💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part235 بالاخره سازها از نواختن افتادن و لعیا انگار خ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part236
با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم
اصلا نفهمیدم کی خوابیدم
اونقدر از شدت اضطراب و آشفتگی نخوابیدم که اینبار بیهوش شده بودم...
نگاهی به پنجره کردم تا زمان رو پیدا کنم و همزمان سوال هم کردم: ساعت چنده امیر؟
_هشت صبح
بیدارت کردم بریم صبحونه بخوریم...
خیلی وقته خوابی گفتم ضعف نکنی...
سعی کردم به یاد بیارم
دیشب ساعت دوازده خوابیدم و قرار بود سحر بریم حرم
پس من خوابیدم و امیر تنهایی رفته؟
نمیدونم چرا یک لحظه احساس حسرت کردم
مگه من همین رو نمیخواستم؟
که توی این سفر مجبور نباشم همراهش به حرم برم؟!
پرسیدم:چرا بیدارم نکردی باهات بیام حرم
_خب معلوم بود خیلی خسته ای بیهوش شده بودی
چند بار صدات کروم دیدم جواب ندادی... دیگه خودم رفتم
حالا غصه نخور هنوز یه شب دیگه مونده
گیج پرسیدم: یه شب؟!
_آره دیگه...
فردا بعد از ظهر بلیط برگشتمونه...
چه فرصت کوتاهی..
ولی من که هنوز به نتیجه نرسیدم!
دوباره صدا زد: پاشو دیگه
_کجا؟
_بریم صبحونه بخوریم! حالت خوبه هنگامه؟
_آره خوبم
باشه الان حاضر میشم...
...
بعد از ظهرمون به خرید کردن و هله هوله خوردن گذشت درحالی که من فقط وانمود می کردم بهم خوش میگذره ولی از درون پر از اضطراب و ترس و دوگانگی بودم
تمام وجودم میگفت باید خودم رو از این وضع نجات بدم اما هنوز مغزم توان صدور تصمیم نداشت
گیر کرده بودم
بین تمام گذشته و زندگیم
و حال و این دری که به روم باز شده بود
از طرفی هنوز شک داشتم اصلا برگشت بدای من شدنی باشه
پیرمرد گفت شدنیه... امیر گفت شدنیه...
اما هنوز شک داشتم
کاش یک نفر دیگه هم بهم میگفت که شدنیه... یکی که حرفش دلگرم کنه
بکی که بدونم همه چیز زندگیم رو میدونه و با این وجود حرفش اینه....
اونوقت حتما میشه بهش اعتماد کرد
میدونستم در هر صورت آینده خوبی پیش روم نیست اما... دلم میخواست خودم رو نجات بدم
شب وقت خواب رو به امیرعباس گفتم: امشب هر طور شده بیدارم کن
میخوام حتما بیام حرم
دلم میخواست دنبال یه نشونه بگردم
دلم فقط یه بهانه میخواست برای باور کردن
برای آدم از همه جا رونده و مونده ای مثل من چه چیزی بهتر از این وعده بخشش بی حد و مرز...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part236 با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم اصلا نفهمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋تو دلت بدگویی نکن!
#استادپناهیان ✍🏻
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part236 با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم اصلا نفهمی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part237
اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من اصلا خوابم نمیبرد...
دلم نمیخواست دیگه موقع ورود ترس داشته باشم
پس تمام اعمال عبادی لازم رو طی کردم
غسل زیارت کردم و آماده شدم
اما باز نیم ساعت به زمان تعیین شده مونده بود
بی حوصله و عجول بالای سر امیرعباس نشستم و بهش زل زدم
طوری بهش وابسته شده بودم که نمیتونستم تصور کنم روزی ازش جدا بشم
ترجیح میدادم اون جدایی مرگ باشه نه خیانت و ترک کردنش...
چطور میتونستم بچه ای رو که با ذوق براش دنبال اسم میگرده تحویل دشمنش بدم
یا بکشم؟!
خدایا... راه چاره من چیه؟!
این اولین ناله من به سمت خدایی بود که کم کم باورش میکردم...
و باز اشکم جاری شد...
طولی نکشید که امیر عباس بیدار شد...
یکم طول کشید تا چشمهاش کامل باز بشه و هوشیار شه...
به محض درک موقعیت از دیدن شمایل حاضر و آماده ام در حالی که پاهام رو بغل گرفته و بالا سرش نشسته بودم به طرز شیرینی خندید: ترسیدس باز جا بذارمت؟
کودکانه سر تکون دادم: آره...
با تکیه دستش بلند شد و دستش رو پشت سرم گذاشت
پیشونیم رو بوسید و به چشمهام خیره شد: ببخشید بابت دیشب...
_اشکالی نداره... حالا پاشو حاضر شو دیگه...
_ای به روی چشم...
...
اینبار لحظه ورود به حرم مثل دفعه قبل سنگین و گیج نبودم
برعکس معلوم نبود این همه اشک از کجا یکجا هجوم آورده بود به چشمهام طوری که چیزی نمیدیدم...
امیرعباس برای آردم کردنم دستم رو توی دست فشار میداد اما دست خودم نبود
دلم میخواست تنها شم و حرف بزنم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part237 اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 حال خوب تصادفی به دست نمیاد!
➖باید فرمون زندگی ات رو به دست بگیری،
➖باید مهارت پیدا کنی تا بتونی حالت رو خوب کنی!
#حال_خوب #تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part237 اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part238
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از شدت ضعف نزدیک بود بیفتم و ناچار به بازوی امیرعباس آویزون شدم
با دست آزادش شونه م رو گرفت و نگهم داشت: خوبی هنگامه؟
دلم میخواست فریاد بزنم به من نگو هنگامه
شنیدن این اسم حالم رو بدتر میکرد
اما ناچار سکوت کردم و سر تکون دادم
کمکم کرد روی لبه حوض وسط صحن بشینم: ببینمت... میخوای اگر نیاز به استراحت داری برگردیم؟!
درمونده نگاهش کردم
حالا این من بودم که برای موندن اصرار داشتم
این آخرین فرصتم بود و نمیخواستم از دستش بدم...
خواهش کردم: نه میخوام بمونم. چیزیم نیست بخدا یه لحظه ته دلم ضعف رفت
_پس گرسنته
چرا خودم حواسم نبود... از سر شب تا حالا هیچی نخوردی...
میتونی تو حرم بمونی تا من برم بیرون یه چیزی برات بگیرم و بیارم؟
از خدا خواسته منتظر فرصتی برای تنهایی با ذوق سر تکون دادم: آره آره... خیالت راحت
فقط... اینجا نمیشینم میرم توی اون یکی صحن...
_کدوم؟
_همون که مسجد هم اونجا بود
_گوهرشاد دیگه... یاد بگیر اینا رو...
به خنده ش خندیدم: خیلی خب حالا برو ویگه گرسنمه
_چشم فقط اگر پیدات نکردم حواست به گوشیت باشه دیگه
بعدم آروم از بغل برو طوری نشه باز
_منم چشم... به سلامت...
با لبخند طلبکاری دور شد و من باز ایستادم
دلم میخواست زودتر به همونجایی برسم که اون شب اون پیرمرد رو دیدم
میخواستم از همونجا با صاحب این خونه حرف بزنم
شاید ارتباط برقرار میشد...
واقعا ضعف داشتم و چشمهام سیاهی میرفت ولی هرطور که بود خودم رو رسوندم اونجا...
از شدت خجالت و تعذب توی خودم مچاله شدم و به دیوار مسجد تکیه دادم
ولی باز دلم آروم نشد
چادد رو روب سر کشیدم و از پشت حائل سیاه پارچه ش به گنبد خیره شدم:
من... برام خیلی سخته... خب تابحال اینکارو نکردم
اصلا بلد نیستم نمیدونم چطوری باید حرف بزنم
راستش هنوز مطمئنِ مطمئن نیستم که کسی صدامو میشنوه یا نه...
ولی حس میکنم که... میشنوید...
ولی چطور باید مطمئن بشم
اصلا اگر هم مطمئن بشم به واقعیت این اعتقاد
از کجا بدونم که میخوای که صدای منو بشنوی یعنی بشنوید...
ببخشید ولی من عادت ندارم به کسی احترام بذارم
اونم کسی که ندیدم و صداشو نشنیدم
خب چرا نباید یه نشونه ای برام بفرستی...د
که مطمئن بشم؟
نگاه پر از شرم و سوالم رو به گنبد دوختم و منتظر شدم
ولی خبری نشد...
پ.ن:سنجاق کانال رو حتما چک کنید
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╚» 💚 گفتوگویِ خدا و شیطان
#ازفضلِخدابخواھ
#استادپناهیان ✍🏻
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#سـلام_امـامزمـانم ♥️
💎 دیدن روی تــو بر دیده جلا می بخشد 😍
🧡 قدم یار به هــر خانه صفا می بخشد
💎 بدتر از درد جدائی به خدا دردی نیست
🧡 خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد
#السلامعلیڪ_یابقیـــهالله🌼🍃
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتـون_مهـدوے ☀️
#التماس_دعای_فرج 🤲
♥️🍃
همانایاورمن
ﷲاســـــــــت
#اعراف196
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعاديات»
هر خط قرآنِ من، توصيفي از سيماي اوست
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7