eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ 🔷🔸 پراز عطشم،مرا تو دريايی کن 🔶🔹 سرشار از احساس وتماشايی کن 🔷🔸 هرچندکه ما بديم وپيمان شکنيم 🔶🔹 ای خوب بيا دوباره آقايی کن 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌙 🤲 ‌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part233 گوشی به دست لبه تخت نشسته بودم میدونستم باید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی آینه نگاهی به خودش انداخت و بی رغبت چادر رو از روی صندلی برداشت میل چندانی به شرکت در این مجلس نداشت خاطرات تلخ شب عروسی خودش رو به یادش می آورد و حالش رو بد میکرد اما چارا دیگه ای هم نداشت تنها رفیقش بود و ازش انتظار داشت اگرچه چندان به عاقبت این عروسی هم خوش بین نبود مطمئن بود میترا شتاب زده و بی تامل تصمیم گرفته و ممکنه بعدها دچار مشکل بشه اما بیان این حرفها حالا فایده ای نداشت... از اتاق که خارج شد ناهید خانوم به پیشوازش اومد: داری میری مادر؟ _آره مامان جان ممکنه یکم دیر برگردم ولی نگران نباش با آژانس برمیگردم با اجازه _لعیا جا مادر صبر کن از آشپزخونه بیرون دوید: بیا این سوئیچو بگیر بابات داد گفت با ماشین بری _مگه اومده؟ خودش کجاست؟ _زیاد حالش جا نبود رفت بخوابه... با تامل سوئیچ رو گرفت و راه افتا این روزها خیلی میدید و میشنید که حال پدرش خوب نیست و خودش هم خوب میدونیت علتش چیه مثل همیشه تا رسیدن به مقصد در تنهایی خودش کلی اشک ریخت عادتش شده بود انگار دیگه تنهایی بدون گریه براش معنایی نداشت تنهایی تنها فرصتی بود که میتونست بار سنگین دلش رو سبک کنه و به هیچ قیمت از دستش نمیداد موقعی به باغ رسید که عروس و داماد نشسته بودن و جاگیر شده بودن و چیزی به زمان صرف شام نمونده بود عمدا دیر اومد تحمل این فضا برای مدت طولانی براش غیرممکن بود ماشین رو گوشه ای پارک کرد و با دستمال صورت خیسش رو مرتب کرد بعد خیلی آروم و متین پیاده شد و خودش رو به باغ رسوند عروسی مختلط بود و جز این هم انتظار نمیرفت میترا از یک خانواده گذهبی نبود و خودش هم محجبه نبود اما خیلی هم اهل مراسمات مختلط نبود و این از لباس عروس نسبتا پوشیده ای که انتخاب کرده بود پیدا بور اما ظاهرا خانواده همسرش محدودیت خاصی قائل نبودن و اینطور راحت تر بودن... با همون چادر دور یکی از میزهای خالی اون باغ بزرگ و سرسبز نشست و منتظر شد تا نواختن به پایان برسه و دور عروس و داماد خلوت بشه تا برای تبریک جلو بره شادی های این چنینی براش جذابیتی نداشت پس چشم از سن و رقص نور و شلوغی هاش گرفت و به مناظر باغ چشم دوخت شاید حتی با این ظاهر در این مجلس مورد تمسخر مهمانان هم قرار میگرفت اما اهمیت چندانی نداشت اومده بود تا تبریک بگه، کادوی دوستش رو بده و برگرده پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part234 توی آینه نگاهی به خودش انداخت و بی رغبت چادر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بالاخره سازها از نواختن افتادن و لعیا انگار خیلی عجله داشته باشه به سرعت از جا بلند شد حتی شاید از اومدن کمی پشیمون بود اما دیگه تفاوتی نمیکرد خودش رو به عروس و داماد رسوند و میترا رو که حسابی از دیدنش ذوق کرده بود در آغوش گرفت: سلام عزیزم خوشبخت باشید ان شاالله... _سلام خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی چقدر دیر کردی... از بغل میترا بیرون اومد و خیلی متین با همیرش احوال پرسی کرد ظاهر و رفتار خوبش دلیل اینهمه عجله و چشم پوشی میترا رو فریاد میزد... ذهن لعیا میرفت که به یاد یه جوون خوش پوش و خوش سخن دیگه بیفته که فوری و با خشمی پنهان مهارش کرد و پاکت کوچیک سکه رو به طرف رفیقش گرفت: قابلت رو نداره عزیزم یه یادگاری کوچیکه امیدوارم خوشبخت و عاقبت بخیر باشید من دیگه باید برم... میترا فوری گفت: وای نه کجا بری شام نخورده که نمیذارم بری همین الان دارن شامو میکشن بعدشم که مراسم تمومه ما باید یازده باغ رو احویل بدیم بعدش میریم عروس کشون و تمام... لعیا باز خواست ممانعت کنه اما اینبار همسر میترا هم دخالت کرد: شما که تا اینجا تشریف آوردید درست نیست الان برید بفرمایید پذیرایی بشید اگر الان برید میترا ناراحت میشه... ناچار قبول کرد و سرجاش برگشت چندان از غذا خوردن در اون فضا لذت نمیبرد اما ناچار بود کاری رو که شروع کرده به سرانجام برسونه شامش رو نصفه و نیمه خورد و منتظر پایان مراسم نشد از جاش بلند شد و خودش رو پارکینگ رسوند تا زودتر به خونه برگرده اما... با دیدن ماشینش شوکه شد یه ماشین موقع خروج از پارک سمت راست ماشینش رو خیلی جدی زخمی کرده بود و کاش ماشین خودش بود اگرچه پدرش اهل توبیخ و عتاب نبود اما دلش نمیخواست امانتی که برای اولین بار گرفته بود رو امشب اینطور تحویل پدرش بده... کلافه چشم چرخوند بلکه ببینه کار چه کسی بوده اما کسی نبود... طولی نکشید که عروس و داماد به همراه اقوام پر سر و صدا وارد پارکینگ شدن تا باغ رو ترک کنن و لعیا که نمیخواست میترا با دیدن ماشینش شب عروسی غصه بخوره سوار شد و خواست راه بیفته که مرد جوونی دوون دوون خودش رو به ماشین رسوند و به شیشه زد شیشه رو پایین کشید: بفرمایید؟ ظاهر آراسته و کت شلوار دلفینی و کراوات آبی پسرجوان نشون میدار که از اقوام متمول پدر داماده خیلی راحت و با آرامش به سمت راست ماشین اشاره کرد: این کار من بود میخواستم ماشینو ببرم بیرون یکم عجله داشتم اینطوری شد خواستم بگم خسارتش هرچقدر باشه میدم اینم کارتم... کارتش رو به طرف لعیل گرفت لعیا بی اونکه خودش بدونه چرا از رفتار مرد جوون خوشش نیومد چند ثانیه نگاهش کرد و بعد بی اونکه کارت رو بگیره گفت: خیلی ممنون نیازی به خسارت نیست... و پاش رو روی پدال گاز فشرد و از باغ خارج شد... شاید اون جوون حرف بدی نزده بود و حتی قبول مسئولیت کرده بود اما لحنش برای لعیا آزار دهنده بود سعی کرد دیگه بهش فکر نکنه اما مگه میشد؟ اثر هنریش روی ماشین پدرش خودنمایی میکرد و مایه آبروریزی بود... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
گله ای نیست اگر این همه آواره شدیم تا زمانی که نیایی سر و سامانی نیست💔
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part235 بالاخره سازها از نواختن افتادن و لعیا انگار خ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم اصلا نفهمیدم کی خوابیدم اونقدر از شدت اضطراب و آشفتگی نخوابیدم که اینبار بیهوش شده بودم... نگاهی به پنجره کردم تا زمان رو پیدا کنم و همزمان سوال هم کردم: ساعت چنده امیر؟ _هشت صبح بیدارت کردم بریم صبحونه بخوریم... خیلی وقته خوابی گفتم ضعف نکنی... سعی کردم به یاد بیارم دیشب ساعت دوازده خوابیدم و قرار بود سحر بریم حرم پس من خوابیدم و امیر تنهایی رفته؟ نمیدونم چرا یک لحظه احساس حسرت کردم مگه من همین رو نمیخواستم؟ که توی این سفر مجبور نباشم همراهش به حرم برم؟! پرسیدم:چرا بیدارم نکردی باهات بیام حرم _خب معلوم بود خیلی خسته ای بیهوش شده بودی چند بار صدات کروم دیدم جواب ندادی... دیگه خودم رفتم حالا غصه نخور هنوز یه شب دیگه مونده گیج پرسیدم: یه شب؟! _آره دیگه... فردا بعد از ظهر بلیط برگشتمونه... چه فرصت کوتاهی‌.. ولی من که هنوز به نتیجه نرسیدم! دوباره صدا زد: پاشو دیگه _کجا؟ _بریم صبحونه بخوریم! حالت خوبه هنگامه؟ _آره خوبم باشه الان حاضر میشم... ... بعد از ظهرمون به خرید کردن و هله هوله خوردن گذشت درحالی که من فقط وانمود می کردم بهم خوش میگذره ولی از درون پر از اضطراب و ترس و دوگانگی بودم تمام وجودم میگفت باید خودم رو از این وضع نجات بدم اما هنوز مغزم توان صدور تصمیم نداشت گیر کرده بودم بین تمام گذشته و زندگیم و حال و این دری که به روم باز شده بود از طرفی هنوز شک داشتم اصلا برگشت بدای من شدنی باشه پیرمرد گفت شدنیه... امیر گفت شدنیه... اما هنوز شک داشتم کاش یک نفر دیگه هم بهم میگفت که شدنیه... یکی که حرفش دلگرم کنه بکی که بدونم همه چیز زندگیم رو میدونه و با این وجود حرفش اینه.... اونوقت حتما میشه بهش اعتماد کرد میدونستم در هر صورت آینده خوبی پیش روم نیست اما... دلم میخواست خودم رو نجات بدم شب وقت خواب رو به امیرعباس گفتم: امشب هر طور شده بیدارم کن میخوام حتما بیام حرم دلم میخواست دنبال یه نشونه بگردم دلم‌ فقط یه بهانه میخواست برای باور کردن برای آدم از همه جا رونده و مونده ای مثل من چه چیزی بهتر از این وعده بخشش بی حد و مرز... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part236 با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم اصلا نفهمی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من اصلا خوابم نمیبرد... دلم نمیخواست دیگه موقع ورود ترس داشته باشم پس تمام اعمال عبادی لازم رو طی کردم غسل زیارت کردم و آماده شدم اما باز نیم ساعت به زمان تعیین شده مونده بود بی حوصله و عجول بالای سر امیرعباس نشستم و بهش زل زدم طوری بهش وابسته شده بودم که نمیتونستم تصور کنم روزی ازش جدا بشم ترجیح میدادم اون جدایی مرگ باشه نه خیانت و ترک کردنش... چطور میتونستم بچه ای رو که با ذوق براش دنبال اسم میگرده تحویل دشمنش بدم یا بکشم؟! خدایا... راه چاره من چیه؟! این اولین ناله من به سمت خدایی بود که کم کم باورش میکردم... و باز اشکم جاری شد... طولی نکشید که امیر عباس بیدار شد... یکم طول کشید تا چشمهاش کامل باز بشه و هوشیار شه... به محض درک موقعیت از دیدن شمایل حاضر و آماده ام در حالی که پاهام رو بغل گرفته و بالا سرش نشسته بودم به طرز شیرینی خندید: ترسیدس باز جا بذارمت؟ کودکانه سر تکون دادم: آره... با تکیه دستش بلند شد و دستش رو پشت سرم گذاشت پیشونیم رو بوسید و به چشمهام خیره شد: ببخشید بابت دیشب... _اشکالی نداره... حالا پاشو حاضر شو دیگه... _ای به روی چشم... ... اینبار لحظه ورود به حرم مثل دفعه قبل سنگین و گیج نبودم برعکس معلوم نبود این همه اشک از کجا یکجا هجوم آورده بود به چشمهام طوری که چیزی نمیدیدم... امیرعباس برای آردم کردنم دستم رو توی دست فشار میداد اما دست خودم نبود دلم میخواست تنها شم و حرف بزنم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 حال خوب تصادفی به دست نمیاد! ➖باید فرمون زندگی ات رو به دست بگیری، ➖باید مهارت پیدا کنی تا بتونی حالت رو خوب کنی! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part237 اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از شدت ضعف نزدیک بود بیفتم و ناچار به بازوی امیرعباس آویزون شدم با دست آزادش شونه م رو گرفت و نگهم داشت: خوبی هنگامه؟ دلم میخواست فریاد بزنم به من نگو هنگامه شنیدن این اسم حالم رو بدتر میکرد اما ناچار سکوت کردم و سر تکون دادم کمکم کرد روی لبه حوض وسط صحن بشینم: ببینمت... میخوای اگر نیاز به استراحت داری برگردیم؟! درمونده نگاهش کردم حالا این من بودم که برای موندن اصرار داشتم این آخرین فرصتم بود و نمیخواستم از دستش بدم... خواهش کردم: نه میخوام بمونم. چیزیم نیست بخدا یه لحظه ته دلم ضعف رفت _پس گرسنته چرا خودم حواسم نبود... از سر شب تا حالا هیچی نخوردی... میتونی تو حرم بمونی تا من برم بیرون یه چیزی برات بگیرم و بیارم؟ از خدا خواسته منتظر فرصتی برای تنهایی با ذوق سر تکون دادم: آره آره... خیالت راحت فقط... اینجا نمیشینم میرم توی اون یکی صحن... _کدوم؟ _همون که مسجد هم اونجا بود _گوهرشاد دیگه... یاد بگیر اینا رو... به خنده ش خندیدم: خیلی خب حالا برو ویگه گرسنمه _چشم فقط اگر پیدات نکردم حواست به گوشیت باشه دیگه بعدم آروم از بغل برو طوری نشه باز _منم چشم... به سلامت... با لبخند طلبکاری دور شد و من باز ایستادم دلم میخواست زودتر به همونجایی برسم که اون شب اون پیرمرد رو دیدم میخواستم از همونجا با صاحب این خونه حرف بزنم شاید ارتباط برقرار میشد... واقعا ضعف داشتم و چشمهام سیاهی میرفت ولی هرطور که بود خودم رو رسوندم اونجا... از شدت خجالت و تعذب توی خودم مچاله شدم و به دیوار مسجد تکیه دادم ولی باز دلم آروم نشد چادد رو روب سر کشیدم و از پشت حائل سیاه پارچه ش به گنبد خیره شدم: من... برام خیلی سخته... خب تابحال اینکارو نکردم اصلا بلد نیستم نمیدونم چطوری باید حرف بزنم راستش هنوز مطمئنِ مطمئن نیستم که کسی صدامو میشنوه یا نه... ولی حس میکنم که... میشنوید... ولی چطور باید مطمئن بشم اصلا اگر هم مطمئن بشم به واقعیت این اعتقاد از کجا بدونم که میخوای که صدای منو بشنوی یعنی بشنوید... ببخشید ولی من عادت ندارم به کسی احترام بذارم اونم کسی که ندیدم و صداشو نشنیدم خب چرا نباید یه نشونه ای برام بفرستی...د که مطمئن بشم؟ نگاه پر از شرم و سوالم رو به گنبد دوختم و منتظر شدم ولی خبری نشد... پ.ن:سنجاق کانال رو حتما چک کنید پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️ 💎 دیدن روی تــو بر دیده جلا می بخشد 😍 🧡 قدم یار به هــر خانه صفا می بخشد 💎 بدتر از درد جدائی به خدا دردی نیست 🧡 خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد 🌼🍃 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ☀️ 🤲 ‌
♥️🍃 همانایاورمن ﷲاســـــــــت ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعاديات» هر خط قرآنِ من، توصيفي از سيماي اوست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
╚» 🌻💚 «╝ دࢪهوایت‌مࢪاهوایی‌ڪݩ ✌️🏻 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📸|| دلم گره خورده به پنجره فولاد حرمت آمدنت چه برکتی بود،جانم بفدای قدمت:)🌿 • ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part238 چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از شدت ضعف ن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 باز هم منتظر شدم و باز هم خبری نشد دلم شکسته بود حدس میزدم هیچ اتفاق خاصی نیفته... خیلی زود امیرعباس برمیگشت و این فرصت کوتاه تموم میشد آخرین فرصتی که داشتم... چشم بستم و دوباره سرم رو به سنگ دیوار تکیه دادم اشک از لای پلکهای بسته م راه میگرفت و روی صورت و لباسم می افتاد... اونقدر از چیزی که ساخته بودم خسته و بیزار بودم که دلم میخواست این من رو جا بذارم و با یه من دیگه از اینجا بیرون برم ولی راهش رو بلد نبودم با شنیدن صدای بغ بغوی کبوتر سفیدی که کنارم روی زمین نشسته بود چشم باز کردم خواستم بگیرمش و در کمال تعجب نپرید تونستم بگیرمش... با همون بغض کشنده و هق هق تثبیت شده توی سینه یکم پر و بالش رو نوازش کردم و بعد آروم زیر گوشش گفتم: می‌بینی؟...امام رضای شمل منو نمیخواد حقم داره کی منو قبول میکنه که... صدای دختر جوونی کلامم رو قطع کرد: خانوم ببخشید... برگشتم طرفش: جانم با منید؟ به نظر تازه عروس می اومد جوابم رو با لبخند و کاغذ کوچیکی که به طرفم گرفت داد: جونت بی بلا... عزیز ما نذر ختم قرآن دادیم به نیت ظهور امام زمان حزب حزب پخش میکنیم شما هم میخونی یه حزب؟ با چند مفهوم جدید مواجهم کرد ظهور امام زمان... حزب... اولی رو میشناختم اما درک کاملی ازش نداشتم اما منظورش رو از کلمه دوم اصلا متوجه نشدم: ببخشید حزب...چیه؟ با لهجه شیرینش که گمونم مشهدی بود جواب داد: عزیزم تازه مسلمونی؟ مبارکت باشه... شاید بخاطر ظاهرم فکر کرد خارجی باشم ولی... حدسش درست بود و یک جورایی برای من نشونه تازه مسلمون بودم خب‌... تازه به این دین رسیدم و تازه دارم سعی میکنم درکش کنم... سرم رو با لبخند به علامت مثبت تکون دادم با شوق گفت: فارسی کامل بلدی؟ _ایرانی ام... _عزیزم حتما خارج بزرگ شدی... حالا هرچی بذار بگم برات.... ببین قرآن که میدونی چیه مثل بچه های تازه زبون باز کرده ترجیحا از حرکت سر استفاده میکردم ادامه داد: خب قرآن به یه بخشایی تقسیم شده. سکی سوره سوره ست یکی جزء به جزء یکی هم حزب به حزب روی این کاغذ هرچی نوشته باشه تو همون حزب رو باید بخونی ببین... روی کاغذ تو نوشته حزب ۳۳ یعنی صفحه ۳۲۹ تا ۳۳۳... حالا میخونی یا نه؟ _من... قرآن ندارم بلد هم نیستم فوری روی پا بلند شد: خب اینکه کاری نداره الان برات میارم... بلدی نمیخواد گلم خطش مثل فارسیه همش پنج صفحه ست بیا بگیر عزیزم خدا قبول کنه ازت... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 ناخودآگاه این جمله رو به زبون آوردم: ولی من وقت ندارم... من دنبال یه نشونه ام... فردا از اینجا میرم ولی هنوز هیچ اتفاقی برام نیفتاده که بفهمم توبه م قبول شده یا نه... نگاهش رو ازم گرفت و به گنبد داد: خب یعنی با امام رضا قرار گذاشی که یه نشونه برات بفرسته؟ سر تکون دادم اما اون بی اونکه نگام کنه با خنده گفت: قربونش برم کارش درسته خب عزیزم قرِن بزرگ ترین نشونه خداست مبارکت باشه... بعدم توبه که نشونه نمیخواد... مطمئن باش قبول شده دیگه ننشست و دور شد... شاید چون حدس زد ممکنه با این حال منقلبی که دارم از دلیل تردید و بزرگی گناهم بگم... و من مونده بودم که این نشونه رو بپذیرم یا نه باهاش شادی کنم و به دنیای جدیدی که درش به روم باز شده سلام کنم یا نه همونطور گیج و مشکوک کتاب رو باز کردم و به آدرس اون کاغذ رفتم به سختی و بدون اینکه بدونم درست میخونم یا غلط یه خط عربی میخوندم و به معنیش نگاه میکردم هنوز چند خط نخونده بودم که از شدت پری و لبریزی چشمهام دیدم تار شد و از شدت شگفتی کتاب رو بستم انگار داشت با من حرف میزد درباره کسی که توبه میکنه و اقرار میکنه که به خودش ظلم کرده و بعد خدا نجاتش میده... چشمهام رو بستم و از ته دل گریه کردم مهم تبود دیگران چه فکری میکنن باورم نمیشد این نشونه ها مال من باشن خدایا... یعنی ممکنه کسی مثل من رو هم ببخشی؟! یعنی... یعنی بخشیدی؟! صدای امیر عباس به گریه شدید و از سر ذوقم خاتمه داد: هنگامه چی شده خوبی؟ چشم باز کردم و بی هیچ حرفس بهش خیره شدم نگاهش نگران بود نگاه ازش گرفتم و به روبروم دادم انگار اون شرم و عرق سرد از بین رفته بود فقط محبت بود و ذوق کشنده ای که لغتی برای وصفش طراحی نشده... دوباره نگاهم رو به امیرعباس نگران دادم و سعی کردم خیالش رو راحت کنم: چیزی نیست داشتم درددل میکردم _اینجوری؟! یهو بلایی سرت میاد بیا بگیر بخور فشارت نیفته نگاهی به پاکت توی دستش انداختم اشترودل و آبمیوه این غذای حاضری توی این لحظه از هر مائده آسمانی برام شیرین تر و دلچسب تر بود با آرامش و ذوق مشغول خوردن شدم و امیرعباس به نماز شبی که داشت از وقت میگذشت رسید دلم مبخواست دیگه باور کنم که زیر چتر خدام... که دیگه مثل بقیه آدمام و لازم نیست همش احساس گناه کنم که بخشیده شدم و گذشته تو گذشته جا مونده. اگر چه اثراتش هست اما بهتره یادش مدام همراهم نباشه... امیدوارم خدا هم گذشته من رو فراموش کنه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part240 ناخودآگاه این جمله رو به زبون آوردم: ولی من و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 آیکون سبز رنگ رو کشید و تماس وصل شد: سلام خانوم خانوما... خوش‌میگذره؟ سر کلاساتم که دیگه نمیای... شوهر پولدار دیدی گفتی گور بابای کار؟ میترا با ناز نوعروسانه ای جواب داد: سلام... انقد تهمت نزن بهم تازه از شمال برگشتیم از هفته دیگه میام سر کار نگران نباش حواسم هست که طاقت دوریمو نداری!... _فعلا که جنابعالی طاقت نداری و زنگ زدی _زنگ زدم هم عذرخواهی کنم هم گله... لعیا خندید: حالا چرا عذرخواهی چرا گله! _چرا به من نگفتی اونشب ماشینت ضربه دیده! _اووو حالا فکر کردم چی شده... واسه این زنگ زده بودی بی معرفت؟ فکر کردم خدای نکرده خواستی حال رفیقتو بپرسی... _اون به جای خودش ولی کار خوبی نکردی که خسارت نگرفتی بذار جاگیر پاگیر شم جبران می کنم برات... حالا خیلی که خرج بر نداشت؟ لعیا باز هم خندید: نمیدونم من خبر ندارم حاجی خودش برد درست کرد طفلی هیچی هم نگفت... صدای خنده بلند میترا هم توی گوشی پیچید: نمیدونم چی داری که همه رو شیفته خودت می کنی این بنده خدایی هم که باهات تصادف کرده از اون روز حسابی حواسش پرته دربه در دنبال نشونیت میگرده که بیاد خسارت بده طفلی! کنایه کلامش کاملا قابل فهم بود زنگ خطر توی گوش های لعیا به صدا در اومد و حتی حالش هم کمی بد شد انتظارش رو نداشت این اولین موقعیت بعد از طلاقش بود ولی سعی کرد خودش رو به اون راه بزنه: خب خیالش رو راحت کن تا عذاب وجدان نداشته باشه... دیگه مزاحمت نمیشم که به کارات برسی حتماً کلی کار سرت ریخته ان‌شاالله هفته دیگه میبینمت خنده میترا تشدید شد: باشه خودتو بزن به اون راه... حالا ببینمت _کاری نداری؟ _خیلی خب... مواظب خودت باش فعلا خداحافظ کلافه گوشی رو روی تخت پرت کرد و پای تخت نشست زانوهاش رو بغل گرفت و متفکر به گوشه ای خیره شد چقدر این موقعیت براش سخت بود اینکه از این به بعد دیگران ازش انتظار دارن بتونه یه زندگی جدید رو شروع کنه ولی اون که یک عمر، از بچگی، عشقش رو در یه نفر خلاصه کرده بود و خیانت دیده بود دیگه چطور می تونست به کسی اعتماد کنه... یک عمر فکر می‌کرد بهترین آدم زندگیش رو انتخاب کرده اما اشتباه می‌کرد دیگه پیدا کردن چنین آدمی به نظر محال می اومد... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀