🖤🍃
هروقتاحساسڪردیداز"امامزمان"
دورشدیدودلتونواسهآقاتنگنیست...
ایندعاۍڪوچیڪروبخونید..
'اللّٰهملَیـِّنقَلبۍلِوَلِـیِّاَمرڪ'
یعنے...خدایادلمرو،واسهاماممنرمڪن
#امام_زمان_عج
#جمعه
هدایت شده از ضُحی
شما میتونید برای ثبت نام به این آیدی پیام بدید♥️
👇🏻
👇🏻
@shin_alef
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
خیلیها می پرسیدن خانوم الف کارگاه آموزشی نداره؟
بفرمایید👆
ضمنا اینم کانال اصلی خودشونه عضو شید از همه اخبار و فعالیتها مطلع شید
به دعای شما کلی خبر خوب تو راهه😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part231 فورا قصه ای سر هم کردم تا به مقصودم نزدیک تر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part232
لبخند دردناکی زدم:
شماره مو داره
هر از گاهی بهم پیام میده
حالا منظورت چیه دیگه جواب پیاماشو ندم؟
_نه من اینو نگفتم
فقط گفتم رفت و آمد حضوری به خونه شون نکنی بهتره
چطور بگم.. بخاطر حرف و حدیثایی که ممکنه باشه و...
خودش هم کلافه بود
نه میخواست از موضع قبلیش پایین بیاد و نه میتونست نسبت به رفت و آمد زنش با یک زن اینچنینی بی تفاوت باشه
چیبه سرش میاومد اگر میفهمید اون زن زن خودشه؟!
بمیرم برات امیرعباس بد اقبال من...
دنیا با تمام توان بهت پشت کرده و من نه تنها کمکی از دستم برنمیاد، که مهمترین شکست زندگیت محسوب میشم...
دکمه بالایی پیراهنش رو آزاد کرد و با یک دم عمیق باز به حرف اومد:
خودت که منظورمو میفهمی مگه نه؟
نمیگم ولش کن اما احتیاط کنحتی المقدور حضوری نبینش...
خودش هم به حرفهای خودش شک داشت: یعنی...
نه که نبینی... جایی ببین که کسی اونو نشناسه... میگم گفتی الان کاملا توبه کرده دیگه؟!
به سختی سر تکون دادم و اشکم رو توی چشم نگه داشتم:
اوهوم
داشتیم می اومدیم مشهد بهش پیام دادم
گفتم دعاش میکنم
گفت بعید میدونم امام رضا با امثال من کاری داشته باشه!
_نه این درست نیست
بازم بهش پیام بده
قانعش کن که اشتباه میکنه
کمکش کن برگرده
در دلم پوزخندی زدم
من خودم نمیدونستم کجا ایستادم و کجا باید برم...
دوباره پرسیدم:
امیر.... یه آدم چطور میتونه مطمئن شه که خدا و دین و اعتقادات واقعیت دارن؟
با حالت خاصی نگاهم کرد
فوری اصلاح کردم:
نه.. اسه همین رفیقم میپرسم
آخه خیلی ازم سوال میکنه منم سوادم قد نمیده که جوابشو بدم...
لبخند شیرینی زد و موهام رو پشت گوشم فرستاد:
خیلی خب ولی این سوالت خیلی کلیه بیا سوالای جزئی تر بپرس تا جواب بدم...
مثلا اولین سوالی که ازت پرسیده چی بوده؟
به ترتیب بگو...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part233
گوشی به دست لبه تخت نشسته بودم
میدونستم باید بالاخره زنگ بزنم اما جرئتش نبود
از دیروز همه تماسهای شراره رو رد داده بودم و الان که امیر عباس برای نماز مغرب رفته بود حرم و من به بهانه خستگی همراهیش نکرده بودم بهترین موقعیت بود تا تماس بگیرم
و بهترین موقعیت بود تا این راز رو برملا کنم اما یکم نگران بودم
از طرفی حرفهایی که چند ساعت پیش از امیر عباس شنیده بودم ذهنم رو پر کرده بود و حسابی درگیر شده بودم
امیر برای هر سوالی که ازش میپرسیدم یه جواب قانع کننده داشت
و من حالا استیلای خدا و امام امیر رو بر خودم و گناهانم، بر خودم و بلایی که به سر امیرعباس آوردم، شدید تر از قبل حس میکردم و احساس اضطراب شدیدی داشتم
سعی کردم با یک نفس عمیق این ترسها رو ولو چند دقیقه مهار کنم و تماس گرفتم
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای خشمگین اما با تن پایینش توی گوشی پیچید:
هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
باید اول میفهمیدم اینجا هم برام بپا گذاشته یا نه:
خب چکار کنم خودت که بهتر میدونی کجام!
_من از کجا بدونم کدوم گوری هستی...
مگه مشهد نرفتی؟
_چرا... منظورم همینه دیگه
خب مشهدم
لابد شرایط نداشتم که جواب ندادم... تازه الان تنها شدم
ضمنا... یه خبر خوب دارم یه خبر بد..
کدومو اول بگم؟
_حوصله لوس بازی ندارم بجمب
_خیلی خب بابا عصبانی...
خبر خوب اینکه بالاخرا باردار شدم...
با اینکه از تن صداش مشخص بود خوشحاله بی تفاوت گفت:
خبر بدت چیه؟
_اینکه... امیرعباس هم اینو میتونه...
صدای فریاد "چی" گفتنش اونقدر بلند بود که ناچار شدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم:
خب چکار کنم تو پرواز حالم بد شد وقتی پرواز نشست رفتیم دکتر خب اونم همرام بود فهمید دیگه...
منم که از قبل خبر نداشتم... خودم شوکه شدم
صداش نه به بلندی قبل اما باز هم فریاد گونه به گوش رسید:
حالا چه غلطی میخوای بکنی
وایسا ببینم گفتی الان تنهایی؟ همین الان بزن بیرون...
_نه نه... تنها نیستم تو لابیه
رفته خرید کنه بیاد
_ای احمق... یه جوری خودتو از شرش خلاص کن
فقط پلیس بازی درنیار... بی دردسر یه جوری بپیچونش..
مثلا پاشید برید حرم اونجا که ازش جدا میشی گم و گور شو
_اصلا از من چدا نمیشه
حتی زیارت هم بخاطر وضعم اجازه نمیده برم
صداش بلندتر شد:
این مزخرفاتو واسه من سر هم نکن
یه جوری از شرش خلاص شو و برگرد
فقط سه روز فرصت داری اینجا باشی فهمیدی؟!
مهلتی برای پاسخ نگذاشت و قطع کرد...
و یه درد دیگه به کلکسیون درد های بی درمون من اضافه کرد...
پ.ن: سه پارت جبرانی دیگه باقی میمونه که توی هفته آینده هر روز که بتونم یه پارت اضافی همراه بقیه پارتها ارسال میکنم تا جبران بشه🌸🍃
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
#یاصاحبالزمـان ♥️
🔷🔸 پراز عطشم،مرا تو دريايی کن
🔶🔹 سرشار از احساس وتماشايی کن
🔷🔸 هرچندکه ما بديم وپيمان شکنيم
🔶🔹 ای خوب بيا دوباره آقايی کن
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهـدوے 🌙
#التماس_دعای_فـرج 🤲
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part233 گوشی به دست لبه تخت نشسته بودم میدونستم باید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part234
توی آینه نگاهی به خودش انداخت و بی رغبت چادر رو از روی صندلی برداشت
میل چندانی به شرکت در این مجلس نداشت
خاطرات تلخ شب عروسی خودش رو به یادش می آورد و حالش رو بد میکرد اما چارا دیگه ای هم نداشت
تنها رفیقش بود و ازش انتظار داشت
اگرچه چندان به عاقبت این عروسی هم خوش بین نبود
مطمئن بود میترا شتاب زده و بی تامل تصمیم گرفته و ممکنه بعدها دچار مشکل بشه اما بیان این حرفها حالا فایده ای نداشت...
از اتاق که خارج شد ناهید خانوم به پیشوازش اومد:
داری میری مادر؟
_آره مامان جان
ممکنه یکم دیر برگردم
ولی نگران نباش با آژانس برمیگردم
با اجازه
_لعیا جا مادر صبر کن
از آشپزخونه بیرون دوید: بیا این سوئیچو بگیر بابات داد گفت با ماشین بری
_مگه اومده؟ خودش کجاست؟
_زیاد حالش جا نبود رفت بخوابه...
با تامل سوئیچ رو گرفت و راه افتا
این روزها خیلی میدید و میشنید که حال پدرش خوب نیست
و خودش هم خوب میدونیت علتش چیه
مثل همیشه تا رسیدن به مقصد در تنهایی خودش کلی اشک ریخت
عادتش شده بود
انگار دیگه تنهایی بدون گریه براش معنایی نداشت
تنهایی تنها فرصتی بود که میتونست بار سنگین دلش رو سبک کنه و به هیچ قیمت از دستش نمیداد
موقعی به باغ رسید که عروس و داماد نشسته بودن و جاگیر شده بودن و چیزی به زمان صرف شام نمونده بود
عمدا دیر اومد
تحمل این فضا برای مدت طولانی براش غیرممکن بود
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و با دستمال صورت خیسش رو مرتب کرد
بعد خیلی آروم و متین پیاده شد و خودش رو به باغ رسوند
عروسی مختلط بود و جز این هم انتظار نمیرفت
میترا از یک خانواده گذهبی نبود و خودش هم محجبه نبود اما خیلی هم اهل مراسمات مختلط نبود و این از لباس عروس نسبتا پوشیده ای که انتخاب کرده بود پیدا بور
اما ظاهرا خانواده همسرش محدودیت خاصی قائل نبودن و اینطور راحت تر بودن...
با همون چادر دور یکی از میزهای خالی اون باغ بزرگ و سرسبز نشست و منتظر شد تا نواختن به پایان برسه و دور عروس و داماد خلوت بشه تا برای تبریک جلو بره
شادی های این چنینی براش جذابیتی نداشت پس چشم از سن و رقص نور و شلوغی هاش گرفت و به مناظر باغ چشم دوخت
شاید حتی با این ظاهر در این مجلس مورد تمسخر مهمانان هم قرار میگرفت اما اهمیت چندانی نداشت
اومده بود تا تبریک بگه، کادوی دوستش رو بده و برگرده
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part234 توی آینه نگاهی به خودش انداخت و بی رغبت چادر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part235
بالاخره سازها از نواختن افتادن و لعیا انگار خیلی عجله داشته باشه به سرعت از جا بلند شد
حتی شاید از اومدن کمی پشیمون بود اما دیگه تفاوتی نمیکرد
خودش رو به عروس و داماد رسوند و میترا رو که حسابی از دیدنش ذوق کرده بود در آغوش گرفت:
سلام عزیزم خوشبخت باشید ان شاالله...
_سلام خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی
چقدر دیر کردی...
از بغل میترا بیرون اومد و خیلی متین با همیرش احوال پرسی کرد
ظاهر و رفتار خوبش دلیل اینهمه عجله و چشم پوشی میترا رو فریاد میزد...
ذهن لعیا میرفت که به یاد یه جوون خوش پوش و خوش سخن دیگه بیفته که فوری و با خشمی پنهان مهارش کرد و پاکت کوچیک سکه رو به طرف رفیقش گرفت:
قابلت رو نداره عزیزم یه یادگاری کوچیکه امیدوارم خوشبخت و عاقبت بخیر باشید
من دیگه باید برم...
میترا فوری گفت: وای نه کجا بری شام نخورده که نمیذارم بری
همین الان دارن شامو میکشن بعدشم که مراسم تمومه ما باید یازده باغ رو احویل بدیم
بعدش میریم عروس کشون و تمام...
لعیا باز خواست ممانعت کنه اما اینبار همسر میترا هم دخالت کرد: شما که تا اینجا تشریف آوردید درست نیست الان برید
بفرمایید پذیرایی بشید اگر الان برید میترا ناراحت میشه...
ناچار قبول کرد و سرجاش برگشت
چندان از غذا خوردن در اون فضا لذت نمیبرد اما ناچار بود کاری رو که شروع کرده به سرانجام برسونه
شامش رو نصفه و نیمه خورد و منتظر پایان مراسم نشد
از جاش بلند شد و خودش رو پارکینگ رسوند تا زودتر به خونه برگرده اما...
با دیدن ماشینش شوکه شد
یه ماشین موقع خروج از پارک سمت راست ماشینش رو خیلی جدی زخمی کرده بود
و کاش ماشین خودش بود
اگرچه پدرش اهل توبیخ و عتاب نبود اما دلش نمیخواست امانتی که برای اولین بار گرفته بود رو امشب اینطور تحویل پدرش بده...
کلافه چشم چرخوند بلکه ببینه کار چه کسی بوده اما کسی نبود...
طولی نکشید که عروس و داماد به همراه اقوام پر سر و صدا وارد پارکینگ شدن تا باغ رو ترک کنن
و لعیا که نمیخواست میترا با دیدن ماشینش شب عروسی غصه بخوره سوار شد و خواست راه بیفته که مرد جوونی دوون دوون خودش رو به ماشین رسوند و به شیشه زد
شیشه رو پایین کشید: بفرمایید؟
ظاهر آراسته و کت شلوار دلفینی و کراوات آبی پسرجوان نشون میدار که از اقوام متمول پدر داماده
خیلی راحت و با آرامش به سمت راست ماشین اشاره کرد:
این کار من بود
میخواستم ماشینو ببرم بیرون یکم عجله داشتم
اینطوری شد
خواستم بگم خسارتش هرچقدر باشه میدم
اینم کارتم...
کارتش رو به طرف لعیل گرفت
لعیا بی اونکه خودش بدونه چرا از رفتار مرد جوون خوشش نیومد
چند ثانیه نگاهش کرد و بعد بی اونکه کارت رو بگیره گفت: خیلی ممنون نیازی به خسارت نیست...
و پاش رو روی پدال گاز فشرد و از باغ خارج شد...
شاید اون جوون حرف بدی نزده بود و حتی قبول مسئولیت کرده بود اما لحنش برای لعیا آزار دهنده بود
سعی کرد دیگه بهش فکر نکنه اما مگه میشد؟
اثر هنریش روی ماشین پدرش خودنمایی میکرد و مایه آبروریزی بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part235 بالاخره سازها از نواختن افتادن و لعیا انگار خ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گله ای نیست اگر این همه آواره شدیم
تا زمانی که نیایی سر و سامانی نیست💔
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part235 بالاخره سازها از نواختن افتادن و لعیا انگار خ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part236
با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم
اصلا نفهمیدم کی خوابیدم
اونقدر از شدت اضطراب و آشفتگی نخوابیدم که اینبار بیهوش شده بودم...
نگاهی به پنجره کردم تا زمان رو پیدا کنم و همزمان سوال هم کردم: ساعت چنده امیر؟
_هشت صبح
بیدارت کردم بریم صبحونه بخوریم...
خیلی وقته خوابی گفتم ضعف نکنی...
سعی کردم به یاد بیارم
دیشب ساعت دوازده خوابیدم و قرار بود سحر بریم حرم
پس من خوابیدم و امیر تنهایی رفته؟
نمیدونم چرا یک لحظه احساس حسرت کردم
مگه من همین رو نمیخواستم؟
که توی این سفر مجبور نباشم همراهش به حرم برم؟!
پرسیدم:چرا بیدارم نکردی باهات بیام حرم
_خب معلوم بود خیلی خسته ای بیهوش شده بودی
چند بار صدات کروم دیدم جواب ندادی... دیگه خودم رفتم
حالا غصه نخور هنوز یه شب دیگه مونده
گیج پرسیدم: یه شب؟!
_آره دیگه...
فردا بعد از ظهر بلیط برگشتمونه...
چه فرصت کوتاهی..
ولی من که هنوز به نتیجه نرسیدم!
دوباره صدا زد: پاشو دیگه
_کجا؟
_بریم صبحونه بخوریم! حالت خوبه هنگامه؟
_آره خوبم
باشه الان حاضر میشم...
...
بعد از ظهرمون به خرید کردن و هله هوله خوردن گذشت درحالی که من فقط وانمود می کردم بهم خوش میگذره ولی از درون پر از اضطراب و ترس و دوگانگی بودم
تمام وجودم میگفت باید خودم رو از این وضع نجات بدم اما هنوز مغزم توان صدور تصمیم نداشت
گیر کرده بودم
بین تمام گذشته و زندگیم
و حال و این دری که به روم باز شده بود
از طرفی هنوز شک داشتم اصلا برگشت بدای من شدنی باشه
پیرمرد گفت شدنیه... امیر گفت شدنیه...
اما هنوز شک داشتم
کاش یک نفر دیگه هم بهم میگفت که شدنیه... یکی که حرفش دلگرم کنه
بکی که بدونم همه چیز زندگیم رو میدونه و با این وجود حرفش اینه....
اونوقت حتما میشه بهش اعتماد کرد
میدونستم در هر صورت آینده خوبی پیش روم نیست اما... دلم میخواست خودم رو نجات بدم
شب وقت خواب رو به امیرعباس گفتم: امشب هر طور شده بیدارم کن
میخوام حتما بیام حرم
دلم میخواست دنبال یه نشونه بگردم
دلم فقط یه بهانه میخواست برای باور کردن
برای آدم از همه جا رونده و مونده ای مثل من چه چیزی بهتر از این وعده بخشش بی حد و مرز...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part236 با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم اصلا نفهمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋تو دلت بدگویی نکن!
#استادپناهیان ✍🏻
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part236 با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم اصلا نفهمی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part237
اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من اصلا خوابم نمیبرد...
دلم نمیخواست دیگه موقع ورود ترس داشته باشم
پس تمام اعمال عبادی لازم رو طی کردم
غسل زیارت کردم و آماده شدم
اما باز نیم ساعت به زمان تعیین شده مونده بود
بی حوصله و عجول بالای سر امیرعباس نشستم و بهش زل زدم
طوری بهش وابسته شده بودم که نمیتونستم تصور کنم روزی ازش جدا بشم
ترجیح میدادم اون جدایی مرگ باشه نه خیانت و ترک کردنش...
چطور میتونستم بچه ای رو که با ذوق براش دنبال اسم میگرده تحویل دشمنش بدم
یا بکشم؟!
خدایا... راه چاره من چیه؟!
این اولین ناله من به سمت خدایی بود که کم کم باورش میکردم...
و باز اشکم جاری شد...
طولی نکشید که امیر عباس بیدار شد...
یکم طول کشید تا چشمهاش کامل باز بشه و هوشیار شه...
به محض درک موقعیت از دیدن شمایل حاضر و آماده ام در حالی که پاهام رو بغل گرفته و بالا سرش نشسته بودم به طرز شیرینی خندید: ترسیدس باز جا بذارمت؟
کودکانه سر تکون دادم: آره...
با تکیه دستش بلند شد و دستش رو پشت سرم گذاشت
پیشونیم رو بوسید و به چشمهام خیره شد: ببخشید بابت دیشب...
_اشکالی نداره... حالا پاشو حاضر شو دیگه...
_ای به روی چشم...
...
اینبار لحظه ورود به حرم مثل دفعه قبل سنگین و گیج نبودم
برعکس معلوم نبود این همه اشک از کجا یکجا هجوم آورده بود به چشمهام طوری که چیزی نمیدیدم...
امیرعباس برای آردم کردنم دستم رو توی دست فشار میداد اما دست خودم نبود
دلم میخواست تنها شم و حرف بزنم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part237 اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 حال خوب تصادفی به دست نمیاد!
➖باید فرمون زندگی ات رو به دست بگیری،
➖باید مهارت پیدا کنی تا بتونی حالت رو خوب کنی!
#حال_خوب #تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part237 اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part238
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از شدت ضعف نزدیک بود بیفتم و ناچار به بازوی امیرعباس آویزون شدم
با دست آزادش شونه م رو گرفت و نگهم داشت: خوبی هنگامه؟
دلم میخواست فریاد بزنم به من نگو هنگامه
شنیدن این اسم حالم رو بدتر میکرد
اما ناچار سکوت کردم و سر تکون دادم
کمکم کرد روی لبه حوض وسط صحن بشینم: ببینمت... میخوای اگر نیاز به استراحت داری برگردیم؟!
درمونده نگاهش کردم
حالا این من بودم که برای موندن اصرار داشتم
این آخرین فرصتم بود و نمیخواستم از دستش بدم...
خواهش کردم: نه میخوام بمونم. چیزیم نیست بخدا یه لحظه ته دلم ضعف رفت
_پس گرسنته
چرا خودم حواسم نبود... از سر شب تا حالا هیچی نخوردی...
میتونی تو حرم بمونی تا من برم بیرون یه چیزی برات بگیرم و بیارم؟
از خدا خواسته منتظر فرصتی برای تنهایی با ذوق سر تکون دادم: آره آره... خیالت راحت
فقط... اینجا نمیشینم میرم توی اون یکی صحن...
_کدوم؟
_همون که مسجد هم اونجا بود
_گوهرشاد دیگه... یاد بگیر اینا رو...
به خنده ش خندیدم: خیلی خب حالا برو ویگه گرسنمه
_چشم فقط اگر پیدات نکردم حواست به گوشیت باشه دیگه
بعدم آروم از بغل برو طوری نشه باز
_منم چشم... به سلامت...
با لبخند طلبکاری دور شد و من باز ایستادم
دلم میخواست زودتر به همونجایی برسم که اون شب اون پیرمرد رو دیدم
میخواستم از همونجا با صاحب این خونه حرف بزنم
شاید ارتباط برقرار میشد...
واقعا ضعف داشتم و چشمهام سیاهی میرفت ولی هرطور که بود خودم رو رسوندم اونجا...
از شدت خجالت و تعذب توی خودم مچاله شدم و به دیوار مسجد تکیه دادم
ولی باز دلم آروم نشد
چادد رو روب سر کشیدم و از پشت حائل سیاه پارچه ش به گنبد خیره شدم:
من... برام خیلی سخته... خب تابحال اینکارو نکردم
اصلا بلد نیستم نمیدونم چطوری باید حرف بزنم
راستش هنوز مطمئنِ مطمئن نیستم که کسی صدامو میشنوه یا نه...
ولی حس میکنم که... میشنوید...
ولی چطور باید مطمئن بشم
اصلا اگر هم مطمئن بشم به واقعیت این اعتقاد
از کجا بدونم که میخوای که صدای منو بشنوی یعنی بشنوید...
ببخشید ولی من عادت ندارم به کسی احترام بذارم
اونم کسی که ندیدم و صداشو نشنیدم
خب چرا نباید یه نشونه ای برام بفرستی...د
که مطمئن بشم؟
نگاه پر از شرم و سوالم رو به گنبد دوختم و منتظر شدم
ولی خبری نشد...
پ.ن:سنجاق کانال رو حتما چک کنید
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╚» 💚 گفتوگویِ خدا و شیطان
#ازفضلِخدابخواھ
#استادپناهیان ✍🏻
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#سـلام_امـامزمـانم ♥️
💎 دیدن روی تــو بر دیده جلا می بخشد 😍
🧡 قدم یار به هــر خانه صفا می بخشد
💎 بدتر از درد جدائی به خدا دردی نیست
🧡 خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد
#السلامعلیڪ_یابقیـــهالله🌼🍃
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتـون_مهـدوے ☀️
#التماس_دعای_فرج 🤲
♥️🍃
همانایاورمن
ﷲاســـــــــت
#اعراف196
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعاديات»
هر خط قرآنِ من، توصيفي از سيماي اوست
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7