💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part242 مسواک و خمیر دندون که آخرین بازمانده ها بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part243
به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا دوش بگیره و منم فرصت کردم جواب پیامهای مکرر شراره رو بدم
آخرین پیامش این بود:
داری چه غلطی میکنی؟
زودتر جواب بده... اینهمه بی عرضه بازی برات گرون تموم میشه!
براش نوشتم: شما اصلا متوجه موقعیت من نیستید
من شرایط فرار ندارم
طرف بچه شو میخواد و حسابی مراقبه... باید حداقل یکماه دیگه صبر کنید
بلافاصله پیامش اومد. انگار منتظر روی گوشی خیمه زده بود: انقد مزخرف نگو
حتی یه روزم زیاده... الان کدوم گوری هستی؟!
براش نوشتم:
_برگشتم تهران. الانم خونه ام. امیرعباسم هست
فعلا سرش به تلویزیون گرمه
_فردا که میره بیرون میام دنبالت و با هم میریم...
دیگه پیامی نیومد
مخالفت الان دردی رو دوا نمیکرد...
باید به فکر چاره ای میبودم که یه مدت امیرعباس از خونه بیرون نره...
وسایل چمدون رو جابجا کردم و روی تخت نشستم
هرچی فکر میکردم چاره ای به ذهنم نمیرسید جز بدحالی و بیماری
که اونهم با یه بار دکتر رفتن حل میشد و دیگه بهونه ای نمیموند...
تو فکر بودم که امیر عباس در حموم رو باز کرد: بی زحمت حوله رو بهم میدی؟
حوله تنی ش رو از کمد بیرون آوردم و به دستش دادم
تن کرد د همونطور که با کلاهش گوشش رو خشک میکرد بیرون اومد: تو دوش نمیگیری؟
متفکر سر تکون دادم: چرا... میرم...
نگاهش عمیق شد و دستش از حرکت ایستاد: چیزی شده؟!
سر بلند کردم: نه... چیزی نیست
یکم دلم گرفته... تو این سفر با هم بودیم ولی الان باز تنها میشم
تو باید صبح تا شب بری بیرون و منم تنها به در و دیوار خونه نگاه کنم
خصوصا با این وضعم روحیه م خیلی حساس شده همش دلم میخواد گریه کنم
ولی خب چه میشه کرد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀