💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part241 آیکون سبز رنگ رو کشید و تماس وصل شد: سلام خا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part242
مسواک و خمیر دندون که آخرین بازمانده ها بودن رو هم توی چمدون گذاشتم و زیپش رو بستم
وقت رفتن رسیده بود اما چقدر حالم با زمان اومدن متفاوت بود
به زور اومده بودم اما الان نمیتونستم دل بکنم
از دیروز تماس شراره رو جواب نداده بودم و میدونستم عصبانیه اما خیلی نگرانش نبودم
میدونستم وقتی برگروم روزهای خیلی سختی رو در پیش دارم...
اما خیلی ناراحت نبودم و مثل قبل اضطراب نداشتم
انگار آبی روی آتسش دلم ریخته شده بود
و پذیرفته بودم هر اونچه رو که پیش رو داشتم
اینها عواقب قطعی کارهایی بود که در گذشته انجام داده بودم و باید باهاشون مواجه میشدم
مهم این بود که چیزی رو که باید پیدا میکردم رو پیدا کردم
باقیش دیگه واقعا برام مهم نبود
برای خودم هم جای تعجب بود که چطور به این آرامش رسیدم اما رسیدم...
دلیلش رو هم خیلی خوب میدونستم
دلیلی که توی همین مدت کم حسابی دلبسته ش شدم و حالا باید ازش خداحافظی میکردم
اما توی همین فرصت کم با هم کلی قول و قرار گذاشته بودیم
من قول دادم حالا که برگشتم تحت هیچ شرایطی به امیرعباس خیانت نکنم و تحت هیچ شرایطی این بچه رو از بین نبرم....
و در عوض آقا هم هوام رو داشته باشه و برام پدری کنه...
حالا که وارد این ورطه خطرناک شده بودم دلم مبخواست اگر خیالم از زندگیم راحت نیست از مرگم راحت باشه...
دلم نمیخواست بخاطر بدی های گذشته بازخواست بشم
این قول رو ازش گرفتم که شفاعتم کنه...
و دلم به قبول این قول و قرار خوش بود
امیر از سرویس بیرون اومد و خیال خوشم رو به هم ریخت:
بریم؟ باید زودتر چک اوت کنیم دیرم شده پرواز یه ساعت دیگه بلند میشه...
از روی تخت بلند شدم و دسته چمدونم رو به دست گرفتم:
بریم... من که آماده ام...
دوشادوش امیر راه افتادم
تصمیم گرفته بودم دیگه از دیدن قد و قامتش حسرت نخورم و به جدایی فکر نکنم
فقط از این لحظات لذت ببرم...
درست یک ساعت بعد پرواز از زمین بلند شد و من خیره به زمین و چشم دوخته به حرم آخرین التماسم رو کردم: یادت نره چه قول و قراری گذاشتیم آقا... نذار امیرعباس خیلی اذیت شه... هوای منم داشته باش...نمیخوام از من متنفر شه...
میدونم همه اینا محاله ولی شما هم مرد کارای محالی دیگه... مثل آدم کردن من... البته.. اگر شده باشم...
صدای امیر عباس به درد دلم خاتمه داد: نگاه نکن سرت گیج میره صاف بشین... حالت تهوع نداری؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
#شین_الف
سلام اهالی عزاداری هاتون برای سید شهیدان پربرکت و پررونق🏴
مزاحم شدم یه نکته کوتاه بگم
بعد از چند ماه با وجود کارهای بزرگی که به کمک شما انجام شد الان تقریبا صفر شده موجودی گروه موعود
میخواستیم برای چند بچه که مشکل پوشاک دارن لباس سیاه خریداری کنیم و برای یکی دو خانواده که بیمار دارن کمک هزینه خوراکی(میوه و دارو و...). ولی موجودی نداریم
مبلغ زیادی نیاز نیست اگر مثل همیشه همت کنید خیلی زود تامین میشه
#6063731072728760
شقایق آرزه
نزد بانک مهرایران
راستی اون خانمی که به کمک شما عمل کرد هم حالش بهتره الحمدلله
دست گلتون پر روزی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🍃
#استوری
تجربهی اشک ریختن از سر محبت یک اتفاق ساده نیست!
فیلم سینه زنی مسیحیها در آمریکا
پاسخ جالب پناهیان به جوانان ایرانی ساکن کانادا که درخواست درس اخلاق داشتند!
#محرم
#استادپناهیان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#شین_الف سلام اهالی عزاداری هاتون برای سید شهیدان پربرکت و پررونق🏴 مزاحم شدم یه نکته کوتاه بگم بعد
.
.
یه پیراهن مشکی برای پسر بچه ده ساله خریده شد
که خیلی دلش میخواست برای محرم لباس مشکی داشته باشه و نداشت
و یه کمک اندک هزینه دارو و میوه به یه خانواده که دو پسرش بیمار بودن داده شد
خداخیرتون بده عزاداری هاتون مقبول♥️
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
شما میتونید برای ثبت نام به این آیدی پیام بدید♥️ 👇🏻 👇🏻 @shin_alef
دوستان ظرفیت ثبت نام کارگاه هم رو به اتمامه نهایتا چند نفر دیگه...
اگر قصد شرکت دارید زودتر ثبت نامتون رو قعطی کنید شرمنده تون نشن...
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part242 مسواک و خمیر دندون که آخرین بازمانده ها بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part243
به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا دوش بگیره و منم فرصت کردم جواب پیامهای مکرر شراره رو بدم
آخرین پیامش این بود:
داری چه غلطی میکنی؟
زودتر جواب بده... اینهمه بی عرضه بازی برات گرون تموم میشه!
براش نوشتم: شما اصلا متوجه موقعیت من نیستید
من شرایط فرار ندارم
طرف بچه شو میخواد و حسابی مراقبه... باید حداقل یکماه دیگه صبر کنید
بلافاصله پیامش اومد. انگار منتظر روی گوشی خیمه زده بود: انقد مزخرف نگو
حتی یه روزم زیاده... الان کدوم گوری هستی؟!
براش نوشتم:
_برگشتم تهران. الانم خونه ام. امیرعباسم هست
فعلا سرش به تلویزیون گرمه
_فردا که میره بیرون میام دنبالت و با هم میریم...
دیگه پیامی نیومد
مخالفت الان دردی رو دوا نمیکرد...
باید به فکر چاره ای میبودم که یه مدت امیرعباس از خونه بیرون نره...
وسایل چمدون رو جابجا کردم و روی تخت نشستم
هرچی فکر میکردم چاره ای به ذهنم نمیرسید جز بدحالی و بیماری
که اونهم با یه بار دکتر رفتن حل میشد و دیگه بهونه ای نمیموند...
تو فکر بودم که امیر عباس در حموم رو باز کرد: بی زحمت حوله رو بهم میدی؟
حوله تنی ش رو از کمد بیرون آوردم و به دستش دادم
تن کرد د همونطور که با کلاهش گوشش رو خشک میکرد بیرون اومد: تو دوش نمیگیری؟
متفکر سر تکون دادم: چرا... میرم...
نگاهش عمیق شد و دستش از حرکت ایستاد: چیزی شده؟!
سر بلند کردم: نه... چیزی نیست
یکم دلم گرفته... تو این سفر با هم بودیم ولی الان باز تنها میشم
تو باید صبح تا شب بری بیرون و منم تنها به در و دیوار خونه نگاه کنم
خصوصا با این وضعم روحیه م خیلی حساس شده همش دلم میخواد گریه کنم
ولی خب چه میشه کرد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part243 به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part244
نگاهی بهم انداخت
از نگاهش خنده میریخت
ولی چیزی نگفت و مشغول پوشیدن لباسهاش شد
متعجب پرسیدم: چرا اینطوری نگاه میکنی...
از لباس پوشیدن که فارغ شد اومد کنارم روی تخت نشست و با شیطنت تمام پرسید: پس اگه برم سر کار دلت تنگ میشه برام؟
_وا خب معلومه!
ولی چه فایده...
_پس یه خبر خوب بهت بدم...
کارای پروژه مون دیگه تقریبا تمومه و بچه ها جمعش میکنن
بفدم میفرستنش واسه بررسی و منتظر نتیجه میمونیم
چشمهام از شدت شگفتی دوبرابر حجم معمول باز شد: یعنی...
_بله... یعنی قراره فعلا ور دلت بمونم
حوصله تم سر نمیره
کاش از خدا چیز دیگه ای خواسته بودم!
هرگز فکرش رو هم نمیکردم که به همین راحتی مشکلم حل بشه
اما باورش هنوز برام سخت بود
باز سوال کردم تا مطمئن بشم:
پس کارت چی؟
_اونو که استعفا دادم...
_خب چرا؟!
_چون بزودی باید شرکت ثبت کنیم و وایسیم بالاسر کار خودمون
با ذوق خندیدم و از گردنش آویزون شدم: وای مبارکه
با خنده و به کمک دستش مهارم کرد: خیلی خب مواظب باز اینطوری میپری یه بلایی سر بچه میاد!!
اخمی نمکین به ابروهام انداختم: اصلا تو اونو بیشتر از من دوست داری
_اون بچه ته ها...
_حالا هر کی! حق نداری بیشتر از من دوستش داشته باشی
خندید: شما زنا چقدر عجیبید
اون کوچیکه آسیپ پذیره بخاطر همین...
گوشیش روی پاتختی زنگ زد و حرفش رو قطع کرد
با نگاه کوتاهی به گوشی به طرفم برگشت:
مامان بزرگ آقازاده ست
دیگه بهش بگم دیگه؟
فوری سر تکون دادم: نه نگیا...
_ا چرا...
_تو رو خدا نگو... یکم دیگه صبر کن
سرتکون داد و گوشی به دست برای حرف زدن از اتاق بیرون رفت
من هم از فرصت برای دادن خبر جدید به شراره استفاده کردم:
_الان بهم گفت که کارشون یه مدت تعطیله و میخواد خونه بمونه... ناچاریم یکم صبر کنیم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part244 نگاهی بهم انداخت از نگاهش خنده میریخت ولی چیز
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part245
باز هم فوری جواب داد:
انقدر رو اعصاب من راه نرو
به یه بهونه ای از خونه بیا بیرون و تمام...
از حرص خوردنش لذت میبردم
براش نوشتم: اجازه نمیده...
دیگه جوابی نداد و این از هر واکنش دیگه ای خطرناک تر بود
به هر حال ناچار بودم منتظر حرکت بعدیش بمونم
بعد از پاک کردن پیامها خودم رو به حموم رسوندم تا استخونی سبک کنم
وقتی برگشتم امیرعباس روبروی تلویزیون خوابش برده بود
چیزی به وقت شام نمونده بود و میدونستم گرسنه شه...
بی سر و صدا مشغول درست کردن یه شام خونگی شدم
لوبیا پلو گزینه خوبی بود
همون غذای مورد علاقه ش که قبلا هم گفته بود مامانش چقدر خوب درستش میکنه
اگرچه نمیتونستم مثل مادرش براش لوبیا پلو درست کنم ولی دلم میخواست خوشحالش کنم...
غذا کمی دیر آماده شد اما با این وجود امیرعباس از خواب بیدار نشد
خسته به نظر میرسید
بالای سرش نشستم و به روش خودم بیدارش کردم
چشمهاش رو که باز کرد لبخند روی لبش اومد: چه بویی میاد...
_فکر کردی فقط مامانت بلده لوبیا پلو درست کنه؟
هی از دستپختش بگی و دل ما رو آب کنی...
لبخندش عمیق تر شد و نشست: خسته نباشی... مگه نگفتم دیگه کار سنگین نکن
_آشپزی کار سنگینه؟
_دو ساعت سرپا وایسی کار سنگین نیست؟
_کاری نکردم
حالا هم زودتر بیا تا غذا از دهن نیفتاده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part245 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╚» 🏴💔 «╝
تو نهایت عشقی❤️
نهایت دوست داشتن..
و در لابه لای این بینهایتها،
چقدرخوشبختم که تو را دارم ..
ما نسل به نسل در پناهت هستیم🏴
#حسیݩجــانم ❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part245 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part246
با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه نشست:
مامان چیزی واسه پاک کردن یا درست کردن نداری؟!
ناهید خانوم همونطور که برنج آبکش میکرد حواسش به مکالمات دخترش هم بود
از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و با لحن خاصی گفت:
نخیر نداریم...
شمل یه چیز دیگه واسه سرگرم کردن خودت پیدا کن...
سکوت لعیا رو که دید ادامه داد:
حالا مگه چی گفته که انقد خلقت تنگ شده؟
_سر یه موضوعی هی الکی اصرار میکنه هر چی بهش میگم نمیشه نمیفهمه واقعا داره اذیتم میکنه یکاری میکنه بیخیال رفاقتم بشم!
_حالا چرا نمیشه؟
لعیا گیج نگاهش کرد: چی نمیشه؟
_همین قضیه خواستگاری دیگه... حالا بذار یه جلسه بیان...
_ش... شما از کجا میدونی؟
ناهید خانوم خندید: این موها رو تو آسیاب که سفید نکردم دختر...
حالا دردت چیه که انقد با این طفلی تندی میکنی؟
بده به فکرته؟
_مامان... تو که شرایط میدونی دیگه این حرفا ازت بعیده واقعا؟
کار آبکش کردن برنج خوب موقعی تموم شد و ناهید خانوم برای به دام انداختن دخترش خیلی جدی روبروش پشت میز نشست:
شرایطت چی هست دقیقا میشه یکم برام توضیح بدی؟!
شوهر مرده و داغداری؟ یا بچه یتیم رو دستت مونده؟
جدا شدی دیگه!
لابد اونا هم اینو میدونن... اونا قبول کردن تو ناز میکنی؟
لعیا دلخور صورت کج کرد: مگه من چمه؟
_خودتو به وون راه نزن منظورم طلاقته... هر کسی حاضر نیست بره خواستگاری زن مطلقه
دخترای جوونش خواستگار ندارن اونوقت تو که موقعیتش برات پیش اومده ناز کردنت واسه چیه؟!
_من فعلا روحیه ازدواج مجدد ندارم همین...
_بیخود... تا ابد میخوای عذب بمونی؟
_رو دستتون باد کردم نه؟
_این مزخرفاتو بار من نکن که میدونی پیش من خریدار نداره من بابات نیستم که با این حرفا دورم بزنی...
چرا نباید ازدواج کنی یعنی چی آمادگیشو ندارم... مگه... هنوز به امیر عباس فکر میکنی؟!
مثل برق گرفته ها صاف نشست و محکم گفت: این چه حرفیه معلومه که نه...
_پس چی؟!
ترجیح داد برای اینکه این انگ رو از روی خودش برداره به دلیل دیگه ای پناه ببره:
هیچی.. آخه قضیه این پسره فقط این نیست...
اینا یه خانواده غیر مذهبی ان اصلا به چیزی پابند نیستن خودت که میدونی من نمیتونم اینطوری زندگی کنم
ولی هرچی به این دختره میگم تو سرش نمیره...
خیالش راحت بود که بحث خاتمه پیدا کرده اما مادرش که دنبال یه فرصت مناسب بود در بهترین موقعست برگ برنده ش رو رو کرد:
خیلی خب اصلا اون هیچی...
ولی خانم ستاری دو سه هفته ست یه خاتواده متدین رو معرفی کرده اصرار هم دارن که بیان
تو که مشکلی نداری بگم بیان؟!
پ.ن: دو پارت هم فردا میاد که هفته پیش کامل جبران بشه
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ تجربه شیرینِ عشق
🔻مگه بهت بد میگذره کم میای؟
#محرم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
يوسف گمگشته
باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثل يعقوبيم و
حسرت ميخوريم ...😔
حامدفروغی
#اللهمعجللولیکالفرج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻تجربهای متفاوت؛ عزاداری روز عاشورا در مکانی خاص!
🔻 امام باقر(ع):
👈🏻 اگر نمیتوانید عاشورا به کربلا بروید، به صحرا یا پشت بام بروید.
#عزاداری_در_صحرا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part246 با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part247
گیر کرده بود
نگاه ناچار و درمونده ش رو به میز دوخت و با انگشت ضرب گرفت: آخه همینطوری هول هولی که نمیشه...
من نخوام فعلا ازدواج کنم چی میشه مگه؟
_آخه به چه دلیل؟
اگر الان بترسی و موقعیتت رو از دست بدی دیگه هیچوقت نمیتونی ازدواج کنی
الان نمیخوای بعدا که بخوای تضمین میکنی موقعیت مناسبش باشه؟
احساس کرد هنوز خوب قانع نشده و احساساتش کمی قلقلک میخواد:
آخه ببین پدرت چطور کمرش شکسته...
صبح تا شب خودشو با کار سرگرم میکنه وقتی هم که میاد خونه دو سه کلمه حرف نزده غذا خورده نخورده میره میگیره میخوابه
همش از غصه ی توئه!
منم حالم بهتر از اون نیست به روی خودم نمیارم
بحث آبرو و این حرفا نیست گور بابای حرف مردم...
نپیتونیم ببینبم بچه مون پاره تنمون مثل مرغ سر کنده اشفته ست
مادر آدمیزاد جفت میخواد همدم و همزبون میخواد و الا می پوسه...
مگه تو چند سالته...
بغض مادرش رو که دید طاقت از دست داد
دست روی دست های لاغر و نحیفش گذاشت و دیگه به چیزی فکر نکرد:
خیلی خب قربونت برم...
باشه... بگو بیان... ولی خودت حسابی روش باز نکن...
من باید اول اون آدمو ببینم
ناهید خانوم خوشحال جواب داد:
_خب روال خواستگاری همینه دیگه مادر منم که نگفتم ندیده جواب مثبت بده
لعیا با خودش فکر کرد من چه میدونم روال خواستگاری چیه...
من که هیچوقت مثل دخترای دیگه منتظر خواستگار نبودم
من که از بچگی دلم رو فقط به مهر یکی گره زدم و منتظرش نشستم تا بیاد
من که هیچ وقت بخاطر اون خواستگار تو خونه راه ندادم!
اونم که اینطور جوابم رو داد...
آهی کشید ولی هرکاری کرد نتونست لعنتش کنه....
سکوت کرد و از جاش بلند شد
ناهید خانوم که هنوز باورش نشده بود برای اطمینان باز پرسید:
پس بگم بیان دیگه؟
همین شب جمعه خوبه؟!
راه افتاد و همونطور بی حوصله جواب داد:
نمیدونم دیگه هر وقتی که خودتون صلاح میدونید...
_وایسا ببینم
نمیخوای بدونی طرف کیه چیه چکاره س؟!
از توی پذیرایی صدا بلند کرد:
حالا باشه بعدا میشنوم الان کار دارم...
و مگه میشد مادرش ندونه که کارش مثل همیشه زانوی غم بغل کردن و به یاد عشق شکست خورده ش اشک ریختنه
نم چشمش رو گرفت و بلند شد تا سری به خورشت بزنه
اونهم نمیتونست باور کنه اون داماد سربه راه و خوش اخلاق این بلا رو سر زندگی دخترش آورده باشه
ولی کاری بود که شده و حالا باید به فکر دخترش میبود که انزواش طولانی نشه و زودتر به زندگی برگرده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part248
روبروی آینه نشسته بود اما بجای اینکه به خودش نگاه کنه و سر و وضعش رو مرتب کنه نگاهش به زمبن و گل قالی بود
کلافه پا تکون میداد و توی ذهن دنبال راهی برای سرگرم شدن میگشت که ظاهرا قحط راه بود
اینبار هیچ هیجانی توی وجودش نبود
یخ بسته بود انگار
با اینکه مادرش حسابی از پسر و خانواده ش تعریف کرده بود
گفته بود آقازاده ۲۸ سالشه فوق لیسانس تربیت بدنیه و نربی ورزشه ورزشکاره وضع مالیش خوبه هیئتی و مذهبیه خانواده خوبی داره و...
باز حتی یه ذره هم دلش تکون نخورده بود
شاید اگر از روز اول الیاسی که امیرعباس شد توی زندگیش نبود الان باید حسایی ذوق میکرد اما حالا...
صدای گفتگو از پذیرایی می اومد ولی هنوز کسی احضارش نکرده بود
"بهتر! کاش اصلا کاری به کارم نداشته باشن"
حتی اضطراب هم نداشت
فقط با یادآوری حال پدرش وقتی فهمید خواستگار قراره بیاد قانع میشد کمی انعطاف نشون بده
پیرمرد انگار جون دوباره ای گرفته بود
خوب که فکر کرد دید آینه دق شده پیش چشمای خانواده
شاید الان وقتش بود که با یه ازدواج عاقلانه خانواده ش رو نجات بده
شاید برای خودش هم خوب باشه
علاقه ممکنه بعد از ازدواج هم به وجود بیاد!
با صدایی که خطابش کرد بغضش رو فرو داد و ایستاد
چادرش رو روی سر مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت
اینبار قصد نداشت چای بگردونه...
خیلی اروم و متین با یک سلام سر بزیر و آهسته بین پدر و مادرش روی مبل جا گرفت
حتی سر بلند نکرد تا واکنش خانواده مقابل رو به خودش ببینه
اهمیتی نداشت می پسندن یا نه!
حتی قیافه داماد رو هم ندید
اونهم مهم نبود!
صحبت ها ادامه داشت تا به همین کلیشه رسید
"عروس و داماد برن حرفاشون رو بزنن"
اکگار توی ده دقیقه چقدر میشه حرف زد
با اشاره پدرش با اکراه از جا بلند شد و بی توجه به پسر بی نوا به سمت اتاقش راه افتاد
تمام تلاشش رو میکرد که جلوی تداعی خاطرات رو بگیره تا حالش بد نشه
وارد اتاق که شد و آقا محمدرضا جمالی پشت سرش وارد شد، ناچار شد به طرفش برگرده و برای اولین بار اون رو درست دید
قدش نسبت به لعیا بلند تر بود و هیکل ورزشکاری و درشتش هیبت و ابعت خاصی بهش داده بود
چهره معمولی اما گیرایی داشت
دست از آنالیزش برداشت و تعارف کرد: بفرمایید بشینید
و خودش روی تخت نشست
محمدرضا هم طرف دیگه ی تخت نشست و سرش رو بلند کرد: سلام...
رمان پیشنهادی امشب 😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منولوگی از نمایشنامه ثارالله، اثر عبدالرحمن الشرقاوی شاعر و نویسنده معروف مصری که احمدالعوضی بازیگر مصری در یک برنامه تلویزیونی قرائت کرد
این نمایشنامه سال ۱۹۶۹ نوشته شده اما تا امروز اجازه اجرا در مصر پیدا نکرده!
اما حقیقتا زیباست
و تفاوت از زمین تا آسمانِ دیدگاه و قرائت دو تفکر از اسلام رو با یک مثال ساده نشون میده
کلمه!
"هنگامی که ولید امام حسین را احضار کرد تا از او برای یزید بیعت بگیرد گفت:
هما فقط از تو یک کلمه میخواهیم
فقط بگو بیعت کردم و بعد به سلامت!
برو و به فقرا برس
یابن رسول الله! برای جلوگیری از جنگ و خونریزی این یک کلمه را بگو و برو
این کلمه را بگو
چه چیزی ساده تر از این؟
یک #کلمه بیشتر نیست
حسین پاسخ داد: کلمه بزرگ است
دین انسان چیزی جز کلمه نیست
شرافت انسان چیزی جز کلمه نیست
شرافت خدا در کلمه است
آیا معنای کلمه را می دانی؟
کلمه کلید بهشت است و در عین حال عامل ورود به دوزخ
کلمه قضای پروردگار است
اگر متوجه باشی کلمه حرمت دارد
کلمه توشهای اندوخته است و نوری افروخته...
و بعضی کلمات گورستان اند
در مقابل برخی کلمات دژهایی بلندند که شرافت انسانی به آن پناه می برد
کلمه ابزاری برای تشخیص پیامبر از شیاد و فاسد است
غم و اندوه با کلمه از بین میرود
کلمه نور و راهنمایی ست که مردم از آن پیروی میکنند
عیسی چیزی جز کلمه نبود
جهان را با کلمات روشن کرد و آن را به ماهیگیران آموخت
و از آنها حواریون ای ساخت که جهان را هدایت کنند
کلمه قلعه آزادی ست
کلمه مسئولیت است
وجود مرد متکی به کلمه است
کلمه همه شرافت مرد است
کلمه شرافت خداست!
و من برای کسی که معنای کلمه را نمیفهمد پاسخی ندارم"
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part248 روبروی آینه نشسته بود اما بجای اینکه به خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part249
_خب بگو ببینم به نظرت چطور بود؟
چادر رو از سر برداشت و لبهاش رو له علامت نمیدونم بالا داد:
به این زودی که نمیتونم بگم
فعلا ایرادی توش ندیدم
ولی گفته باشم از همین الان نبرید و بدوزید
حالا حالا ها باید حرف بزنیم...
من به این راحتیا نمیتونم جواب بدم
ناهید خانوم با خوشحالی پیشونی دخترش رو بوسید: میبینم که عاقل شدی!
نگاهش تلخ شد: مجبورم...
_ا... از این حرفا نزن
من و پدرت هر چی میگین و هر کاری میکنیم بخاطر خودته
واقعا دلم نمیخواد این موقعیتو از دیت بدی
پسره خودش آقا خانواده ش آدم حسابی...
چونه لعیا لرزید و رو برگردوند: سر قبلی هم همه همین فکرو میکردیم
تازه دیده شناخته هم بودن...
بهم حق بدید محتاط باشم...
_باشه قربونت برم محتاط باش اصلا هرچقدر دلت میخواد محکش بزن
من فقط گفتم بی مورد رد نکن همین
الانم خسته ای من میرم استراحت کن
بعدا راجع بهش حرف میزنیم
ناهید خانوم که از اتاق خارج شد باز اشک از چشمهای لعیا جاری شد
دست خودش نبود
به این راحتی نمیتونست اونو از دل و ذهنش بیرون کنه
شاید هنوز هم باور نمیکرد که دیگه همه چیز بینشون تموم شده
بقول شاعر:
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیشود کرد الا به روزگاران...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part249 _خب بگو ببینم به نظرت چطور بود؟ چادر رو از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا