلی تندی میکنی؟
بده به فکرته؟
_مامان... تو که شرایط میدونی دیگه این حرفا ازت بعیده واقعا؟
کار آبکش کردن برنج خوب موقعی تموم شد و ناهید خانوم برای به دام انداختن دخترش خیلی جدی روبروش پشت میز نشست:
شرایطت چی هست دقیقا میشه یکم برام توضیح بدی؟!
شوهر مرده و داغداری؟ یا بچه یتیم رو دستت مونده؟
جدا شدی دیگه!
لابد اونا هم اینو میدونن... اونا قبول کردن تو ناز میکنی؟
لعیا دلخور صورت کج کرد: مگه من چمه؟
_خودتو به وون راه نزن منظورم طلاقته... هر کسی حاضر نیست بره خواستگاری زن مطلقه
دخترای جوونش خواستگار ندارن اونوقت تو که موقعیتش برات پیش اومده ناز کردنت واسه چیه؟!
_من فعلا روحیه ازدواج مجدد ندارم همین...
_بیخود... تا ابد میخوای عذب بمونی؟
_رو دستتون باد کردم نه؟
_این مزخرفاتو بار من نکن که میدونی پیش من خریدار نداره من بابات نیستم که با این حرفا دورم بزنی...
چرا نباید ازدواج کنی یعنی چی آمادگیشو ندارم... مگه... هنوز به امیر عباس فکر میکنی؟!
مثل برق گرفته ها صاف نشست و محکم گفت: این چه حرفیه معلومه که نه...
_پس چی؟!
ترجیح داد برای اینکه این انگ رو از روی خودش برداره به دلیل دیگه ای پناه ببره:
هیچی.. آخه قضیه این پسره فقط این نیست...
اینا یه خانواده غیر مذهبی ان اصلا به چیزی پابند نیستن خودت که میدونی من نمیتونم اینطوری زندگی کنم
ولی هرچی به این دختره میگم تو سرش نمیره...
خیالش راحت بود که بحث خاتمه پیدا کرده اما مادرش که دنبال یه فرصت مناسب بود در بهترین موقعست برگ برنده ش رو رو کرد:
خیلی خب اصلا اون هیچی...
ولی خانم ستاری دو سه هفته ست یه خاتواده متدین رو معرفی کرده اصرار هم دارن که بیان
تو که مشکلی نداری بگم بیان؟!
پ.ن: دو پارت هم فردا میاد که هفته پیش کامل جبران بشه
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ تجربه شیرینِ عشق
🔻مگه بهت بد میگذره کم میای؟
#محرم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
يوسف گمگشته
باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثل يعقوبيم و
حسرت ميخوريم ...😔
حامدفروغی
#اللهمعجللولیکالفرج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻تجربهای متفاوت؛ عزاداری روز عاشورا در مکانی خاص!
🔻 امام باقر(ع):
👈🏻 اگر نمیتوانید عاشورا به کربلا بروید، به صحرا یا پشت بام بروید.
#عزاداری_در_صحرا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7